eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
ا💖💕💖💕💖✨﷽✨ ا💕💖💕💖 ا💖💕💖 ا💕💖 🔔🔔 ♦️رفتند تا بمانیم! اینکه استاد پناهیان گفتند: شاید بزرگترین اثری که برای ما دارد،این است که ما را به وا می دارند! فکر... فکر... فکر... فکر اینکه قربانی کردند را! و قربانی کرد آن ها را... این که شهیدی آلبوم عکس های خود را از بین میبرد که نکند حالا ،اسمش بر سر زبان ها بیفتد و دیده شود😔... و یا شهیدی پلاکش را پرت کند در کانال !که در فکرش تشییع با شکوهی برای خودش متصور شد! ... و شهیدی که حاضر شدند! در جمع سربازان سینه خیز بروند... در پوتین بسیجی ها آب بخورند... و ... درس است! برای خدا شدن آسان نیست! چون نباید قدرت داشتن، داشت... نباید دیده شدن داشت... و برای ما سخت است قربانی کردن چون برای ما تقرب به خداوند از لذت های کم ارزش دنیــا است... حالا ما چه کار ها که نکردیم برای ⁉️ و از آن سو به ما بیچارگان میخندند😊! و شاید اشک 😭میریزند؛که در ماندیم!و لباس را از تن در نیاوردیم... در ماندیم... به قول : و هنوز گیر یه قرون و دو هزار این دنیاییم که یکی بیاد نگاهمون کنه... شهدا میخشکوندند! که یوسف زهرا نگاهشون کرد... جان به هر حال قرار است که بشود👌... پس چه خوب است که قربانـی بشود♥️ 💖| @dosteshahideman 💕💖 💖💕💖 💕💖💕💖 💖💕💖💕💖
⚘﷽⚘ 🔰اولین باری که به رفت ۵۰ روزه🗓 بود. اصلا سخت نگذشت🚫 وقتی از سوریه برگشته بود می‌گفت: من دیگه اینجا بمانم. 🔰یک زمانی دیدم دو روز است. گفتم: حسین آقا من کاری کردم که ناراحتی⁉️ گفت: نه. گفتم: خب یک چیزی .  گفت: دیگر نمی‌خواهند نیرو به اعزام کنند😔 گفتم: این ناراحتی دارد؟ گفت: مگر من چه چیزی‌ام از دیگران است که من را نمی‌خواهد😭 🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و یکم ✨ امین که کارد میزدی خونش درنمیومد با سر گفت
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈بیست و دوم ✨ حانیه گفت: _نامرد مقاومت میکنه.😕 ریحانه گفت: _پشیمونی که جوابشو میدادی؟🙁 گفتم: _نمیدونستم اینقدر کینه ای و بی فکره. ولی حتی اگه میدونستم هم بازم جوابشو میدادم،👌حتی اگه میمردم هم پشیمون نبودم. که امثال ما به اسلام میزنه از اشتباه امثال شمس . در باز شد و محمد اومد نزدیک و گفت: _شمس اعتراف کرد.😊 دو روز بعد مرخص شدم... بعد یک هفته استراحت تو خونه حالم خوب شده بود.ولی دستم باید چهل روز تو گچ میموند.دوست و آشنا و فامیل برای عیادتم میومدن.😅 بچه های دانشگاه هم اومدن. حانیه خیلی ناراحت بود.گفت: _ امین میخواد بره سوریه. معلوم بود هرکاری کرده که منصرفش کنه. بیشتر از یک ماه از اون روز گذشته بود که خانواده صادقی اومدن عیادت من. سهیل؟؟!!!😳 سهیل خیلی تغییر کرده بود.😟سه ماه از دیدار اون شب توی پارک گذشته بود. سهیل الان جوانی خوش تیپ، مؤدب، محجوب و سر به زیر بود.ته ریش داشت😊 ولی دکمه یقه شو نبسته بود.😆🙈مثل خواهری که از دیدن برادرش خوشحال میشه از تغییراتش خوشحال شدم.😊 کاش محمد اینجا بود و سهیل رو میدید. فقط سهیل و پدر و مادرش اومده بودن. بابا با آقای صادقی صحبت میکرد و مامان با خانم صادقی. من و سهیل هم ساکت به حرفهای اونا گوش میدادیم.هر دومون سرمون پایین بود.همه ساکت شدن. سرمو آوردم بالا،دیدم پدر و مادرامون به من و سهیل نگاه میکنن و لبخند میزنن.سهیل هم بخاطر سکوت جمع سرشو آورد بالا.جز من و سهیل همه خندیدن. آقای صادقی به بابا گفت: _آقای روشن!این جوون ها از صحبت های ما پیرمردها حوصله شون سرمیره، اگه اجازه بدید برن باهم صحبت کنن.😊 من خیلی جا خوردم... سهیل هم تعجب کرده بود.بابا که از تغییرات سهیل خوشش اومده بود به من گفت: _دخترم،با آقا سهیل برید تو حیاط صحبت کنید.😊 💭یاد محمد افتادم که گفته بود دیگه نه میبینیش،نه باهاش صحبت میکنی.✋ نمیدونستم چکار کنم...😕😟 آقای صادقی به سهیل گفت: _پاشو پسرم. سهیل بامکث بلند شد.ولی من همچنان سرم پایین بود.مامان گفت: _زهرا جان! آقا سهیل منتظرن.😊 بخاطر حرف مامان و بابا مجبور شدم قبول کنم... من روی تخت نشستم و آقاسهیل روی پله،جایی که من اون شب نشسته بودم.اینبار سعی میکرد فاصله شو حفظ کنه.چند دقیقه فقط سکوت بود.گفتم: _چه اتفاقی براتون افتاده؟ همونجوری که سرش پایین بود بالبخند گفت: _ظاهرا اتفاقی برای شما افتاده که ما اومدیم عیادت. خنده م گرفت،خب راست میگفت دیگه،ولی جلوی خنده مو گرفتم.🙊 گفت: _بعد از اون شب ذهنم خیلی مشغول شده بود. سؤالامو گرفته بودم ولی خیلی چیزها بود که باید یاد میگرفتم.👌 خیلی کردم.ولی فقط برای پیدا کردن جواب سؤالام.اما کم کم بهشون میکردم.اوایل فقط برای این بود که به خودم و شما کنم این چیزها آرامش نمیاره.ولی کم کم خیلی آرومم میکرد. رو که دنبالش بودم داشتم پیدا میکردم. -خوشحالم پیداش کردین.حسی رو که با هیچ کلمه ای نمیشه توصیفش کرد. -دقیقا.از این بابت خیلی به شما مدیون هستم. -من با خیلی ها در این مورد صحبت میکنم،اما مثل شما پیداش . این نشون میده هم .این بود که خدا به من داد وگرنه خدا کس دیگه ای رو برای شما میفرستاد. دوباره سکوت شد.گفتم... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•