eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
996 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ نماز براے بنده😇 مثل شارژر مےمونہ براے باطرے...❤️
1_22370700.mp3
4.06M
‌ 🎼شهـدابعدشما ڪاری نڪردم... 🎤 #سید_رضا_نریمانی #لحظه_ای_باشهدا🍃💛 🌷| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 🎥 حرف های تکان دهنده یک سیل زده بلوچ از جای خالی سردار شهید #حاج_قاسم_سلیمانی 🌹 🔹ای که دستت میرسد کاری بکن #سیل_سیستان_بلوچستان #بی‌تفاوت_نباشیم! 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ .... گریه کنید مادر ما بی گناه بود... با لگد زد به در و نعره زنان گفت علی! این تلافیِ احد، کینه ی خیبر مانده... 🌷| @dosteshahideman
mahdirasuli-@yaa_hossein.mp3
8.63M
🎧تسبیحات ویژه ایام #فاطمیه با صدای حاج مهدی #رسولی
⚘﷽⚘ دل‌تنگمـ💔 برای دل‌تنگی، از جنس .. که درمانش، فقط باشد؛ به قافلۀ ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت شصت و نهم داستان دنباله دار نسل سوخته: مثل کف دست برگشتم توی اتاقم ... بی حال و خسته ... د
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد داستان دنباله دار نسل سوخته: دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت صدای پاش رو نمی شنیدم ... حتی با اون گوش های تیزم ... چشم هاش پر از اشک شد ... معلوم بود خیلی دردش گرفته ... سریع خم شدم کنارش ... خوبی؟ ... با چشم های پر اشکش بهم نگاه کرد ... آره چیزیم نشد ... دستش رو گرفتم و بلندش کردم ... خواهر گلم ... تو پاهات صدا نداره ... بقیه نمی فهمن پشت سرشونی ... هر دفعه یه بلایی سرت میاد ... اون دفعه هم مامان ندیدت ... ماهی تابه خورد توی سرت ... چاره ای نیست ... باید خودت مراقب باشی ... از پشت سر به بقیه نزدیک نشو ... همون طور که با بغض بهم نگاه می کرد ... گفت ... می دونم ... اما وقتی بسم الله گفتی ... موندم چرا ... اومدم جلو ببینم توی کابینت دعا می خونی؟ ... ناخودآگاه زدم زیر خنده ... آخه توی کابینت که جای دعا خوندن نیست ... به زحمت خنده ام رو کنترل کردم ... و با محبت بهش نگاه کردم ... هر کار خوبی رو که با اسم و یاد خدا و برای خدا شروع کنی... میشه عبادت ... حتی کاری که وظیفه ات باشه ... مثل این می مونه که وسط یه دشت پر جواهر ... ولت کنن بگن اینقدر فرصت داری ... هر چی دلت می خواد جمع کنی ... اشک هاش رو پاک کرد ... و تند تر از من دست به کار شد ... هر چیزی رو که برمی داشت ... بسم الله می گفت ... حتی قاشق ها رو که می چید ... دیگه نمی تونستم جلوی خنده ام رو بگیرم ... خم شدم پیشونیش رو بوسیدم ... فدای خواهر گلم ... یه بسم الله بگی به نیت انداختن کل سفره ... کفایت می کنه ... ملائک بقیه اش رو خودشون برات می نویسن ... مامان برگشت توی آشپزخونه ... و متحیر که چه اتفاق خنده داری افتاده ... پشت سرش هم ... چشمم که به پدر افتاد خنده ام کور شد ... و سرم رو انداختم پایین ... 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد داستان دنباله دار نسل سوخته: دشتی پر از جواهر اونقدر آروم حرکت می کرد ... که هیچ وقت
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و یکم داستان دنباله دار نسل سوخته: نگاه عبوس با همون نگاه عبوس همیشه بهم زل زد و نشست سر میز... صداش رو بلند کرد ... سعید بابا ... بیا سر میز ... می خوایم غذا رو بکشیم پسرم ... و سعید با ژست خاصی از اتاق اومد بیرون ... خیلی دلم سوخت ... سوزوندن دل من ... برنامه هر روز بود ... چیزی که بهش عادت نمی کردم ... نفس عمیقی کشیدم ... - خدایا ... به امید تو ... هنوز غذا رو نکشیده بودیم که تلفن زنگ زد ... الهام یه بسم الله بلند گفت و دوید سمت تلفن ... وسط اون حال جگر سوزم ... ناخودآگاه خنده ام گرفت ... و باز نگاه تلخ پدرم ... بابا ... یه آقایی زنگ زده با شما کار داره ... گفت اسمش صمدیه ... با شنیدن فامیلیه آقا محمد مهدی ... اخم های پدر دوباره رفت توی هم ... اومدم پاشم که با همون غیض بهم نگاه کرد... لازم نکرده تو پاشی ... بتمرگ سر جات ... و رفت پای تلفن ... دیگه دل توی دلم نبود ... نه فقط اینکه با همه وجود دلم می خواست باهاشون برم ... از این بهم ریخته بودم که حالا با این شر جدید چی کار کنم؟... یه شر تازه به همه مشکلاتم اضافه شده بود ... و حالا... - خدایا ... به دادم برس ... دلم می لرزید ... و با چشم های ملتهب ... منتظر عواقب بعد از تلفن بودم ... هر ثانیه به چشمم ... هزار سال می اومد ... به حدی حالم منقلب شده بود که مادرم هم از دیدن من نگران شد ... گوشی رو که قطع کرد ... دلم ریخت ... یا حسین ... دیگه نفسم در نمی اومد ... 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ سلام علیکم لطفا اینقد رفتن روحانی پررنگ نکنید رفتن ایشون دردی ازمشکلات جامعه رو حل نمیکنه ودارن حاشیه سازی میکنن تاذهن هارودرگیرکنن...جوون انقلابی وولایی باید ارزش وقت وثانیه هاشو بدونه وخودشو درگیر حاشیه هانکنه خواهش میکنم سخنان حضرت آقا روتحلیل کنید ممنون از شما یاعلی علیه السلام ❤️ 🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 🇮🇷 🇮🇷 خُدایا! شهادَترا نصیبم ڪُن دِلم براے حسین خرازے پَر مےڪشد دِلم براے شُهدا پَر مےڪشد دُنیا را رَها ڪنید دُنیا را وِل ڪنید همه چیز را در آخِرت پیدا ڪنید و رضاے خُدا را بر رضاے مخلوق ارجَحیت دهید... 🌹 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ 📌چراحاج قاسم وصیت کرد مرا کنار دفن کنید؟ ❇️برگےازخاطرات 🔹دونیروی شناسایی ازماجدا شدند وبالباس غوّاصی جلو رفتند هرچه صبرکردیم،برنگشتند ناچارقبل ازروشن شدن هوابه مقر برگشتیم محمّدحسین مسؤول اطّلاعات لشکر ثارالله بود، به حاج قاسم فرمانده لشکر خبرداد حاج قاسم:بایدبه قرارگاه خبر بدهم اگر اسیرشده باشند،دشمن ازعملیّات ماباخبر میشود محمدحسین:تافرداصبرکنید امشب تکلیف این دو رامشخّص میکنم صبح حسین راخوشحال دیدم پرسیدم:چه شد؟به قرارگاه خبردادید؟ گفت: نه. پرسیدم:چرا؟! مکثی کردوگفت:دیشب هردو رو دیدم اکبرموسایی پور وحسین صادقی باخوشحالی گفتم:الآن کجاهستند؟ گفت:درخواب دیدم اکبرجلوبود وحسین پشت سرش اکبرخیلی نورانی بود میدانی چرا؟ اکبردردرون آب هم، نمازشبش ترک نمیشد درثانی اکبرنامزدداشت،پس نصف دینش را انجام داده بود،امّا صادقی مجرّدبود اکبردرخواب گفت:ناراحت نباشید عراقیهامارانگرفته اند،مابرمیگردیم پرسیدم:چطور؟!  گفت:شهیدشده اند،امشب جنازه هایشان راآب میآوردلب ساحل من به حرف محمدحسین مطمئن بودم شب نزدیک ساحل ماندم آخرشب نگهبان ساحل گفت:چیزی رو آبه بله پیکرصادقی امدوبعداکبر... 🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ دلتنگے میدانے چیست؟ غرق شدن در یادت فکر کردن به نگاهت و مرور هر شب خاطراتت دلتنگے ساده تر از همه معانے است دلتنگے یعنے "تو" نباشے و "من" تو را زندگے کنم... دنیــــا... بہ وسعت قفسے تنگ مےشود وقتے دلــت بــرای کسے تنگــــ مےشود...😔😭 😔 | @dosteshahideman