eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
988 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_یک1⃣6⃣
⚘﷽⚘ ⃣6⃣ دستام که صورتمو احاطه کرده بود رو برداشتم و چشمم به یه شلوار کتون آبی آسمونی افتاد که با یه حالت قشنگ روی یه جفت کفش مردونه خردلی افتاده بود...🚶 مثل نوار لیزر دستگاه اسکن که از پایین تا بالا رو اسکن میکنه از نگاهم قامتشو دنبال کرد تا از پاهاش رسید به چشمای عسلیش که حالا سرخ بودن و پر از بغض...😢 بی اراده از روی نیم کت بلند شدم و رو به روش ایستادم. دوباره من بود و محمد... دوباره سر من بود که مقابل سینه اون قرار میگرفت... دوباره چشمام بود که توی چشمای قشنگش غرق شده بود... دوباره من بودم و حس شیرین عشق... شروع کردم به آنالیز چهره و استایل کسی که محرمم بود هنوز... شوهرم بود هنوز... و.... آره عشقم بود هنوز... یه تیپ اسپرت و مثل همیشه شیک که شامل یه بافته خاکستری و یه شلوار کتون آبی و کفش خردلی بود... به صورتش نگاه میکنم یه ریش مشکی زاغ که مثل همیشه مرتب و منظم بود. موهایی با حالت قشنگ و اتو کشیده که افتاده روی پیشونیش و لب هایی که خداداد همیشه صورتی بود... محمد مثل همیشه بود... منظم و مرتب و شیک... هه... بین بودن و نبودنم فرقی نیست...😔 توی صورتش نگاه میکردم و غرق افکار خودم بودم که دستاشو بالا آورد و انگشتاشو از زیر پلک تا پایین گونم کشید.... خدای من کی اشکام اومده بود و خودم نفهمیده بودم...😭 محمد دستمو توی دستش گرفت و بعد سه ماه گرمای وجودشو حس کردم😭 به اطرافم نگاه کردم... خیلیا با تعجب داشتن نگاهمون میکرد و پچ پچ میکردن... محمد دستمو بیشتر فشار داد و حرکت کرد و منو پشت سر خودش کشید... مثل بچه منو پشت سر خودش میکشید و من بدون حرف و بدون اینکه مانع بشم همراهیش میکردم... از درب دانشگاه که اومدیم بیرون و صدای بوق ماشینا که به گوشم خورد تازه مغزم شروع به آنالیز کردن موقعیتش و فرمان دادن کرد... سرجام ایستادم و باعث شدم محمدم وایسه... دستمو از دستش با ضرب بیرون کشیدم و بهش پشت کردم... یه یاعلی گفتم و قدم هامو تند کردم تا برم. صدای پاشو پشت سر خودم حس میکردم و سعی کردم بودوئم... نباید دستش بهم میرسید... نباید دلم میلرزید... ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_شصت_و_دو2⃣6⃣
⚘﷽⚘ ⃣6⃣ محمد کاملا بهم رسیده بود که یاعلی گفتم و شروع کردم به دوییدن محمدم نامردی نکرد و دویید دنبالم🏃 اون ساعت از روز همه جا خلوت بود یک آن غفلت کردم و اون بهم رسید و بازومو از پشت کشید درد زیاد باعث شد توقف کنم و برگردم طرفش😣 بایه صدای پر از بغض و خشم و چشمای پر از اشک زل زدم توی چشماشو و دستام و مشت کردم و شروع کردم به کوبیدن تو سینش و گفتم : چیه لعنتی😡چیکارم داری😡 چرا مزاحمم میشی😡 چرا دست از سرم بر نمیداری😡 ازت متنفرم محمد میفهمی😡متنفررررم😭 یهو محمد منو کشید توی بغلش و محکم بغل کرد... شک بزرگی بهم وارد شده بود... حتی نفس کشیدنم یاد رفته بود... حتی نمیتونستم حتی پلک بزنم... بوسیدن روی سرم توسط محمد مثل یه تلنگر بود برای به کار افتادن مغز و قلبم😣 تازه فهمیدم کجام و چقدر دلم برای اینجا تنگ شده بود😭 چقدر به این آغوش برای آرامش احتیاج داشتم😭 چقدر این پسر برام شیرین و دوس داشتنی بود😭 اشکای من لباس محمدو خیس میکرد و من لذت میبردم از آغوش تنها عشق زندگیم...😭 محمد: فائزم... خیلی دوست دارم... دلم خیلی برات تنگ شده بود... دیگه هیچ وقت تنهام نزار...😢 حرفای محمد باعث شد توی یه لحظه تمام اتفاقات از اون روز صبح توی خیابون تا اون شب توی حرم یادم افتاد... همه حرفاش دروغه... اگه دوسم داشت چرا تاحالا نیومده بود... چرا با همه نجنگید تو این مدت برام... چرا... هه... داشته میمرده... از ظاهرش کاملا معلومه... وقتی قیافه و حال الان خودمو با اون مقایسه کردم بیشتر اعصابم خورد شد و به دروغ بودن حرفاش پی بردم😡 با خشم خودمو از آغوش محمد بیرون کشیدم. از کارم شکه شد و همینجور مات و مبهوت داشت نگاهم میکرد. انگار اصلا توقع نداشت😔 _ببینید آقای حسینی من تمام حرفامو از طریق خانوادم به شما اطلاع دادم. امشبم ساعت دوازده برای همیشه هر نسبتی که با شما دارم تموم میشه. پس لطفا برید دنبال زندگیتون. بزارید منم به زندگیم برسم. محمد: فائزه... زندگیت اینه؟؟؟ تویه آینه یه نگاه به خودت کردی؟؟؟ اگه این زندگیه پس چه فرقی با مردن داره؟؟؟ چرا میخوای پا رو دلت بزاری؟؟؟ جواب بده فائزه؟؟؟ قانعم کن تا برم و دیگه پشت سرمو نگاه نکنم. _ببین آقای حسینی همین که شما دارید زندگی میکنید کافیه. من پا رو دلم نمیزارم. من نمیخوام با شما ازدواج کنم. نمیتونید مجبورم کنید. محمد: آقای حسینی و مرگ😡 مگه من محمدت نبودم؟ چه زود فراموش کردی همه حرفاتو... _شما فقط برای من حکم یه غریبه رو دارید. دیگه نمیخوام ببینمتون. محمد: باشه... فقط بگو دوسم نداری... میرم فائزه.... ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: سه شنبه - ۰۴ شهریور ۱۳۹۹ میلادی: Tuesday - 25 August 2020 قمری: الثلاثاء، 5 محرم 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸زین العابدین و سيد الساجدين حضرت علي بن الحسين عليهما السّلام 🔸باقر علم النبی حضرت محمد بن علی عليه السّلام 🔸رئيس مكتب شيعه حضرت جعفر بن محمد الصادق عليهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا اَرْحَمَ الرّاحِمین (100 مرتبه) - یا الله یا رحمان (1000 مرتبه) - یا قابض (903 مرتبه) برای رسیدن به حاجت ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹رسیدن حصین بن نمیر با 4هزار اسب سوار به کربلا، 61ه-ق •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ قرن ها با نام‌ زینبـ💔ـ ... صبح و شامش خون شده آااای ... مهـ💔ـدی باز هم ... با این همه غم گریه کرد سلام بر مهـ💔ـدی (عج) .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ هر روز اِنگار کنارت عشق تلاوت می شود و روزگار زندگی را با لبخند به نگاهم می چسباند •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه 476 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸امام حسین (ع): 🔹 با گذشت ترين مردم، كسى است كه در زمان قدرت داشتن گذشت كند. (الدره الباهره: ۲۴) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ روز پنجم محرم روز آخرین سرباز امام عبدالله بن الحسن •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌 💌🕊 🕊 عاشـــ❤ـــقی کانـــال شــ❤ـــهید من معرفی 💌 💌🕊 💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊💌🕊