⚘﷽⚘
#السلام_ایها_غریب
#سلام_مولای_مهربانم❤
نشسته بر رخ ما
گرد هجران
بیا دست محبت را
بکش بر چهره ما
که ما بی تو
یتیم و بینواییم
🌤أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِوَلیِڪْ ألْـفَـرَج🌤
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
🗓حدیث روز
🌸 هدیهای از محبوبترین دوست
🔻 امام صادق علیهالسلام:
أحَبُّ إخواني إلَىَّ مَن أهدى إلَىَّ عُيُوبي
◽️ محبوبترينِ دوستانم نزد من، كسى است كه عيبهايم را به من #هديه كند.
📚 اصولکافی، ترجمه کمرهای، ج ۶، ص ۴۹۳
🌷| @dosteshahideman
@MaddahionlinYEKNET.IR - allah_allah.mp3
زمان:
حجم:
860.2K
✌️#بمناسبت_ایام_دهه_فجر🇮🇷
#سرود_انقلابی
🎙الله الله الله ، لا اله الا الله
✌️#وعده_ما_راهپیمایی_بزرگ_22_بهمن🌈
🌷| @dosteshahideman
#آیت_الله_بهاءالدینی
گمان نکنید که توطئه های شیطان می میرد. اگر شیطان رفت، صد شیطان دیگر، جای آن را پر می کند. گمان نکنید اگر آمریکاه رفت، شیطان تمام می شود، اگر صدام رفت کار تمام است؛ بلکه صد صدام دیگر، جای آن سبز می شود.
📙 #نردبان_آسمان ص 92
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
❤️شهید گمنام ابراهیم هادی ❤️
👌سعی کنید در کارهیتان نیت خود را خالص نموده و اعمالتان را از هر شرک و ریا ، حسادت و بغض پاک نمایید تا هم اجر خود را ببرید و هم بتوانید مسئولیت خود را آن چنان که خداوند ، اسلام و امام می خواهد ، انجام داده باشید این را هرگز فراموش نکنید تا خود را نسازیم و تغییر ندهیم ، جامعه ساخته نمی شود
🌹فرازی از وصیت نامه شهید 🌹
#ابراهیم_هادی
🌷| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#ڪـــــلامشهــــید
شهــید حســـــݩ باقـــــرۍ:
🌼اگر از دستِ ڪسی ناراحت شدید
#دو رڪعت نماز بخوانید بگوئید:
خــ ــدایا این بنده تو حواسش
نبود مݩ از او #گذشتـــم تو هـــم
بگـــذر...!
#شهدایی
🌷| @dosteshahideman
alimi_delam gerefteh(@hamidalimisf).mp3
زمان:
حجم:
7.46M
دلم گرفته یکم دعام کن😭💔
بیابشین نگات کنم توام نگام کن
اگه سلامت جواب نداره خودم
جوابتو میدم بهم سلام کن😭💔
#یازهرااغثینی💔🕊
💔🕊💔🕊💔🕊
⚘﷽⚘
🚨رفقا! غمِ مردم بخورید...
💬حاج حسین یکتا: رفقا! غمِ مردم بخورید؛ آتیش به اختیار یعنی غصهی مردم به دل میریزه، آتیش به اختیار یعنی به اختیار میره وسط غصههای مردم، آتیش به اختیار یعنی کسی که اومده وایساده پای درد مردم. وایسید پای قصه و غصهی مردم! مردم گرفتارن الان. شهدا پای غصهی مردم بودن. پای غم مردم بودن. بزرگترین انفاق هم شهدا کردن که خونشون رو دادن ...
#شهدا_دست_ما_رو_هم_بگرید
😭شهدا از جونشون گذشتن از جوونیشون گذشتن و ...
من و شما این دلمون رو دست بگیریم بگیم ارباب میخوایم بکوبیم برا تو میخوایم خودمون رو وقف کنیم وقف امام زمان کنیم ببین میتونی اگه تونستی بدون شهدا دستت رو گرفتن و میکشنت سمت خودشون 👌
👌انشاالله سربازان رهبر هستیم و خودمون رو وقف نایب امامون و اماممون میکنیم🌹
🌺| @dosteshahideman
✨﷽✨
#مناظره
💠جواب دندان شکن استاد قرائتی به وهابی
یک ﻭﻫﺎﺑﯽ ﺩﺭ ﻗﺒﺮﺳﺘﺎﻥ ﺑﻘﯿﻊ ﺑﻪ آقای قرائتی ﮔﻔﺖ:
ﭼﺮﺍ ﻓﺎﻃﻤﻪ، ﺣﺴﻦ و حسین ﺭﺍ ﺻﺪﺍ ﻣﯽ ﺯﻧﯿﺪ؟!
در حالی که ﺁﻧﻬﺎ ﻣﺮﺩﻩ ﺍﻧﺪ ﻭ ﺧﺎﮎ شده اند!
آنگاه خودکاری را ﺍﻧﺪﺍﺧﺖ زمین، ﻭ صدا زد:
ﺍﯼ ﺣﺴﻦ! ﺍﯼ ﺯﯾﻦ ﺍﻟﻌﺎﺑﺪﯾﻦ! ای ﺍﻣﺎﻡ ﺑﺎﻗﺮ! آن
قلم را به من بدهید!
بعد گفت: دیدی که پاسخ ندادند!
ﭘﺲ ﺍینها ﻣﺮﺩه اند و ﻫﯿﭻ ﻗﺪﺭﺗﯽ ﻧﺪﺍﺭند!
آقای قرائتی خودکار را گرفت و دوباره انداخت
ﺯﻣﯿﻦ و گفت: ﯾﺎ الله! ﻗﻠﻢ ﺭا ﺑﻪ من ﺑﺪﻩ!
بعد رو به وهابی کرد و گفت: ﺩﯾﺪﯼ که
ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻧﺪﺍﺩ!
پس با منطق تو ﺧﺪﺍ ﻫﻢ ﻣﺮﺩﻩ است!
مگر ﻫﺮ که ﺯﻧﺪﻩ است ﺑﺎﯾﺪ ﻧﻮﮐﺮ ﺗﻮ ﺑﺎشد؟!
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و دوازدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: ترس از جوانی توی تاریکی نشسته بودم روی مبل ...
⚘﷽⚘
قسمت صد و سیزدهم داستان دنباله دار نسل سوخته: قبیله مغول
حس فرزند بزرگ بودن ... و حمایت از خانواده ... بعد از تموم شدن ساعت درسی ... نگذاشت برای کلاس های فوق برنامه و تست مدرسه بمونم ... و سریع برگشتم ... حدود سه و نیم، چهار بود که رسیدم خونه ...
چند بار زنگ در رو زدم اما خبری از باز شدن در نبود ... خیلی تعجب کردم ... مطمئن بودم خونه خالی نیست ... از زیر در نگاه کردم ... ماشین بابا توی حیاط بود ...
نه مثل اینکه جدی جدی یه خبری هست ...
سریع کیفم رو از بالای در پرت کردم توی حیاط و از در رفتم بالا... رفتم سمت ساختمون ... صدای داد و بیداد و دعوا تا وسط حیاط می رسید ...
مامان با دیدن من وسط حال جا خورد ... انگار اصلا متوجه صدای زنگ نشده بودن ... از روی نگاه مادرم، پدرم متوجه پشت سرش شد ... و با غیض چرخید سمت من ... تا چشمش بهم افتاد ... گر گرفتگی و خشمش چند برابر شد...
مرتیکه واسه من زبون در آوردی؟ ... حالا دیگه پای تلفن برای عمه ات زبون درازی می کنی؟ ...
و محکم خوابوند توی گوشم ... حالم خراب شده بود ... اما نه از سیلی خوردن ... از دیدن مادرم توی اون شرایط ... صورت و چشم هام گر گرفته بود ... و پدرم بی وقفه سرم فریاد می زد ...
با رفتن پدر سر و صدا هم تموم شد ... مادرم آشفته و بی حال ... الهام و سعید هم ... بی سر و صدا توی اتاق شون... و این تازه اولش بود ...
لشگر کشی ها شون شروع شد ... مثل قبیله مغول به خونه حمله ور می شدن ... مادرم رو دوره می کردن و از گفتن هیچ حرفی هم ابایی نداشتن ...
خورد شدنش رو می دیدم اما اجازه نمی داد توی هیچ چیزی دخالت کنم ... یا حتی به کسی خبر بدم ...
این حرف ها به تو ربطی نداره مهران ... تو امسال فقط درست رو بخون ...
اما دیگه نمی تونستم ... توی مدرسه یا کتابخونه ... تمام فکرم توی خونه بود ... و توی خونه هم تقریبا روز آرومی وجود نداشت ... به حدی حال و روزم بهم پیچیده بود که ... اصلا نمی فهمیدم زمان به چه شکل می گذشت ...
فایده نداشت ... تلفن رو برداشتم و زنگ زدم به دایی ... دایی تنها کسی بود که می تونست جلوی مادرم رو بگیره ... مادرم برای دفاع از ما سپر شده بود ... و این چیزی بود که من ... طاقت دیدنش رو نداشتم ...
🌷| @dosteshahideman