دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و شش لبخندش محو شد ... و اون شادی، جاش رو به چهره ای مصمم و جدی داد ... - شما، من ر
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و هفت
شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده هایی که بیشتر شبیه قهقهه هایی از عمق وجود بود ...
چند دقیقه، بی وقفه ... صدای من فضا رو پر کرد ... تا بالاخره تونستم یه کم کنترل شون کنم ...
- من چقدر احمقم ... منتظر شنیدن هر چیزی بودم جز این کلمات ...
دوباره خنده ام گرفت ... اما این بار بی صدا ...
- تو واقعا دیوونه ای ... خودتم نمی فهمی چی میگی ... یه مرد هزارساله؟ ...
و در میان اون تاریکی چند قدم ازش دور شدم ... افرادی که با فاصله از ما ... اون طرف خیابون بودن با تعجب بهمون نگاه می کردن ... خنده های من بلدتر از چیزی بود که توجه کسی رو جلب نکنه ...
- تو دیوانه ای ... یعنی ... همه تون دیوانه اید ...
فکر کردی اگه اسم عیسی مسیح رو بیاری حرفت رو باور می کنم؟ ...
و برگشتم سمتش ...
- من کافرم ساندرز ... نه فقط به خدای تو و عیسی ... که به خدای هیچ دین دیگه ای اعتقاد ندارم ...
ولی شنیدن این کلمات از آدمی مثل تو جالب بود ... تا قبل فکر می کردم خیلی خاص هستی که نمی تونم تو رو بفهمم ... اما حالا می فهمم ... این جنونه ... تو ... همسرت ... کریس ... و همه اون برادر و خواهران مسلمانت عقل تون رو از دست دادید ... واسه همینه که نمی تونم شما رو بفهمم ...
چهره ام جدی شده بود ...
جملاتم که تموم شد ... چند قدم همون طوری برگشتم عقب ... در حالی که هنوز توی صورتش نگاه می کردم ... و چشم هام پر از تحقیر نسبت به اون بود ... و حس حماقت به خاطر تلف کردن وقتم ...
بدون اینکه چیزی بگم ... چرخیدم و بهش پشت کردم و رفتم سمت ماشین ...
همون طور که ایستاده بود ... دوباره صدای آرامش فضا رو پر کرد ...
- اگه این جنون و دیوانگی من و برادرانم هست ... پس چرا دولت برای پیدا کردن این مرد توی عراق ... داره وجب به وجبش رو شخم می زنه؟ ...
پام بین زمین و آسمون خشک شد ... همون جا وسط تاریکی ...
از کجا چنین چیزی رو می دونست؟ ... این چیزی نبود که هر کسی ازش خبر داشته باشه ... و من ... اولین بار از دهن پدرم شنیده بودم ...
وقتی بهش پوزخند زدم و مسخره اش کردم ... وقتی در برابر حرف های تحقیرآمیز من چیز بیشتری برای گفتن نداشت و از کوره در رفت ... فقط چند جمله گفت ...
- ما دستور داریم هدف مهمتری رو پیدا کنیم ... و الا احمق نیستیم و با قدرت اطلاعاتی ای که داریم ... از اول می دونستیم اونجا سلاح کشتار جمعی نیست ...
همیشه در اوج عصبانیت، زبانش باز می شد و چند کلمه ای از دهانش در می رفت ... فقط کافی بود بدونی چطور می تونی کنترل روانیش رو بهم بریزی ... برای همین با وجود درجه ای که داشت ... جای خاصی در اطلاعات ارتش بهش تعلق نمی گرفت و همیشه یک زیر مجموعه بود ...
اما دنیل ساندرز چطور این رو می دونست؟ ... و از کجا می دونست اون هدف خاص چیه؟ ... هدف محرمانه ای که حتی من نتونسته بودم اسمش رو از زیر زبون پدرم بیرون بکشم ...
اگر چیزی به اسم سرنوشت وجود داشت ... قطعا سرنوشت هر دوی ما ... به شدت با هم پیچیده شده بود ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
-------------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هفتاد و هفت شوک شنیدن اون جملات که تموم شد ... بی اختیار و با صدای بلند خندیدم ... خنده ه
⚘﷽⚘
قسمت هفتاد و هشت
برگشتم سمتش ... در حالی که هنوز توی شوک بودم و حس می کردم برق فشار قوی از بین تک تک سلول های بدنم عبور کرده ...
- تو از کجا می دونی؟ ...
با صلابت بهم نگاه کرد ...
- به نظر میاد این حرف برای شما جدید نبود ...
همچنان محکم بهش زل زدم ... و به سکوتم ادامه دادم ... تا جایی که خودش دوباره به حرف اومد ...
- زمانی که در حال تحقیق درباره اسلام بودم ... با شخصی توی ایران آشنا شدم و این آشنایی به مرور به دوستی ما تبدیل شد ...
دوست من، برادر مسلمانی در عراق داره ... که مدت زیادی رو زندان بود ... بدون هیچ جرمی ... و فقط به خاطر یه چیز ...
اون یه روحانی سید شیعه بود ... و بازجو تمام مدت فقط یه سوال رو تکرار می کرد ... بگو امام تون کجاست؟ ...
نفسم توی سینه ام حبس شده بود ... تا جایی که انگار منتظر بودم چهره اون بازجو رو ترسیم کنه تا بگم ... خودشه ... اون مرد پدر منه ...
بی اختیار پشت سر هم پلک زدم ... چند بار ...
انگشت هام یخ کرده بود ... و دیگه آب دهنم رو نمی تونستم قورت بدم ... درست وسط حلقم گیر کرده بود و پایین نمی رفت ...
این حرف ها برای هر کس دیگه ای غیر قابل باور بود ... اما برای من باورپذیر ترین کلمات عمرم بود ... تازه می فهمیدم پدر یه احمق سرسپرده نبود ... و برای چیز بی ارزشی تلاش نمی کرد ...
دیگه نمی تونستم اونجا بایستم ... تحمل جو برام غیرقابل تحمل بود ... بی خداحافظی برگشتم سمت ماشین ... و بین تاریکی گم شدم ...
سوار شدم ... بدون معطلی استارت زدم و راه افتادم ... ساندرز هنوز جلوی در ورودی ایستاده بود و حتی از اون فاصله می تونستم سنگینی نگاهش رو روی ماشینی که داشت دور می شد حس کنم ...
چند بلوک بعد زدم کنار ... خلوت ترین جای ممکن ... یه گوشه دنج و تاریک دیگه ... به حدی دنج که خودم و ماشین، هر دو از چشم دیگران مخفی بشیم ...
نه فقط حرف های ساندرز ... که حس عمیق دیگه ای آزام می داد ... حس همدردی عمیق با اون مرد ...
حتی اگه اون بازجو، پدر من نبوده باشه ... باز هم پذیرش اینکه اون روحانی بی دلیل شکنجه و بازجویی شده ... کار سختی نبود ...
دست هام روی فرمان ... سرم رو گذاشتم روی اونها ... ذهنم آشفته تر از همیشه بود ... درونم غوغا و تلاطمی بود که وسطش گم شده بودم و دیگه حتی نمی تونستم فکر کنم ... چه برسه به اینکه بفهمم داره چه اتفاقی می افته ...
دلم نمی خواست فکر کنم ...
نه به اون حرف ها ...
نه به پدرم ...
نه به اون مرد که اصلا نمی دونستم چرا بهش گفت سید ... و سید یعنی چی؟ ... چه اسمش بود یا هر چیز دیگه ای ...
یه راست رفتم سراغ اون بار همیشگی ... متصدی بار تا بین شلوغی چشمش بهم افتاد ... با خنده و حالت خاصی مسیر پشت پیشخوان رو اومد سمتم ...
- سلام توماس ... چه عجب ... چند ماهی میشه این طرف ها نمیای ... فکر کردم بارت رو عوض کردی ...
نشستم روی صندلی ...
- چاقو خورده بودم ... به زحمت از اون دنیا برگشتم ... دکتر گفت حتی تا یه مدت بعد از ریکاوری کامل نباید الکل بخورم ...
و ابروهام رو با حالت ناراحتی انداختم بالا ...
- اما امشب فرق می کنه ... نمی خوام فردا صبح، مغزم هیچ کدوم از چیزهای امشب رو به یاد بیاره ...
از پشت پیشخوان یه لیوان برداشت گذاشت جلوم ...
- اگه بخوای برات می ریزم ... اما چون خیلی ساله می شناسمت رفاقتی اینو بهت میگم ... خودتم می دونی الکل مشکلی رو حل نمی کنه و فردا همه اش چند برابر برمی گرده ...
دردسرهات رو چند برابر نکن ... تو که تا اینجای ترک کردنش اومدی... بقیه اش رو هم برو ...
چند لحظه بهش نگاه کردم و از روی صندلی بلند شدم ... راست می گفت ...
من بی خداحافظی برگشتم سمت در ... و اون لیوان رو برگردوند سر جای اولش ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
--------------
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب بیستم ویکم
🌹#شهید_والامقام
🌹#محمد_رضا_تورجی_زاده
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
﷽
#یڪ_آیہ_در_روز
«وَاكْتُبْ لَنَا فِي هَٰذِهِ الدُّنْيَا حَسَنَةً وَفِي الْآخِرَةِ إِنَّا هُدْنَا إِلَيْكَ ۚ قَالَ عَذَابِي أُصِيبُ بِهِ مَنْ أَشَاءُ ۖ وَرَحْمَتِي وَسِعَتْ كُلَّ شَيْءٍ ۚ فَسَأَكْتُبُهَا لِلَّذِينَ يَتَّقُونَ وَيُؤْتُونَ الزَّكَاةَ وَالَّذِينَ هُم بِآيَاتِنَا يُؤْمِنُونَ»
و براى ما، در این دنیا و سراى دیگر، نیکى مقرّر فرما. چه این که ما به سوى تو بازگشت کرده ایم.» (خداوند در برابر این تقاضا، به موسى) گفت: «مجازاتم را به هر کس بخواهم (و سزاوار ببینم) مى رسانم. و رحمتم همه چیز را فرا گرفته و آن را براى کسانى که تقوا پیشه کنند، و زکات بپردازند و کسانى که به آیات ما ایمان مى آورند، مقرّر خواهم داشت.
(سوره مبارکه اعراف/ آیه ۱۵۶)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
"إِلَهِي أَمَاتَ قَلْبِي عَظِيمُ جِنَايَتِي"
خدایا بزرگی جنايتم به #مرگ ڪشیده دلم را...
#مناجات_التائبین
.
این همان #دل❤️ است
ڪه باید #حرم تو باشد...
زنده اش می ڪنی؟!🙃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_64890780.mp3
4.04M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء پنجم قرآن کریم
🎙 #استاد_معتز_آقایی
🔸حجم: ۴ مگابایت
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
°| #استادپناهیان
#استغفار ڪنغمازدݪتمیره!!
اگراستغفارڪردۍوغمازدݪتنرفت،
یعنۍدارۍخاݪۍبندۍمیڪنۍ..(:
بگردگناهتوپیداڪنواعترافڪنبهش..
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
تکیه گاهم اگر تـو باشی
به تمام تلخی های دنیا لبخند می زنم و غمی ندارم ... 🍃🌺
منحنی لبخندت
هزار درد را درمان می کند ...
آرامش با تـو معنا پیدا می کند ...
#داداش_دستمو_بگیر
#دلتنگتم😔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💠برای محمودرضا / سی
🌷یکبار پرسیدم چه کسی این جریانهای تکفیری را حمایت میکند؟ گفت: «از جیب جنازههایشان، از پول سعودی و امارات بگیر تا پول قطر و ترکیه و افغانستان و پاکستان و تا یورو و دلار آمریکا و کانادا، همه چیز در آوردهام!» ترکیه را دست خائن در قضیه سوریه میدانست و یکبار عکسی توی لپ تاپش نشانم داد که در یکی از مقرهای القاعده گرفته بود و تکفیریها پرچم ترکیه را آنجا نصب کرده بودند. ولی با وجود دو سال حضور در جبهه سوریه، جریانهای تکفیریها را عددی به حساب نمیآورد. میگفت: «خیلی دوست دارم مستقیما با خود آمریکاییها بجنگم.»
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#یادش_باصلوات
#اللهم_صل_علی_محمد_و_ال_محمد_و_عجل_فرجهم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•