دوست شــ❤ـهـید من
💠بسم الله الرحمن الرحیم 🌷…باید به خودمان بقبولانیم که در این زمان بدنیا آمدهایم و شیعه هم بدنیا آم
⚘﷽⚘
.......
🌷و در این فضای فتنه آلود، متأسفانه بسیاری از مسلمین ناآگاه و افراطی نیز همراه شدهاند تا این عَلَم و این نهضت زمینهساز را به شکست بکشانند که اگر این اتفاق بیفتد سالها و شاید صدها سال دیگر باید شیعه خود دل بخورد تا تحقق وعده الهی را نزدیک ببیند.
......
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و یازده نمی دونستم چی باید بگم ... علی رغم اینکه حالا می تونستم همه چیز رو با چشم و دید
قسمت صد و دوازده
این سوال، جواب واضحی داشت ...
انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ... هر چند نسل ها تغییر می کنن ... و جاشون رو به نسل های بعد میدن ... اما کسی که اونها رو شرطی می کنه در تمام قرن ها ثابت بوده ... خودش، هدف و شیوه اش ..
کسی که چون بعد مادی و حیوانی نداره .. پس در دایره شرطی شدن قرار نمی گیره .. شیطان که ظهور آخرین امام براش حکم نابودی و پایان رو داره ..
فکر می کردم از شروع صحبت زمان زیادی گذشته باشه ... اما زمانی که اون برای نماز از من خداحافظی کرد و جدا شد ... درک تازه ای نسبت به مفهوم زمان هم در من شکل گرفت ... گاهی زمان، در عین سرعت، قدرت ثابت شدن داشت ... اون می رفت و من فقط بهش نگاه می کردم ... می خواستم آخرین ملاقات مون رو با همه وجود توی ذهن و حافظه ثبت کنم ... بین جمعیت که از مقابل چشمانم ناپدید شد ... سرم رو پایین انداختم ... به روی زمین نشستن عادت نداشتم ... پاهام خشک شده بود ... اما دلم نمی خواست حرکت کنم ...
تک تک اون حرف ها و جملات رو چند بار دیگه توی سرم تکرار کردم ... و در انتهای هر کدوم، دوباره سوال بی جوابش توی ذهنم نقش می بست ...
ـ دوباره ازت سوال می کنم ... چرا می خوای آخرین امام رو پیدا کنی؟ ...
و بارها اون سوال رو از خودم پرسیدم ... حالا می تونستم وسط تاریکی شب، به روشنی روز حقیقت رو ببینم ... اما بار سنگین سوالش روی شونه های من قرار گرفته بود ... اون زمانی این سوال رو ازم کرد که جواب سوال های من رو داده بود ... و این سوال، مفهومی عمیق تر از کلمات به ظاهر ساده اش داشت ...
بلند شدم و راه افتادم ... آرام، تمام مسیر رو برگشتم ... غرق در فکر ...
به محل قرار که رسیدم، ماشین مرتضی دیگه اونجا نبود ... چند لحظه به اطراف نگاه کردم و دوباره راه افتادم ... شاید اینطوری بهتر بود ... در خلوت و سکوت زمان بیشتری برای فکر کردن داشتم ...
هوا گرگ و میش بود و شعاع نورخورشید کم کم داشت اطراف رو روشن می کرد ... عده ای مثل من پیاده ... گاهی برای ماشین های در حال برگشت دست تکان می دادن ... به زحمت و فشرده سوار می شدن ... چند لحظه نگاه می کردم و به راهم ادامه می دادم ... نمی دونستم کسی بین اونها هست که بتونم باهاش صحبت کنم یا نه ... تقریبا انتهای اون مسیر مستقیم بود ... برای چند لحظه ایستادم و به خیابون خیره شدم ... موقع اومدن اونقدر سرم به احوال آشفته خودم مشغول بود که حالا دیگه یادم نمی اومد از کدوم سمت اومده بودیم ... فایده نداشت حافظه ام کلا تعطیل شده بود ...
دست کردم توی جیبم و آدرس رو در آوردم ... و گرفتم جلوی اولین نفری که داشت از کنارم رد می شد ... یه مرد جوان با همسر و دو تا بچه کوچیک ... یه دختر کوچیک با موهای خرگوشی، توی بغلش خواب بود ... با یه پسربچه گندم گون که نهایتا 3 سال بزرگ تر از خواهرش به نظر می رسید ... دست توی دست مادری که به زحمت، دو تا چشمش دیده می شد ...
ـ ببخشید چطور می تونم برم به این آدرس؟ ...
چند لحظه به من و آدرس خیره شد ... از توی چشم هاش مشخص بود فهمیده ازش چی می پرسم اما انگلیسی بلد نیست یا نمی دونه چطور راهنماییم کنه ... به اطراف نگاه کرد و چند جمله فارسی رو بلند گفت ... اونهای دیگه بهش نگاهی کردن و سری تکان دادن ... معلوم شد بین اون جمع هم کسی نیست بتونه کمکم کنه ...
کاغذ رو از دستش گرفتم و با سر تشکر کردم ... اومدم برم که مچم رو گرفت و اشاره کرد بایست ... بچه رو داد بغل همسرش و سریع رفت کنار جاده ... هر چند لحظه یه ماشین رد می شد و اون براش دست بلند می کرد ... تا اینکه یکی شون ایستاد ... یه زن و شوهر جلو، یه پسر نوجوان عقب ...
رفت سمت شیشه و با راننده صحبت کرد ... و بعد کاغذ رو داد دستش ... نگاهی به من کرد و در ماشین رو برام باز کرد ... اشاره کرد که سوار بشم ...
یه نگاه به عقب ماشین کردم، یه نگاه به خودم و اونها ... من یکی بودم ... اونها دو تا بزرگ با یه دو تا بچه ... یکی خواب، و دومی قطعا از اون همه پیاده روی خسته ... دستم رو به علامت رد درخواستش تکان دادم ... به خودش و همسرش اشاره کردم و از توی در ماشین کنار رفتم ... پیدا کردن جای خالی برای یه نفر راحت تر بود ...با حالت خاصی خندید ... چند قدم اومد جلو، تا جایی که فاصله ما کمتر از یه قدم شده بود ... دستش راستش رو بلند کرد و گذاشت پشت سرم ... آروم کشید سمت خودش و پیشانی من روبوسید ... یه قدم رفت عقب تر ... پشت دستم رو با کف دستش گرفت و چرخوند ... و با دست دیگه از جیبش یه تسبیح درآورد ... تسبیحی که دونه های خاکی داشت ... هنوز دستم کف دستش ... گذاشت توی دستم و پنجه ام روبست ... زد روی شونه ام و به نشان خداحافظی دستش رو بلند کرد ... و بچه رو از بغل همسرش گرفت ... با صدای بلند به اهل ماشین چیزی گفت و راه افتاد ...و من مثل بهت زده ها بهش نگاه می کردم ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahidem
دوست شــ❤ـهـید من
قسمت صد و دوازده این سوال، جواب واضحی داشت ... انسان هایی که قابلیت دارن در مسیر اشتباه شرطی بشن ...
قسمت صد و سیزده
هنوز مبهوت بودم که ماشین راه افتاد ... نمی تونستم چشم از اون خانواده بردارم ... تا اینکه از کنارشون رد شدیم ...
ـ به ایران خیلی خوش آمدید ...
سرم رو بالا آوردم ... داشت از توی آینه وسط به من نگاه می کرد ... تشکر کردم و چند جمله ای گفتم ... مشخص شد اونها هم زبان من رو بلد نیستن ... پسرشون سعی کرد چند کلمه ای باهام صحبت کنه ... دست و پا شکسته ... منم از کوتاه ترین و ساده ترین عباراتی که به نظرم می رسید استفاده می کردم ...
سکوت که برقرار شد دوباره تصویر اون مرد و خانواده اش مقابل نظرم نقش بست ... می تونست خودش سوار بشه ... شاید بهتر بود بگم حق خودش بود که سوار بشه ... اما سختی رو تحمل کرد تا من رو از غربت و بی هم زبانی ... و ترس گم شدن توی یه کشور غریب، نجات بده ...
هنوز تسبیحش توی دستم بود ... دونه های خاکی ای که مشخص بود دست خورده است و باهاشون ذکر گفته ... بی اختیار لبخند خاصی روی لبم نقش بست ... و از پنجره به بیرون و آدم ها خیره شدم ...
مسیر برگشت، خیلی کوتاه تر از رفت به نظر می رسید ... جلوی هتل که ایستاد، دستم رو کردم توی جیبم و تمام پولم رو در آوردم و گرفتم سمتش تا خودش هر چقدر می خواد برداره ... نمی دونستم چقدر باید بهش پول بدم یا اینکه اگه بپرسم می تونه جوابم رو بده یا نه ...
تمام شرط های ذهنم درباره مسلمانان رو شکستم ... و برای اولین بار تصمیم گرفتم به مسلمانی که نمی شناسم اعتماد کنم ...
با حالت متعجبی خندید و بدون اینکه پولی برداره، انگشت هام رو بست ...
ـ سفر خوبی داشته باشید ...
چند جمله دیگه هم به انگلیسی گفت که از بین شون فقط همین رو متوجه شدم ...
واقعا روز عجیبی بود ... دیگه از مواجهه با چیزهای عجیب متعجب نمی شدم ... ایران عجیب بود یا مسلمان ها؟ ...
هر چی بود، اون روز تمام شرط های ذهنی من درباره مسلمان ها شکسته شد ...
از در ورودی که وارد لابی شدم سریع چشمم افتاد به مرتضی ... با فاصله درست جایی نشسته بود که روی در ورودی احاطه کامل داشت ... با دیدنم سریع بلند شد و اومد سمتم ... معلوم نبود از چه ساعتی، تنهایی، چشم انتظار بازگشتم بود ... چیزی به روی خودش نمی آورد اما همین که دید صحیح و سالم برگشتم، چهره اش آرام شد ...
بدون اینکه از اون همه انتظار و خستگی شکایت کنه ... فقط به سلام و خوش آمد بسنده کرد ... و من که هنوز توی شوک بودم، با انرژی تمام، هیجان ذهنی خودم رو تخلیه کردم ...
ـ اونی که من رو آورد حتی یه دلارم ازم نگرفت ...
اصلا حواسم نبود خیلی وقته پول ها رو تبدیل کردیم و به جای دلار باید از لفظ ریال استفاده می کردم ...
مرتضی به حالت من خندید و زد روی شونه ام ...
ـ اصلا خسته به نظر نمیای ... از این همه انرژی معلومه دست خالی برنگشتی ... پس پیداش کردی ...
چند لحظه سکوت کردم ... برای لحظاتی، لبخند و هیجانِ بازگشت ... جای خودش رو به تامل داد و حالم، در افکار گذشته فرو رفت ...
دوباره به چهره مرتضی نگاه کردم که حالا غرق در سوال و حیرت شده بود ... برای اولین بار بود که از صمیم قلب به چهره یه مسلمان لبخند می زدم ...
ـ نه ... اون مرد بود که من رو پیدا کرد ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
...مدتی میشد که فکرم درگیر بود و سرم توی لاک خودم . سید آدمی نبود که بیتوجه ازکنار رفقایش رد شود... .
آمدکنارم و دستش را گذاشت روی شانهام و گفت:《عباس، دل تو مثل یه حوض میمونه. با یه سنگ که بیوفته داخلش، بهم میریزه! دلت باید مثل دریا بزرگ باشه و وسیع، تا بزرگترین امواج هم نتونن بهم بریزنش و طوفانیش کنن... .》
تا عمر دارم مثال آن سنگ و حوض و دریا از ذهنم پاک نمیشود... .
(راوی: عباس جوهرقلی)
(منبع: کتاب سید زنده است،بهقلم علی موجودی)
🌷شهیدمدافعحرم سیدمجتبی ابولقاسمی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#تلنگر
#ماه_رمضان را
خدا وثیقه گذاشت!
برای آزادی من
از بند شیطان...!
بعد از این
روزگار من چه میشود...؟!
#یه_فکری_برای_بعد_ماه_رمضونمون_کنیم....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
حاج حسین یکتا:
رزمندهای که در فضای سایبر و مجازی میجنگی! برای فشردن کلیدها و دکمههای کامپیوتر و موبایلت وضو بگیر! و با نیت قربةً إلی الله مطلب بنویس. بدان که تو مصداق و ما رمیت اذ رمیت هستی.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_12331534.mp3
4M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء بیست وچهارم قرآن کریم
#به_نیابت_ازشهید_محمود_رضا_بیضائی
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دعای روز بیست وچهارم ماه رمضان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔹در مورد #مهریه نظر خانوادهها را ملاک قرار دادیم، من از "آقا وحید" خواسته بودم در کنار هر مهریهای که خانوادهها صحبت کنند ۱۲ شاخه #گل_نرگس به نیت حضور حضرت مهدی(عج)🌸 ذکر کنند.
🔸بعد از صحبتها آقا وحید یک دسته گل💐 آورده بودند وقتی با دقت نگاه کردم دیدم چند شاخه #گل_نرگس بینشان است و این برای من نشانه خوبی بود😍 مهریه من ۱۱۴ سکه بهار آزادی به همراه #سفرحج بود که من مهریهام را بخشیدم
🔹من به او میگفتم: از خدا خواستهام اگر قرار بر جدایی💕 بین ماست این جدایی با #شهادت باشد ولی اگر مرگ بین ما جدایی میاندازد مرگ اول برای #من باشد، چرا که من طاقت جدایی و تنها ماندن را ندارم و امیدوارم شهادتت🌷 در رکاب آقا #امام_زمان(عج) باشد. میگفتم #وحیدم لایق شهادت هستی و او میگفت "شهادت لیاقت میخواهد"😔
راوی : همسربزرگوارشهید
#شهید_وحید_فرهنگی_والا🌷
#شهید_مدافع_حرم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #از_گناه_تا_توبه ۲۷ 💠پس تا اینجا گفتیم این اشتباهه که فکر کنیم گناه فقط چیزیه که خداروناراحت ک
⚘﷽⚘
#از_گناه_تا_توبه ۲۸
💠من اینطور مواقع مثال شراب و شربت رو میزنم
میگم ببین شراب یکسری ضررهایی داره
مثلا عقل رو ضایع میکنه
به انسانحالت مستی میده
و....
حالا اگر بیان بهت شراب رو به اسم شربت بدن
و تو هم بجای شربت بخوری
اصلا بگیریم حواستم نیست
آیا چون به نیت شربت خوردی دیگه دچار مستی نمیشی؟
🚨
خب معلومه بله میشی
💠ببین فرار از دین هم همینه
طرف میخواد فرار کنه بره مثلا مسیحیشه
یا زردتشی بشهیا هر دیندیگ
که آقا دین اسلام سخت گرفته😁
نه بنده ی خدا
اول بدون دین اسلام کاملترین و تحریف نشده ترین دین هست
هرچیم دستور توش هست باورکن منفعت #خودت داخلشه
حالا هی فرار کن
هی فرار کن
روز به روز داری خودترو بیشتر میزنی و کبود میکنی
✅شما حتی بی دین و کافرم بشی
ضررهای شراب همونیه که یک مسلمون میخوره
ارتباط حرام با جنس مخالف همون ضررهایی رو داره که یک مسلمون اگر داشته باشه دچارشمیشه
☺️
از چی فرار میکنی دقیقا؟!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_335162681.mp3
2.58M
❤️ #به_وقت_دلتنگی
🔊 روایت شلمچه
🎙 به روایت حاج حسین یکتا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘
💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش:
🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه
🌷هر شب به نیابت از یک شهید.
🔸شب چهلم
🌹#شهید_والامقام
🌹#محمودرضا_بیضائی
📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء
#استغاثه_جهانی_طلب_منجی
#طلب_منجی_موعود
#به_تو_محتاجیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
🍃🌸اِلهی عَظُمَ البَلا | نماهنگ بسیار زیبا ویژه دعای فرج با نوای حاج علی فانی
أللَّھُمَ عجِلْ لِوَلیِڪْ الْفَرَج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: سه شنبه - ۳۰ اردیبهشت ۱۳۹۹
میلادی: Tuesday - 19 May 2020
قمری: الثلاثاء، 25 رمضان 1441
🌹 امروز متعلق است به:
🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام
🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام
🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه)
- یا الله یا رحمان (1000 مرتبه)
- یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
#روزتون_منور_به_یاد_شهید_محمود_رضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم❣
یا مهدی عج...
وسط #جاذبہ ے ایـن همہ رنگ
نوکرت♥️ تا بہ ابد رنگ شماست
بے خیال همہ ے مـردم شــهر
دلم آقا بہ خدا تنگ #شماسـت
#اَلّلهُمَّ_عَجِّل_لِوَلیِّڪَ_الفَرج🌸🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✿صبح است ودلم #هوای رویت کرده
❧تاشب چه کند، دلی که خویت کرده
✿هر روز و شبم فقط #تو را مےخواهد
❧جانم شده مست و قصد کویت کرده
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار ❤️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1_12513956.mp3
4.07M
💿 #تندخوانی⇧⇧
◀️ جزء بیست وپنجم قرآن کریم
#به_نیابت_ازشهید_محمود_رضا_بیضائی
✨التماس دعا✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•