⚘﷽⚘
دعای روز نهم ماه رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#ادمین_نوشت
سلام علیکم
اگر کسی تمایل به #ادمینی در کانال دوست شهید من داره به آیدی زیر پیام بده
@gharibjamandeh
التماس دعای شهادت
👤| #شهید_حسین_همدانی:
وقتی گرههای بزرگ به کارتان افتاد، از خانم فاطمه زهرا(س) کمک بخواهید...
گرههای کوچک را هم از #شهدا
بخواهیـد برایتان بـاز کنند...♥️
@dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#قراردمغروب
💚 بریم حرم شاه کربلا 💚
به نیابت از شهیـــد بزرگوار
🌹حاج ابومهدی المهندس🌹
✨اگه تشنگیت شد اتیش جونت...😭✨
🎤 #کربلاییحمیدعلیمی
#رزقمعنوی
دوست شــ❤ـهـید من
#از_گناه_تا_توبه ۱۶ 💠متاسفانه بعضی از فرهنگ های خانوادگی که در بعضی خانواده ها هست اینه که هرچی پد
⚘﷽⚘
#از_گناه_تا_توبه ۱۷
💢وقتی از خدا میخوای که
خدایا کمکم کن که دیگه گناه نکنم
یعنی خدایا کمکم کن که دیگه به #ضرر خودم عمل نکنم
💢از آقای بهجت رحمت الله علیه ذکر می خواستن ایشون می فرمودن:
ذکر این هست که تصمیم بگیری گناه نکنی
همین که تصمیم بگیری خدا کمک میکنه
✅
البته بین خودمون باشه
تصمیم های بعضیامون خیلی آبکیه
طرف مثلا تصمیم میگیره با جنس مخالفش که تا الآن رابطه داشته دیگه رابطشو قطع کنه
ولی به خودش میگه حالا شمارش یا آیدیشو ذخیره داشته باشم اگر بهتر نشدم یا خدا حاجتمو نداد دوباره ب رابطه برگردم
😁
بهاین تصمیم ها می گیم آبکی
#جدی_نیست
خدا هم جدی نمیگیره
😉
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
هیچ وقت فکر نکن
که امام زمان(عج) کنارت نیست
همه حرفا و شکایتها رو
به امام زمان بگو..
و این رو بدون که تا حرکت نکنی
برکتی نمیاد سمتت..
#شهید_علی_اصغر_شیردل🦋
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
اگربرایت قصه ناممکنها را گفتند
برایشان از دعا
و یقینِ استجابت آن سخن بگو..
#مواظب_دلاتون_باشید...
#ماه_رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگر
اگر امروز
مواظب لقمه غذایت نباشی
فردا مجبوری مواظب
#حجاب دخترت
#غیرت پسرت
و#حیای همسرت باشی...
لقمه حرام
شروع همه ی مصیبت هاست...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
خون گلوی تو...........
به یا شهدای مدافع حرم ❤️
التماس دعا 🌺
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و شش همه چیز به طرز عجیبی مهیا شد ... تمام موانعی که توی سرم چیده بودم یکی پس از دی
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد و هفت :: تابیکران جبهه جنگ نرم
قسمت هشتاد و هفت
دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زیرم میخ داشت ... یه چیزی نمی گذاشت آروم بگیرم ... هی از این پهلو به اون پهلو ... و گاهی تکیه به پشت ... و هر چند وقت یه بار مهماندار می اومد سراغم ...
- قربان اگه راحت نیستید می خواید چیزی براتون بیارم؟ ...
چند بار بی دلیل پاشدم رفتم سمت دستشویی ... فقط برای اینکه یه فضای کوچیک هم که شده واسه کش و قوس رفتن پیدا کنم ... تنها قسمت خوبش این بود که صندلی کناریم خالی بود ...
اگه یکی دیگه عین خودم می نشست کنارم و هر چند دقیقه یه بار یه کش و قوس به خودش می داد ... اون وقت مجبور می شدم یا خودم رو از هواپیما پرت کنم بیرون یا اون رو ...
ساندرز، ردیف جلوی من ... تمام مدت حواسش به همسر و بچه اش پرت بود ... صندلی نورا بین اونها بود ... گاهی می رفت روی پای مادرش و با اون حرف می زد و بازی می کرد ... گاهی روی صندلی خودش می ایستاد و می پرید توی بغل دنیل ...
اون هم مثل من نمی تونست یه جا بشینه ... و اونها با صبر خاصی باهاش بازی می کردن و سعی در مدیریت رفتارش داشتن ... تا صدای خنده های اون بقیه رو اذیت نکنه ...
ناخودآگاه محو بچه ای شده بودم که بیشتر از هر چیزی در دنیا دلم می خواست ازش فاصله بگیرم ...
خوابش که برد ... چند دقیقه بعد بئاتریس هم خوابید ... و دنیل اومد عقب، پیش من ...
- خسته که نشدی؟ ...
با لبخند اومده بود و احوالم رو می پرسید ... فقط بهش نگاه کردم و سری تکان دادم ...
- طول پرواز رو داشتم کتاب می خوندم ...
- صدامون که اذیتت نکرد؟ ...
- نه ...
لبخند بزرگی صورتش رو پر کرد ...
- تو که هنوز صفحه بیست و چهاری ...
نگاهم که به کتاب افتاد خودمم بی اختیار خنده ام گرفت ... سرم رو چرخوندم سمتش ...
- فکر کنم سوژه دوم برام جذابیت بیشتری داشت ...
و اون همچنان لبخند زیبا و بزرگی به لب داشت ...
- چی؟ ...
- تو ... همسرت ... دخترت ... به نظرم خیلی دوست شون داری ...
نگاهش چرخید سمت صندلی های جلویی ... هر چند نمی تونست دخترش رو درست ببینه ...
- آره ... خدا به زندگی من برکت های فوق العاده ای رو عطا کرده ...
نگاهش دوباره برگشت سمت من ...
- شما چطور؟ ... هنوز بچه ندارید؟
- نه ...
نیم کتف، پاهاش رو انداخت روی هم ... و در حالی که هنوز نگاهش سمت من بود ... به صندلی تکیه داد ...
- کاش همسرت رو هم با خودت می آوردی ... سفر خوبیه ... مطمئنم به هر دوتون خیلی خوش می گذشت ... اینطوری می تونست با بئاتریس هم آشنا بشه ... تو هم تنها نبودی ...
سرم برگشت پایین روی حلقه ام ... انگشت هام کمی با حلقه بازی بازی کرد و تکانش داد ...
- بیشتر از یه سال میشه ولم کرده ... توی یه پیام فقط نوشت که دیگه نمی تونه با من زندگی کنه ... گاهی به خاطر اینکه هنوز خودم رو متاهل می دونم و درش نمیارم احساس حماقت می کنم ...
و خنده تلخی چهره ام رو پوشاند ... حالت جدی و در هم چهره من، حواس دنیل رو معطوف خودش کرد ... لبخندش کور شد اما هنوز می تونستم گرمای نگاهش رو روی چهره ام حس کنم ...
- متاسفم ... حرف و پیشنهاد بی جایی بود ...
- مهم نیست ... بهش حق میدم من همسر خوبی نبودم ...
کمی خودم رو روی صندلی جا به جا کردم ...
- اما یه چیزی رو نمی فهمم ... بعد از اینکه توی این دو روز رفتارت رو با همسرت و علی الخصوص نورا دیدم یه چیزی برام عجیبه ...
با دقت، نگاه گرمش با نگاهم گره خورد ...
- چطور می تونی اینقدر راحت با کسی برخورد کنی ... که چند ماه پیش نزدیک بود بچه ات رو با تیر بزنه؟ ...
خشکش زد ... نفس توی سینه اش موند ... بدون اینکه حتی پلک بزنه نگاه پر از بهت و یخ کرده اش رو از من گرفت ... و خیلی آروم به پشتی صندلی تکیه داد ...
تازه فهمیدم چه اشتباه بزرگی کردم ... نمی دونست اون شب ... دخترش با مرگ، کمتر از ثانیه ای فاصله داشت ... به اندازه لحظه کوتاه گیر کردن اسلحه ...
اون همه ماجرا رو نمی دونست ... و من به بدترین شکل ممکن با چند جمله کوتاه ... همه چیز رو بهش گفته بودم ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت هشتاد و هفت :: تابیکران جبهه جنگ نرم قسمت هشتاد و هفت دیگه داشتم دیوونه می شدم ... انگار زی
⚘﷽⚘
قسمت هشتاد و هشت
سکوت مطلقی بین ما حاکم شد ...
نفسم توی سینه حبس شد ... حتی نمی تونستم آب دهنم رو قورت بدم ...
اون توی حال خودش نبود ... و هر ثانیه ای که در سکوت می گذشت به اندازه هزار سال شکنجه به من سخت می گذشت ... چشم های منتظرم، در انتظار واکنش بود ... انگار کل دنیای من بهش بستگی داشت ...
و اون ... خم شده بود و دست هاش کل چهره اش رو مخفی کرده بود ...
چند بار دستم رو بلند کردم تا روی شونه اش بگذارم ... اما ناخودآگاه و بی اختیار اونها رو عقب کشیدم ...
نمی دونستم چی کار باید بکنم ... من دنبال اون، پا به این سفر گذاشته بودم ... و حالا هر اتفاقی می تونست برای من بیوفته ... بهش حق می دادم که بخواد انتقام بگیره ... اما باز هم وحشت وجودم رو پر کرده بود ...
این یه سفر توریستی نبود ... من با تور اونجا نمی رفتم ... و اگه دنیل رهام می کرد در بهترین حالت بعد از کلی سرگردانی توی یه کشور غریب ... با آدم هایی که حتی مواجه شدن باهاشون برام رعب آور بود ... باید دست از پا درازتر برمی گشتم ...
سرش رو که بالا آورد چشم هاش سرخ و خیس بود ... با کف دست باقی مونده نم اشک رو از کنار چشمش پاک کرد ...
تمام وجودم از داخهل می لرزید ... این پریشانی، حال هر بار من در مواجهه با ساندرز بود ... و توی اون لحظات بیشتر از قبل شده بود ...
نمی تونستم بهش نگاه کنم ... اشک با شرم توی چشم هام موج می زد ...
- هیچ چیز جز اینکه بگم ... متاسفم ... به مغزم خطور نمی کنه ...
از حالت خمیده اومد بالا و کامل نشست ... و نگاه سنگینش با اون پلک های خیس، چرخید سمت من ... از دیدن عمق نگاهش، قلبم از حرکت ایستاد ...
- اگه منتظر شنیدن چیزی از سمت من هستی ... الان، مغز منم کار نمی کنه ... جز شکرگزاری از لطف و بخشش خدایی که می پرستم ... به هیچی نمی تونم فکر کنم ...
نمی تونم چیزی بهت بگم ... اصلا نمی دونم چی باید بگم ...
می دونم در این ماجرا عمدی در کار نیست ... اما می دونم اگه خدا ...
دوباره اشک توی چشم های سرخش حلقه زد ... و بغض راه کلمات و نفسش رو بست ... بدون اینکه مکث کنه از جا بلند شد و رفت سمت سرویس های هواپیما ... و من می لرزیدم ... مثل بچه ای که با لباس بهاری ... وسط سرما و برف سنگین زمستان ایستاده ...
به جای سرزنش کردن و تنفر از من ... وجودش محو نعمت خدایی بود که می پرستید ...
چند دقیقه بعد، برگشت ... نشست سر جاش ... با نشستنش، نورا تکانی خورد و از خواب بلند شد ... خواب آلود و با چشم های نیمه باز ...
نورا رو از روی صندلی برداشت و محکم توی بغلش گرفت ... از بین فاصله صندلی ها نیم رخ چهره هر دوشون رو واضح می دیدم ...
با چشم های پف کرده، دستی روی سر دخترش کشید ...
- بخواب عزیزم ... هنوز خیلی مونده ...
هواپیما توی فرودگاه استانبول به زمین نشست ... و ما منتظر تا زمان اعلام پرواز استانبول ـ تهران ...
تمام مدت پرواز نمی تونستم بشینم ... ولی حالا که همه چیز تموم شده بود ... آروم نشسته بودم و غرق فکر ... و زمانی که انتظار به پایان رسید ... این سفر، دیگه سفر من نبود ... باید از همون جا برمی گشتم ...
اونها آماده حرکت شدن ... اما من از جام تکان نخوردم ... ثابت روی صندلی ... همون جا باقی موندم ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دقت کردی؟!
بعضی وقتا شیطونــه کنارِ
گوشمون زمزمه میــکنه:
تا جوونی از زندگیــــت لذت ببر❗️
هر جور که میشه خوش بگذرون😰
اما حواســِ🔔ـــمون باشه
نکنه خوش گذرونیمون به قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون تموم بشه...
مبادا با خوش گذرونیای آمیخته به گناهـــ♨️، ظهورش رو عقب بنــدازیم😔...
تا دیر نشده باید فکری🤔 کرد ...
بیاییم با مـ♡ـولامون معامله کنیم...
یه معامله دو طرفه و سوداور...💰
ما بعشقش یه گناه، فقط یک گناه رو ترک کنیم.
مـ♡ـولامون هم لحظات مرگ به فریادمون برسه ...
جایی که هیچ کس و هیچ چیز به دادمون نخواهد رسید...
💐💖الّلهُـمَّ عَجِّــلْ لِوَلِیِّکَـ الْفَــرَج💖💐
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب بیستم و ششم
🌹#شهید_والامقام
🌹#امیر_حاج_امینی
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۱۵ اردیبهشت ۱۳۹۹
میلادی: Monday - 04 May 2020
قمری: الإثنين، 10 رمضان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹رحلت ام المومنین حضرت خدیجه کبری سلام الله علیها، سال دهم بعثت
🔹رسیدن نامه های اهل کوفه به امام حسین علیه السلام، 60ه-ق
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
انتظار
یعنی...
با دوستان خدا دوست
و با دشمنان او دشمن باشیم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌱شاید حرمت #خون_شهیداݧ
از #ثار_اللہ بودݧ حسین است ...
و چہ معاملہ زیبائے! ❤️
✨ڪــہ تو #پاســدار_دیـن_خــدا،
و خدا پاســدار #حرمت_خون تو باشد....
صبحتون منور به نور شهید بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌷در روایت آمده است که رسول اکرم صلیاللهعلیهوآلهوسلم فرمود
: «أَهْلُ بَیتی أَمانٌ لأَهْلِ الأرْضِ، کما أَنّ النجُومَ أَمانٌ لأَهْلِ السماواتِ؛
☀️اهلبیت من، #مایۀ_امنیت زمینیان هستند، همانگونه که ستارگان مایۀ امنیت آسمانیان هستند».✔️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
گرفته دلم درهواےمادرِزهرا
دودیدهام شده باران
براےمادرزهرا
هرآنچه دخترپاڪ و
هرآنچه مادرخوب است
فداےمادرزینب
فداےمادرزهرا
وفات حضرت خدیجه(س)
تسلیت 🏴
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_9704008.mp3
3.66M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء دهم قرآن کریم
#به_نیابت_ازشهید_محمود_رضا_بیضائی
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دعای روز دهم ماه رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#آقا_جانم
توصیف قشنگےسٺ در این عالم هستے):
تـو عرش بَـرینے و من از فرش زمینم
آواره نہ ! درحسرٺ دیـدار تو بےشک
ویرانہ ے ویرانہ ے #ویرانہ_تریـنم
😔💔
#اینصاحـــــبنا
………… آقا جان ما بیا😭😭😭😭😭😭😭😭 🍃.❤️.🍃 …………
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#شُہـدا از مـا میخواهند
راهشان را ادامہ دهیـم🍃
ایـن راه روشنہ روشنہ...
فانـوس به دست گرفتہ ایم براے چہ؟
#شہید_احمـد_کاظمے🥀
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃•✾••┈┈•
@dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•