eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#از_گناه_تا_توبه ۳۰ 💠پس قدم اول این شد که بفهمیم گناه یعنی کاری که به ضرر خودمونه هی با خودت قبل ای
⚘﷽⚘ ۳۱ 💠یک حدیث زیبایی هست از امام علی‌ علیه السّلام که می فرمایند: (اگر خدا از حرام نهی نکرده بود، عاقل باید خودش از آن اجتناب می کرد) غررالحکم/۷۵۷۹ 💠حدیث جالبی بود نه؟ بازم به دین ربطی داره؟ نه همین که عاقل باشیم و فکر‌ کنیم می فهمیم باید از آتیش و سمّ گناه دوری کنیم 👌 چرا بعضیا افتخار میکنن وسط لجن باشن؟ وسط سم و آتیش و کثیفی زندگی کنن؟ 🚨طرف وسط آلودگی با بوی کثیف‌ گناه زندگی میکنه برای اینکه بخواد‌این کثیفی‌ رو پوشش بده هزارتا رنگ و لعاب و قیافه قاطیش‌میکنه 😕😒 💠بوی لجنی که بابت گناه ازت بلند میشه فرشته هارو آزار میده نگاه نکن بعضیا نمی فهمن چه بوی بدی میدی ولی فرشته ها حالشون بهم میخوره‌ از بوی تعفن گناه •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و یک بعد از شام سریع برگشتیم توی اتاق ... من صبح رو خوابیده بودم، مرتضی نه ... ام
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و دو ـ چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه حواسم جمع شد از شدت هیجان، جمله ام رو بلند تر از فضای داخل ذهنم گفتم ... بدون اینکه درصد بالای ضایع شدن رو به روی خودم بیارم، نگاهم اومد روی مرتضی ... ـ جایی هست بتونم نوت استیک بخرم؟ ... یه چند لحظه متعجب بهم نگاه کرد ... ـ کنار حرم یه پاساژه ... اگه باز باشه مرکز لوازم تحریر و کتابه ... و راه افتادیم سمت پاساژ ... بین اکثر مغازه های بسته ... چند تا از مغازه های لوازم التحریر و طبقه پایین باز بود ... در اوج تعجب مرتضی و فروشنده، 10 تا بسته برداشتم ... از مغازه که اومدیم بیرون، دنیل و بئاتریس طبقه پایین بودن ... بیشتر مغازه های اونجا، چیزهایی داشت که برای من آشنا نبود ... پارچه های چارخونه سیاه و سفید ... پارچه های سربند مانندی که روش چیزی نوشته شده بود ... و .... محو دیدن اونها بودن که از پله ها اومدیم پایین ... تا چشم دنیل به ما افتاد ... از بین اونها پارچه ای رو بیرون کشید ... با پارچه ای توی دست بئاتریس و تصویری از رهبر ایران که روی قاب چوبی کوچکی نقش بسته بود ... ـ به ایشون بگو ما اینها رو برمی داریم ... خرید اون تصویر برای من مفهوم داشت ... اما اون پارچه های باریک ... مرتضی با لبخند خاصی بهشون نگاه کرد ... ـ می دونید این سربندها چیه؟ ... ـ نه ... به خاطر نوشته های روش می خواستیم برشون داریم ... وارد مغازه شد تا قیمت اونها رو حساب کنه ... و من خیلی آروم رفتم سمت دنیل ... ـ مگه چی روش نوشته؟ ... ـ یا اباعبدالله ... مال بئاتریس هم یا فاطمه الزهراست ... ـ می تونی این حروف رو بخونی؟ ... در جواب نه ... سری تکان داد ... ـ فقط اسامی پیامبر، اهل بیت و یه سری از کلمات رو می دونم توی زبان عربی چطور نوشته میشه ... یه ساعت و نیم بعد ... اتاق ها رو تحویل دادیم و راهی تهران شدیم ... باید به پرواز بعد از ظهر می رسیدیم ... تهران ـ مشهد ... و مرتضی تمام مسیر رو درباره اون سربندها توضیح می داد ... مفاهیمی که با اونها گره خورده بود ... شهید و شهادت ... تفاوت بین ارتش، بسیج و سپاه ... و شروع کرد به گفتن خاطرات و حرف هایی از اونها ... روحیه های گرم و صمیمی ... از خود گذشتگی نسبت به همدیگه و حتی افرادی که اونها رو نمی شناختن ... ماجرای میدان مین، وقتی برای اینکه چه کسی اول از اون عبور کنه از هم سبقت می گرفتن ... باز کردن راه برای اون نفر پشت سری که شاید حتی اسمش رو هم نمی دونستن ... پردازش مفهوم شهادت، سخت تر و سنگین تر از قدرت مغزم بود ... و گاهی با چیزهایی که از قبل درباره جهاد در مغزم شرطی شده بود تداخل پیدا می کرد و بیشتر گیج می شدم ... در حالی که این سختی رو نمی شد توی چهره دنیل دید ... این داستان ها برای گوش های من عجیب بود ... چیزی شبیه افسانه پری های مهربان که مادرها توی بچگی برای بچه هاشون تعریف می کنن ... با این تفاوت که داشت در مورد آدم های واقعی حرف می زد ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و دو ـ چطور تا الان به ذهنم نرسیده بود؟ ... نگاه همه برگشت سمت من ... تازه ح
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و سه پرواز تهران ـ مشهد، مرتضی کنار من بود و از تمام فرصت برای صحبت استفاده کردیم ... ذهنم هنوز جواب مشخصی برای نقاط مبهم درباره رمضان پیدا نکرده بود ... و حالا هزاران نقطه گنگ دیگه توش شکل گرفته بود ...  آیاتی که درباره شهدا و شهادت در قرآن اومده بود ... احادیثی که مرتضی از قول پیامبر و اولی الامرها نقل می کرد ... و از طرفی، تصویر تیره و سیاهی که از جهاد از قبل داشتم ... جهاد و اسلام یعنی اعمال تروریستی القاعده و طالبان ... یازده سپتامبر ... بمب گذاری و کشتن افراد بی گناه ...  سرم دیگه کم کم داشت گیج می رفت ... سعی می کردم هیچ واکنشی روی حرف های مرتضی نداشته باشم ... و با دید تازه ای به اسلام و حقیقت نگاه کنم ... نه براساس چیزهایی که شنیده بودم و در موردش خونده بودم ...  بعد از صحبت با اون جوان، می تونستم تفاوت مسیرها و حتی برداشت های اشتباه از واقعیت رو درک کنم ... اما مبارزه سختی درونم جریان داشت ... انگار باور بعضی از افکار و حرف ها به قلبم چسبیده بود ... و حالا که عقلم دلیل بر بطلان اونها می آورد ... چیزهای ثابت شده درونم، با اون سر جنگ برداشته بود ...  اگر چند روز پیش بود، حتما همون طور که به دنیل پریده بودم، با مرتضی هم برخورد می کردم ... ولی در اون لحظات، درگیر جنگ و درگیری دیگه ای بودم ... و چقدر سخت تر و سنگین تر ... به حدی که گاهی گیج می شدم ... ' الان کدوم طرف این میدان، منم؟ ... باید از کدوم طرف جانبداری کنم؟ ... کدوم طرف داره درست میگه؟ '... و حقیقت اینجا بود که هر دو طرف این میدان جنگ، خودِ من بودم ...  شرط های ثبت شده در وجودم، که گاهی قدرت تشخیص شون رو از ادراک و حقیقت از دست می دادم ... و باورهایی که در من شکل گرفته بود ...  و حال، حقیقتی در مقابل من قرار داشت ... که عقلم همچنان براساس داده های قبلی اون رو بررسی می کرد ... داده های شرطی و ثبت شده ای که پشت چهره حقیقت مخفی می شد ...  تنها چیزی که در اون لحظات کمکم می کرد ... کلمات ساده اون جوان بود ... کلماتی که خط باریکی از نور رو وسط اون همه ظلمت ترسیم کرد و رفت ... و من، انسانی که با چشم های تار، باید از بین اون ظلمات، خط نور رو پیدا می کردم ...  صدای سرمهماندار در فضای هواپیما پیچید ... و ورود ما رو به آسمان مشهد، خیر مقدم گفت ...  ـ تا لحظاتی دیگر در فرودگاه هاشمی نژاد مشهد به زمین خواهیم نشست ... از اینکه ...  چشم هام رو بستم و به پشتی صندلی تکیه دادم ... سعی کردم ذهنم رو از هجوم تمام افکار خالی کنم ... شاید آرامش نسبی کمکم می کرد کمی واضح تر به همه چیز نگاه کنم ...   هواپیما که از حرکت ایستاد، چشم های من هم باز شد ... در حالی که هنوز تغییری در حال آشفته مغزم پیدا نشده بود ...  این بار مرتضی راننده نبود ... 2 تا ماشین گرفتیم ... یکی برای خانواده ساندرز، و دومی برای خودمون ...  در مسیر رسیدن به هتل، سکوت عمیقی بین ما حاکم بود ... سکوتی که از شخصِ جستجوگری مثل من بعید به نظر می رسید ... و گاهی مرتضی، زیر چشمی نیم نگاهی به من می کرد ... تا اینکه از دور گنبد زرد رنگ مشهد هم نمایان شد ... چشمم محو اون منظره و چراغانی ها، تمام افکار آشفته رو کنار زد ... نقطه رهایی و آرامش چند دقیقه ای من ...  هر چه به هتل نزدیک تر می شدیم ... فاصله ما تا حرم کمتر می شد ... و دریچه چشم های من، بیشتر از قبل مجذوب دنیای مقابل ...  مرتضی هم آرام و بی صدا، دستش رو روی سینه گذاشته بود ... و بعد از تکرار کلمات شمرده و زمزمه شده زیر لب، آرام و ثانیه ای با سر ... اشاره ی تعظیم آمیزی انجام داد ... به قدری با ظرافت، که شاید فقط چشم هایی کنجکاو و تیزبین، متوجه این حرکات آرام می شد ...  اتاق ها رو تحویل گرفتیم و چمدان ها رو گذاشتیم ... از پنجره اتاق، با فاصله حرم دیده می شد ... بقیه می خواستن بعد از استراحت تقریبا یه ساعته، برای زیارت برن حرم  ... دوست داشتم باهاشون همراه بشم و حرم مشهد رو هم از نزدیک ببینم ... اما من برنامه های دیگه ای داشتم ... سفر من سیاحتی یا زیارتی نبود ... هنوز بین من و یه زائر مسلمان، چندین مایل فاصله وجود داشت ...  مرتضی که برای همراهی ساندرزها از اتاق خارج شد ... منم رفتم سراغ نوت استیک هایی که خریده بودم ... به اون سکوت و تنهایی احتیاج داشتم ... نباید حتی یه لحظه رو از دست می دادم ...  •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 #استغاثه_به_امام_زمان_ارواحنا_فداه 🌷هر شب به
⚘﷽⚘ 💌 هر جای این کره خاکی که هستید دعوتید به پویش: 🔸 🌷هر شب به نیابت از یک شهید. 🔸شب چهلم وپنجم 🌹 🌹 📖 قرائت دعای الهی عظم البلاء •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: یکشنبه - ۰۴ خرداد ۱۳۹۹ میلادی: Sunday - 24 May 2020 قمری: الأحد، 1 شوال 1441 🌹 امروز متعلق است به: 🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام  🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها) 💠 اذکار روز: - یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه) - ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه) - یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹عید سعید فطر 🔹مرگ عمرو بن عاص، 43_41ه-ق 🔹جنگ قَرقَرة الکُدر، 2ه-ق •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌺 عید سعید فطر بر مولایمان، حضرت صاحب الزمان (عج) نایب برحقشان مقام معظم رهبری و بر شما اعضای بزرگوار مبارک باد 🌺نماز وروزه هاتون قبول باشه ان شاءالله •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
1_24698175.mp3
4.14M
🌷 🥀عمریه دلم میخواد بشم 🥀تا پیش رو سفید بشم 🎧 اینم یه صوت برای عاشقان شهادت 😍 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ شهید‌حسین‌معز‌غلامی‌میفرمایندڪه: جدی‌گرفتہ‌ایم‌زندگیِ‌دنیایی‌را و‌شوخی‌گرفتہ‌ایم‌قیامت‌را..! کاش‌قبل‌از‌اینڪه‌بیدارمان‌کنند؛ ‌بیدار‌شویم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ ❤️ تکه نان خشکی را روی زمین دید. خم شد و آن را برداشت.در کنار کوچه نشست و با آجر به آن نان کوبید وخرده های آن را در مقابل پرندگان ریخت تا نان اسراف نشود. 📚 خدای خوب ابراهیم •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ امر به معروف واقعی یا مجازی⁉️ ⚠️در فضای مجازی هم واجب خدا رو انجام بده! ❌ چشمت رو نگه دار یا حجابتو رعایت کن! بی عفتی نکن! ❌ هر صفحه ای ، هر عکسی ، هر کلیپی و ... رو نبین و لایک نکن چون تأثیرش برای همیشه تو ذهنت میمونه! هر پیجی رو دنبال نکن.. نگذار فالوراش بره بالا که بازدید پیجش هم بره بالا.. ❌ گناهش پای تو هم نوشته میشه... نگو چند هزار تا فالور داره من یکی تاثیر ندارم!! ❌ به هر کلیپ و عکس نامربوطی نخند که این چیزا شادی واقعی نمیاره..زودگذره.. آخرش فقط غمه و کلی گناه... ❌ عکس شخصیتو عکس عروسی و ناموستو از پروفایل یا پیجت پاک کن، هزار جورچشم هرزه نگاش نکنه.. ❌ ناموستو عمومی نکن!! ⚠️بودن در فضای مجازی چیزی رو عوض نمیکنه‼️ ❌ اینجا هم به دوستت تلنگری بزن... ❌ حجابت چرا این طوری شده بچه شیعه؟!... ❌چرا داری فضای سالم و عمومی رو خراب میکنی؟!... ❌ چرا داری چشم و دل بنده های خدا رو به گناه میندازی ؟!... ❌ چرا حق الناس میکنی ؟! بی خاصیت و خنثی نباش.. چرا؟ چون واجب مظلوم خدا،یعنی امربه معروف ونهی از منکر رو انجام بدی!✅ واجبی که بدجور فراموش شده...بدجوری مظلومه.. ولی... به خود خدا قسم.. همش در راه خدا شیرینه... به شرط اینکه خالص خالص باشی بی ادعای بی ادعا..مغرور نشی! خودتو بالاتر و بهتر نبینی... به خدا... برای اینکه کمک کنی به نزدیکتر شدن ظهور امام زمان عجل الله... سختی هاش احلا من العسله..(شیرین تر از عسله) همه اش می ارزه به یه لبخند رضایت امام زمان عج.. میگی نه؟ امتحان کن •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ ابراهیم هادی کسی بود که دست دزد را گرفت و به خدا رساند.... خاطره شنیدنی از شهید ابراهیم هادی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 🌹استاد رائفی پور🌹 🔸خواب عجیب استاد رائفی پور درباره امام زمان😔 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🕊🌹 سوزن زد به صورتش🌸... پرسیدم: چه ڪاریه میڪنی؟!⁉️ گفت: سزای 👁👁که نامحرم چه مرد🧔 چـه زن🧕 رو ببینه‌،هـمینه... 🥀🕊 🌹| @dostedhahideman |
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و سه پرواز تهران ـ مشهد، مرتضی کنار من بود و از تمام فرصت برای صحبت استفاده کردیم
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و چهار مرتضی که از در اومد تو با صحنه عجیبی مواجه شد ... تقریبا دیوار اتاق، پر شده بود از برگه های نوت استیک ... چیزهایی که نوشته بودم و به چسبونده بودم ... بهم که سلام کرد رشته افکارم پاره شد ... ـ کی برگشتی؟ ... اصلا متوجه نشدم ... ـ زمان زیادی نیست ... و نگاهش برگشت روی دیوار ... ـ اینها چیه؟ ... به دیوار بالای تخت اشاره کردم ... ـ سمت راست دیوار ... تمام مطالبی هست که این مدت توی قرآن در مورد رمضان و روزه گرفتن خوندم ... و اونهایی که تو بهم گفتی ... وسط برداشت های فعلی و نقاطی هست که به ذهن خودم رسیده ... سمت چپ، سوال ها و نقاط ابهامی هست که توی ذهنم شکل گرفته ... چند لحظه مکث کردم ... و دوباره به دیواری که حالا همه اش با کاغذهای یادداشت پوشیده شده بود نگاه کردم ... ـ فکر کنم نوت استیک کم میارم ... باید دوباره بخرم ... با حالت خاصی به کاغذها نگاه می کرد ... برق خاصی توی چشم هاش بود ... ـ واقعا جالبه ... تا حالا همچین چیزی ندیده بودم ... ـ توی اداره وقتی روی پرونده ای کار می کنیم خیلی از این شیوه استفاده می کنیم ... البته نه به این صورت ... شبیه این مدل رو دفعه اول که داشتم روی اسلام تحقیق می کردم به کار گرفتم ... کمک می کنه فکرت به خاطر پیچیدگی ذهن، بین مطالب گم نشه و همه چیز رو واضح ببینی ... مغز و ذهن به اندازه کافی، سیستم خودش پر از رمز و راز هست ... حواست نباشه حتی فکر و برداشت خودت می تونه گولت بزنه ... با تعجب خاصی بهم نگاه می کرد ... طوری که نمی تونستم بفهمم پشت نگاهش چه خبره ... ـ اینهاش حرف خودم نیست ... یکی از نتایج علمی تحقیقات یه گروه محقق بود در حیطه مغز و ادراک ... با دقت شروع به خوندن نوشته های روی دیوار کرد ... اول سمت راست ... تحقیقات و شنیده ها در مورد رمضان ... ـ می تونم بهشون چیزی رو اضافه کنم؟ ... سرم رو بالا آوردم و بهش نگاه کردم ... ـ الان که داشتم اینها رو می خوندم متوجه شدم توی حرف ... و سوال و جواب ها یه سری مطلب از قلم افتاده ... یه بسته از نوت استیک ها رو در آوردم و دادم دستش ... من، دریافت های تا اون لحظه مغزم ... و سوال هایی که هنوز بی جواب مونده بود رو می نوشتم ... اون به سوال های روی دیوار نگاه می کرد و مطالبی که لازم بود اضافه بشه رو می نوشت ... مرتضی حدود ساعت 11 خوابید ... تمام دیروز رو همراه دنیل بود و شبش رو هم بدون لحظه ای استراحت، پا به پای من تا صبح بیدار ... در طول روز هم یا پشت فرمان بود یا با کار دیگه ای مشغول ... غرق فکر و نوشتن بودم ... حواسم که جمع شد دیدم بدون اینکه چیزی بهم بگه با وجود اون چراغ های روشن خوابیده ... چند لحظه بهش نگاه کردم و از جا بلند شدم ... حالا دیگه نور اندک، چراغ خواب، فضا رو روشن می کرد ... برگشتم و دوباره نشستم سر جام ... چشم های سرخم رو دوختم به دیوار و اون همه نوشته روش ... نوشته هایی که درست بالای سر تختم به دیوار چسبیده بود ... خواب یا کار؟ ... سرم رو پایین انداختم و مشغول شدم ... چهار روز اقامت در مشهد، زمان کمی بود ... و گذشته از اون، در یک چشم به هم زدن، زمان بودن ما در ایران داشت به نیمه نزدیک می شد ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸🍃🌸🍃 بزرگی میگفت: هروقت خواستی گناه کنی یک چوب کبریت رو روشن کن و زیر یکی از انگشتات بگیر... اگه تحملش روداشتی بروگناه کن میدانیم که آتش جهنم هفتادبار از آتش دنیا شدیدتر هست پس چرا وقتی تحمل آتش دنیا را نداریم به این فکرنمیکیم که خود را از آتش جهنم نجات دهیم با الله باشید پادشاهی کنید و خود را عذاب سخت قیامت نجات دهید @dosteshahideman
سردار سنگر علم و جهاد 🦋 شهید سردار حاج : وقتی برای آیت الله بهاءالدینی تعریف کردم که شهید شب عملیات روی سیم‌های خاردار خوابید تا بچه‌ها از معبر عبور کنند ، ایشان بیش از ۱۰ دقیقه گریه کردند... نثار روح پاکش فاتحه و صلوات @dostedhahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و چهار مرتضی که از در اومد تو با صحنه عجیبی مواجه شد ... تقریبا دیوار اتاق، پر
⚘﷽⚘ قسمت صد و بیست و پنج ـ دیشب اصلا نخوابیدی؟ ...  ـ نه ... حدودا دو ساعت پیش، تمام مطالبی رو که در مورد رمضان باید می نوشتم تموم شد ...  از جا بلند شد و کلید رو زد ... نور بدجور خورد توی چشمم و بی اختیار بستم شون ...  ـ توی این تاریکی که چشم هات رو نابود کردی ...  دیده های سرخم رو به زحمت باز کردم ... چشم های خو گرفته به تاریکی، حالا در برابر نور می سوخت و به اشک افتاده بود ... تا لای اونها رو باز می کردم، دوباره خیس از اشک می شد و پایین می ریخت ... همون لحظات کوتاهی که مجبور شدم به خاطر نور اونها رو نیمه باز نگهدارم ... خستگی این 48 ساعت، هوش رو از سرم برد ... دیگه خروج مرتضی رو از دستشویی نفهمیدم ...  ساعت نزدیک 10 صبح بود ... اولین تکانی که به خودم دادم، دستم با ضرب به جایی خورد ... نیمه خواب و بیدار بلند شدم و نشستم ... مغزم هنوز خواب و هنگ بود ... به جای اینکه درست بخوابم، همون طور پایین تخت ... گوله شده تا صبح خوابم برده بود ...  با اون چشم های گیج و خمار، توی اتاق چشم چرخوندم ... مرتضی نبود ... یه یادداشت زده بود به آینه ...  ـ برای زیارت رفتیم ... بعد از اون هم ...  نوشته رو گذاشتم روی میز و رفتم دوش بگیرم ... شاید این گیجی و خواب از سرم بره ... بعد از حدود 48 ساعت بیداری ... فقط 6 ساعت خواب ...  بیرون که اومدم هنوز خستگی توی تنم بود اما دیگه کامل هشیار شده بودم ...  برگشتم پای نوشته ها ... ـ سخن خدا : روزه برای من است و من پاداش آن را می دهم ...  ـ دعای شخص روزه دار هنگام افطار مستجاب می شود ... ـ روزه رمضان، سپر از آتش جهنم است ...  ـ روزه از سربازان عقل هست و روزه خواری و نگرفتن روزه از سپاه جهل ... ـ هر کس عمدا یک روز رو روزه نگیرد ... باید در کفاره این کار ... یا بنده ای را آزاد کند ... یا دو ماه پی در پی روزه بگیرد ... و یا شصت فقیر و مسکین را اطعام کند ... ـ امام صادق: هر کس یک روز از ماه رمضان روزه خوارى کند از ایمان خارج شده است ... ـ ..... نگاهم رو از یادداشت ها گرفتم ... می خواستم برم سمت سوال ها و برداشت هام که ... چشمم افتاد به یه بخش دیگه ...  مرتضی یه بخش هایی از سوال ها رو جدا کرده بود ... و چسبونده بود به شیشه پنجره ... جواب هایی رو از احادیث که به ذهنش می رسید ... یا پاسخ های خودش رو توی برگه های جداگانه نوشته بود و کنار سوال مربوط به اون زده بود ...  رفتم سمت شون ... و با دقت بهشون خیره شدم ...  ـ پیامبر: هر کس از مرد یا زن مسلمانى غیبت کند ... خداوند تا چهل شبانه روز نماز و روزه او را نپذیرد مگر این که غیبت شونده او را ببخشد ... ـ امام صادق: آنگاه که روزه مى ‏گیرى باید چشم و گوش و مو و پوست تو هم روزه ‏دار باشند (یعنی از گناه پرهیز کنی) ...  ـ گناه فقط انجام ندادن عمل عبادی نیست ... گناه چند قسم داره: گناه در حق خودت ... گناه در در برابر فرمان خدا ... حق الناس یا گناه در حق سایر انسان ها ... مثلا ... ـ پیامبر: رمضان ماهی است که ابتدایش رحمت است و میانه اش مغفرت و پایانش آزادی از آتش جهنم .... درهای آسمان در اولین شب ماه رمضان گشوده می شود و تا آخرین شب آن بسته نخواهد شد .... برای لحظاتی چشمم روی سخن آخری موند ...  'خدا که به به مردم گفته درب های رحمت و راه رسیدن به خدا بسته نیست ... و هر وقت توبه کننده به سمتش برگره اون رو می پذیره ... پس منظور از درهای آسمان چیه؟' ... و ده ها سوال دیگه ...  بی اختیار، وحشت وجودم رو پر کرد ... ترسیدم اگه بیشتر از این بخونم یا پیش برم ... همین باور و چیزهای اندکی هم که از اون شب در وجودم شکل گرفته رو از دست بدم ... و وحشت از اینکه هنوز پیدا نشده ... دوباره گم بشم ...  توجهم رو از برگه ها گرفتم ... ناخودآگاه در مسیر نگاهم، چشمم به گنبد طلایی رنگ حرم افتاد ... و نگاهم روش موند ...  ـ صدای من رو می شنوی؟ ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•