eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
💠بسم الله الرحمن الرحیم 🌷…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمده‌ایم و شیعه هم بدنیا آم
⚘﷽⚘ ..... 🌷چه بگویم از اوضاع اینجا؛ تاریخ دوباره تکرار شده و این بار ابناء ابوسفیان و آل سفیان بار دیگر آل‌الله را محاصره کرده‌اند؛ هم مرقد مطهر خانم زینب کبری و هم مرقد مطهر دردانه اهل بیت، رقیه (سلام الله علیهما). ولی این بار تن به اسارت آل‌الله نخواهیم داد چرا که به قول امام (ره) مردم ما از مردم زمان رسول الله بهترند. ....... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
6.19M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🌱✨ •°❀•°عشـق ساکٺ اسٺ🤫 اما اگر حـرف بزند.... از هر صدایـی بلندتر خواهـد بود🌸 ⚘ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #از_گناه_تا_توبه ۲۳ ✅ چرا بی دین ها حسرت زندگی دیندارها رو نخورن؟ یک آیه زیبا براتون بیارم تا ب
⚘﷽⚘ ۲۴ 💠یکی از موانع لذت بردن از دین، تلقی های نادرست ما از دین هست 📛 دینداری هیجان انگیز و سرگرم کننده هست ولی اول ما باید یکمی زحمت بکشیم تا در لذت بردن از دین رو برای خودمون باز‌کنیم 👌 باید ببینم چی باعث میشه که من‌ از دین لذت کافی نبرم؟ واقعا بیایم از خودمون سوال کنیم هرکس از خودش بپرسه چی باعث شده که من از دینم لذت نبرم؟!! ❗️ یکی از این موانع تلقی های درست ما از دین هست به عبارت ساده تر دین رو درست نفهمیدیم ✅ به چند علت یا اینکه دین رو درست به ما آموزش ندادن یا اینکه ما از افرادی که مشکل دارن حرفایی درباره دین شنیدیم و باورکردیم 😕 💠برای اینکه بخوایم از دین لذت ببریم یکیش اینه که ما این برداشت های اشتباه رو از دین درست کنیم حالا این برداشت های اشتباه یا از کلیت دین هست یا از جزئیات‌دین ❌💯 در ادامه به یکی از تلقی های نادرست از دین می پردازیم.... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ما همیشہ فڪر مےڪنیم یہ ڪار خاصے ڪردن ڪه شهید شدن ... ولے نہ رفیق ... ! واقعیتش اینہ ڪه ... " خیلے ڪارها رو " ڪه شهید شدن ... و از خیلے " " گذشـتند ... 💢خاطره را مطالعہ ڪنیم تا بیشتر با آشنا بشیم ...👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ما همیشہ فڪر مےڪنیم #شهدا یہ ڪار خاصے ڪردن ڪه شهید شدن ... ولے نہ رفیق ... ! واقعیتش اینہ ڪه
⚘﷽⚘ 📖 🌷🌷 سال آخر ڪه با احمد همڪلاسی بودم قرار شد دختر خانم ها را بیاورند و ڪلاس ها را بہ صورت برگزار ڪنند . 😐 وضع شان خوب نبود . ما بہ این مسأله اعتراض ڪردیم . البته خیلے از بچہ هاے ڪلاس هم بدشان نمےآمد ! 😊 احمد خیلے جدّے و محڪم بہ معلم ڪه این ڪار را ڪرده بود ، اعتراض ڪرد و گفت : « بچہ هاے مردم بہ مےافتند ...» 😥 معلم ریاضے هم رفتہ بود دفتر و گفتہ بود : « اگر توے ڪلاس باشہ من دیگہ درس نمیدم .! » خلاصہ قرار شد احمد این درس را بخواند . اینقدر داشت ڪه همان سال در دانشگاه تهران با رتبہ عالے پذیرفتہ شد ... 😌 🌷🌷 🍃 ولادت : ۱۳۳۸/۱/۳ - بیرجند 🍂 شهادت : ۱۳۶۱/۱/۲۴ - عملیات والفجر ۱ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌷 شهید دکتر بهشتی : تعلیـــم اسلام بہ من و شمای مسلمان این است ڪه , فـردایِ تــو بہ دست عمــلِ امــروزِ تــو ساختہ مےشود . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🥀 اگر از دولٺ وصل ٺــو 🌹 مـ✋🏻ـرا نیسٺ نصیب😔 ؛ گاهگاهے بہ نگاهے🍃 ، دل❤️ مڹ را دریـ😭ـاب ...! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
2.24M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 💚 بریم حرم شاه کربلا 💚 به نیابت از شهیـــد بزرگوار 🌹حاج جوادحسناوی🌹 ✨شــــــاه سلام علیک...😭✨ 🎤
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قرار‌دم‌غروب‌ 💚 بریم حرم شاه کربلا 💚 به نیابت از شهیـــد بزرگوار 🌹حاج جواد
سلام دوستان عزیز🌱 طاعات و عباداتتون مقبول درگاه الهی🤲 نظراتتون رو در مورد پست های دم غروب بهمون بگید تا ان شالله هرچی بهتره انجام بدیم💝 👇👇👇👇 @shahidhojat
15.36M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ 🎥کشف پیکر مطهر ۲ شهید همزمان با شب های قدر 🔹 پیکر مطهر ۲ شهید والامقام دوران دفاع مقدس در منطقه قلاویزان همزمان با شب ۱۹ رمضان و اولین شب از لیالی قدر توسط گروه های تفحص شهدا کشف شد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و سه نگاهش برگشت روی من ... دستش رو محکم تر با هر دو دستم گرفتم ...  ـ اگه می خوای بری
⚘﷽⚘ قسمت صد و چهار یه حس غم عجیبی وجودم رو پر کرده بود ... دلم می خواست گریه کنم ... یکی دو قدم از مرتضی فاصله گرفتم و بی اختیار نگاهم توی صحن چرخید ... بین اون همه آدم ... اون همه چهره ... توی اون شلوغی ...  چه انتظاری داشتم؟ ... شاید دوباره اون رو ببینم؟ ...  نمی تونستم باور کنم اون، من رو پیچونده و سر کار گذاشته ... شاید می تونستم اما دلم نمی خواست ... هر لحظه بغض گلوم سنگین تر می شد ... به حدی که کنترلش برام سخت شده بود ...  مرتضی اومد سمتم ... نمی دونست چرا اونطوری بهم ریختم ... منم قدرت توضیح دادن نداشتم ... نه قدرتش رو، نه می تونستم کلمه ای برای توضیح دادن حالم پیدا کنم ... حسی غیرقابل وصف بود ...  سوال های بی جوابش در برابر پریشانی و آشفتگی آشکار من، بعد از سکوتی چند لحظه ای به دلداری تبدیل شد ... هر چند دردی از من دوا نمی کرد ... ـ قرار گذاشتیم بعد از شام بریم مسجد جمکران ... و تا هر وقت شب که شد بمونیم ... البته می خواستیم زودتر بریم اما شما خواب بودی و درست نبود تنها توی هتل بزاریمت و خودمون ... کلماتش توی سرم می پیچید ... دلم نمی خواست هیچ کدوم شون رو بشنوم ... می دونستم به خاطر من برنامه شون بهم ریخته اما پریشان تر از این بودم که تشکر یا عذرخواهی کنم ... یا هر کلمه ای رو به زبون بیارم ...  رفتم و همون گوشه صحن، دوباره یه جا پیدا کردم و نشستم ... سرم رو پایین انداختم و دستم رو گرفتم توی صورتم ... نمی خواستم هیچ چیز یا هیچ کس رو ببینم ... مرتضی هم ساکت فقط به من نگاه می کرد ...  نیم ساعت، یا کمی بیشتر ... مرتضی از کنارم بلند شد ... سرم رو که بالا آوردم، از دور خانواده ساندرز رو دیدم که کنار حوض، چشم هاشون دنبال ما می گشت ...  می خواستم صورت خیسم رو پاک کنم ... اما کف دست هام هم مثل اونها جای خشک نداشت ... نفس های عمیقم، تنوره درد و آتش بود ... ایستادم و یه بار دیگه به ایوان و گنبد خیره شدم ...  مرتضی سر به بسته هر چی می دونست رو در جواب حال خراب من به دنیل گفت ... متاسف بودم که حس خوش و زیبای اونها رو خراب کردم ... اما قادر به کنترل هیچ چیز نبودم ... نه تنها قدرتی نداشتم ... که درونم فریاد آکنده ای از درد می جوشید ...  ساکت و بی صدا دنبال شون می رفتم ... اما سکوتی که با گذر هر لحظه داشت به خشم تبدیل می شد ... حس آدمی رو داشتم که به عشق و عاطفه عمیقش خیانت شده ... به هتل که رسیدیم درد، جای خودش رو به خشم داده بود ...  توی رستوران، بیشتر از اینکه بتونم چیزی بخورم ... فقط با غذا بازی می کردم ...  دنیل از یه طرف حواسش به نورا بود و توی غذا خوردن بهش کمک می کرد ... از طرف دیگه زیر چشمی به من نگاه می کرد ... و گاهی نگاه معنادار اون و مرتضی با هم گره می خورد ...  ـ جوجه کباب بین ایرانی ها طرفدار زیادی داره ... برای همین پیشنهاد دادم ... اگه دوست نداری یه چیز دیگه سفارش بدیم؟ ... سرم رو بالا آوردم و به مرتضی نگاه کردم ... مرتضی ای که داشت زورکی لبخند می زد، شاید بتونه راهی برای ارتباط برقرار کردن با من پیدا کنه ... ابرو بالا انداختم و نفس عمیقی کشیدم ...  ـ مشکل از غذا نیست ... مشکل از بی اشتهایی منه ...  مکث کوتاهی کرد ...  ـ شما که نهار هم نخوردی ... برای تموم شدن حرف ها به زور یکم دیگه هم خوردم و از جا بلند شدم ... برگشتم بالا توی اتاق ... پشت همون پنجره و خیره شدم به خیابون ... بدون اینکه چراغ رو روشن کرده باشم ...  هنوز همه در رفت و آمد بودن ... شبی نبود که برای اون مردم، شب آرامی باشه ... برای منم همین طور ... غوغا ... اشتیاق ... درد ...  من تا مرز ایمان به خدای اون پیش رفته بودم ... توی اون لحظات، فقط چند ثانیه بیشتر لازم بود تا به زبان بیارم ... 'بله ... من به خدای اون مرد ایمان دارم' ... فقط چند ثانیه مونده بودم تا بهش بگم ... حق با توئه ... اما تمام این اشتیاق، جاش رو به درد داده بود ... درد خیانت ... درد پس زده شدن ... درد عقب ماندگی ...  درد بود و درد ... و من حتی نمی دونستم باید به چی فکر کنم ... یا چطور فکر کنم ...  چند ضربه آرام به در، صدای فریاد و ضجه درونم رو آرام کرد ...  مرتضی بود ... در رو باز کرد و چند قدمی رو توی اون تاریکی جلو اومد ...  ـ در رو درست نبسته بودی ... نگاهم رو ازش گرفتم و دوباره به بیرون خیره شدم ... بدون اینکه لب از لب باز کنم ...  ـ داریم میریم جمکران ... اگه با ما میای ده دقیقه دیگه حرکت می کنیم ...  در میان سکوت من از اتاق خارج شد ... انگار به لب هام وزنه آویزان شده بود ... وزنه سنگینی که نمی گذاشت صدایی از حنجره خسته من خارج بشه ... در رو که بست ... آخرین شعاع نور راهرو هم خاموش شد ... من موندم ... با ماه شب 14 که از میان پنجره، روی وجود خاموشم می تابید ...   •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•