eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ مهدیـ❤️ـا! .... هر طرفی در طلبت ... رو کردم هر چه گل بود ... به عشق رخ تـ❤️ـو ... بو کردم سلام‌ بر مهـ❤️ـدی .... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ روشن از چشم و دلـ❤️ روز ☀️ از نـام "تو" دم زد که دمید😍 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه 487 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸پیامبر اکرم (ص): 🔹واى بر ستمگرانِ به اهل بيت من؛ آنان به همراه منافقان، در پايين‏ ترين طبقه دوزخ عذاب می‏شوند. (صحيفة الرضا عليه ‏السلام : ۱۲۲ / ۸۰ ) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ عباسعلی فتاحی بچه دولت آباد اصفهان بود حدود ۱۷ سال سن داشت. سال شصت به شش زبان زنده‌ی دنیا تسلط داشت😳 تک فرزند خانواده هم بود😍 زمان جنگ اومد و گفت: مامان میخوام برم جبهه😇 مادر گفت: عباسم! تو عصای دستمی، کجا میخوای بری؟ عباسعلی گفت: امام گفته. مادرش گفت: اگه امام گفته برو عزیزم...😊 عباس اومد جبهه. خیلی ها می شناختنش. گفتند بذاریدش پرسنلی یا جای بی خطر تا اتفاقی براش نیفته☺️ اما خودش گفت: اسم منو بنویس میخوام برم گردان تخریب😇 فکر کردند نمی دونه تخریب کجاست. گفتند: آقای عباسعلی فتاحی! تخریب حساس ترین جای جبهه است و کوچکترین اشتباه، بزرگترین اشتباهه...😱 بالاخره عباسعلی با اصرار رفت تخریب و مدتها توی اونجا موند. یه روز شهیدخرازی گفت: چند نفر میخوام که برن پل چهل دهنه روی رودخونه دوویرج رو منفجر کنن😰 پل کیلومترها پشت سر عراقیها بود... پنج نفر داوطلب شدند که اولینشون عباسعلی بود😇 قبل از رفتن حاج حسین خرازی خواستشون و گفت: " به هیچوجه با عراقیها درگیر نمیشید. فقط پل رو منفجر کنید و برگردید. اگر هم عراقیها فهمیدند و درگیر شدید حق اسیر شدن ندارین که عملیات لو بره...😳 تخریبچی ها رفتند... یه مدت بعد خبر رسید تخریبچی ها برگشتند و پل هم منفجر نشده، یکی شونم برنگشته...😔 اونایی که برگشته بودند گفتند: نزدیک پل بودیم که عراقیها فهمیدن و درگیر شدیم. تیر خورد به پای عباسعلی و اسیر شد...😓 زمزمه لغو عملیات مطرح شد.😲 گفتند ممکنه عباسعلی توی شکنجه ها لو بده🤔 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: حسین! عباسعلی سنش کمه اما خیلی مرده، سرش بره زبونش باز نمیشه برید عملیات کنید...😊 عملیات فتح المبین انجام شد و پیروز شدیم. رسیدیم رودخانه دوویرج و زیر پل یه جنازه دیدیم که نه پلاک داشت و نه کارت شناسایی. سر هم نداشت😭 پسر عموی عباسعلی اومد و گفت: این عباسعلیه! گفتم سرش بره زبونش باز نمیشه...😔 اسرای عراقی میگفتند: روی پل هر چه عباسعلی رو شکنجه کردند چیزی نگفته... اونا هم زنده زنده سرش رو بریدند...😭 جنازه اش رو آوردند اصفهان تحویل مادرش بدهند. گفتند به مادرش نگید سر نداره😓 وقت تشییع مادر گفت: صبر کنین این بچه یکی یه دونه من بوده، تا نبینمش نمیذارم دفنش کنین! گفتن مادر بیخیال. نمیشه... مادر گفت: بخدا قسم نمیذارم. گفتند: باشه! ولی فقط تا سینه اش رو می تونین ببینین😔 یهو مادر گفت: نکنه میخواین بگین عباسم سر نداره؟😔 گفتند: مادر! عراقی‌ها سر عباست رو بریدند. مادر گفت: پس میخوام عباسمو ببینم...😳 مادر اومد و کفن رو باز کرد. شروع کرد جای جای بدن عباس رو بوسیدن تا رسید به گردن. پنبه هایی که گذاشته بودن روی گلو رو کنار زد( یاد گودی قتلگاه و مادر سادات) و خم شد رگهای عباس رو بوسید. و مادر شهید عباسعلی فتاحی بعد از اون بوسه دیگه حرف نزد...😭😭 (یاد شهدا و این شهید جوانمرد را حفظ کنیم ولو با ارسال این داستان زیبا به یک نفر حتی شده با یک صلوات) 💔شادی روح شهدا صلوات💔 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌 💌🕊 🕊 عاشـــ❤ـــقی کانـــال شــ❤ـــهید من معرفی 💌 💌🕊 💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘ 🔵 حاجت ها رو از طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن هر کسی با هر شهیدی خو گرفت روز محشر آبرو از او گرفت •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🔵 حاجت ها رو از #شهدا طلب کنید ، مرام و معرفتشون زیاده حتما دستگیرمون میشن هر کسی با هر شهید
⚘﷽⚘ نــام :فرداد نـام خـانوادگـی :علی پور پرزنق نـام پـدر :عباداله تـاریخ تـولـد :۱۳۴۵/۰۴/۱۷ مـحل تـولـد :خلخال سـن :۱۷ سـال دیـن و مـذهب :اسلام شیعه وضـعیت تاهل :مجرد شـغل :کارگر مـلّیـت :ایران دسـته اعـزامـی :بسیج جـزئیات شـهادت تـاریخ شـهادت :۱۳۶۲/۱۲/۱۸ کـشور شـهادت :ایران مـحل شـهادت :طلائیه عـملیـات :خیبر نـحوه شـهادت :حوادث ناشی از درگیری •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 📣 گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا در چند برای شکافتن دژهای دشمن در جزیره شرکت کردند و با دژ شرقی جزیره مجنون جنوبی و رها کردن آب در منطقه مانور تانک‌های دشمن، از مانور ادوات نظامی دشمن . 📣به گزارش سرویس «فرهنگ‌حماسه» ایسنا، تیپ 10 به فرماندهی شهید «حاج کاظم نجفی رستگار»، انجام عملیات‌های «والفجر2» در منطقه و ادامه پدافندی عملیات والفجر4» در منطقه در تابستان و پائیز سال 1362، در یک نقل و بزرگ، 👌کلیه نیروها و عقبه خود را از پادگان در غرب کشور در مدتی کمتر از 10 روز به جنوب و پادگان دوکوهه انتقال داد تا روز ماه سال 1362 با 👈«یا رسول الله(ص)» در جزایر مجنون آماده انجام مأموریت بشود. 👌 از همین رو همزمان با شروع عملیات، این یگان با انتقال نیروها از دزفول به منطقه جفیر آماده اجرای ماموریت شد. در این بین شهید «فرداد علیپور» هنوز سند غربت در جزیره مجنون است. 💣 او از گردان تخریی این لشکر بود که برای همراهی با عناصر اطلاعات و عملیات در مواضع و موانع دشمن در جنوبی مأمور شد. 💦🕊 تا اینکه ماه برخاک افتاد و «شُرّه» خاک مجنون را در کرد. شهید فرداد علیپور... پیکرش هنوز برنگشته.... 💦🕊در لشگر ده سیدالشهدا در گردان تخریب به شهادت رسید . 🤲•روحمون با یادشون شاد•🤲 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1241650552.mp3
3.35M
🌴مهدی فاطمه،آقای من سلام... ---------------------------------------------- 🎧 احساسی ---------------------------------------------- 🎤 ---------------------------------------------- 🤲🏻اَللّٰهُمَ عَجِّل لِوَلیڪَ الْفَرَج🤲🏻 ┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅ @dosteshahideman🌸🍃
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_ششم6
⚘﷽⚘ ⃣8⃣ با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاربونی رو گرفتم. یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم. توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه🏡 شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن🖥 یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم. دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم. بابا زهر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه. _بله باباجان بهشون خبر بدید.😐 بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد☎️ بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین. با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم👌 مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد. با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم. احتیاج به هوای آزاد داشتم. پنجره اتاق رو باز کردم. از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم😔 بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود😢 گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... 😢 احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...😭 صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.📱 سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...😭 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_هفتم
⚘﷽⚘ ⃣8⃣ صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم. رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم. امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم. تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم. تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه😊 مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر 😣 _وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا😱 دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...😁 بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه. پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بالاخره به کلاس😊 بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم. بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم😁 از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم📱 _سلام مامان. مامان:سلام دختر کجایی؟ _کلاسم دیگه مامان😐 مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام. _یادم نبود اصلا... باشه الان میام...😔 مامان: بدو دختر دیر میشه😁 دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... 😔 تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم😊 از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم😝 به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم😕 به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد😱 وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه😖 سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو😵 داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه😣 _سلام مامان عزیزم😍 مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان😡 _حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم😁 خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد😊 حوصله لباس آن چنانی نداشتم. یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم. همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن😔 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_6026180596252804392.mp3
16.27M
مداحیمۆݩ....🏴 🍃مے خۆنم بࢪاٺ،بازم 🍃از عشق ٺۅ بے ټابم حسیݩ ؏اشقے🦋 بانـواے:⇩ سیدࢪضانࢪیمانے
🇮🇷°•| |•°🇮🇷 در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود. اگر نمی‌توانست کلمه‌ای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل می‌فهماند که چه می‌خواهد بگوید. یک‌روز به تعدادی از رزمنده‌های نبل و الزهراء درس می‌داد.وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند! به عربی پرسید:«چتون شده؟» گفتند:«شما گفتید دراز بکشید!»😁 به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمه‌ای به کار برده بود که معنی‌اش می‌شد دراز بکشید! به روی خودش نیاورد. گفت:«می‌خواستم ببینم بیدارید یا نه!» بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد، آن‌قدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😄 🔖 شهید راوی-همرزم شهید @dosteshahideman🌸🍃
💌🕊💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌 💌🕊 🕊 عاشـــ❤ـــقی کانـــال شــ❤ـــهید من معرفی 💌 💌🕊 💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘ كوله بارى پر زمهر انبیا دارد شهید سینه‏ اى چون صبح صادق، باصفا دارد شهید این نه خون است اى برادر بر لب خشكیده‏ اش‏ بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شهید •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ كوله بارى پر زمهر انبیا دارد شهید سینه‏ اى چون صبح صادق، باصفا دارد شهید این نه خون است اى بر
⚘﷽⚘ نام:محمد نام خانوادگی:اسدی انجیله نام پدر:ابراهیم سن هنگام شهادت:41 سال تاریخ تولد:1326/04/01 تاریخ شهادت:1367/05/05 استان:تهران شهر:تهران بزرگ.منطقه5,22 مزار:انجیله وظیفه/کادر:کادر سازمان :نزاجا •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ زندگینامه شهید محمد اسدی انجیله نام و نام خانوادگي: محمد اسدي                   نام پدر: ابراهيم تاريخ تولد: 1326/4/1                                                        محل تولد: قم وضعيت تاهل: متاهل                                     تعداد فرزند: 4پسر، 1دختر شغل: راننده تريلي در ارتش                            مدرک تحصيلي: ششم ابتدائي تاريخ شهادت: 1367/05/05 محل شهادت: اسلام آباد غرب مزار شهيد: قم شهيد در سال 1326 در حومه قم در يک خانواده متوسط و مذهبي چشم به دنيا گشود، 2 خواهر و يک برادر داشت، تحصيلاتش را تا ششم ابتدائي ادامه داد، در سال 1349 با دختر دايي اش ازدواج نمود و در تهران ساکن شد. بعد از مدتي وارد ارتش شده و در قسمت ترابري مشغول خدمت گرديد، در تمام مدت جنگ، در جبهه ها حضور فعال داشت و بيشتر مدت جنگ، در جبهه بود، هميشه افسوس مي خورد که چرا به شهادت نرسيده ام؟ سرانجام بعد از امضاء قرار داد بين ايران و عراق و در زمان حمله منافقين کوردل به جبهه هاي غرب در عمليات مرصاد به دست مزدوران به شهادت رسيد و به لقاء الله پيوست. از ايشان 5 فرزند، 4 پسر و يک دختر به يادگار مانده است. اين شهيد گرامي: ـ بسيار فعال و از لحاظ اجتماعي ـ سياسي بسيار هوشيار بود و متفكرانه عمل مي كرد. ـ بسيار بخشنده، مهربان، خانواده دوست، باگذشت، خوش اخلاق و فداکار بود. شب قبل از رفتنش، مرخصي استعلاجي داشت، ولي چون به او ماموريت خورده بود، به جبهه شتافت. البته همان شب تا صبح مانند پروانه دور بچه هايش مي چرخيد، آرامش نداشت و دائم بالاي سر بچه ها مي رفت و تا صبح آرام نبود. ـ در عمليات مرصاد در قسمت ترابري، براي کمک به خانواده اي که در محاصره بودند رفته بود و خانواده را نجات مي دهد، با پدر آن خانواده پشت سر آنها سوار ماشين شده و در حال فرار به طرف تهران بودند که منافقين کوردل ابتدا لاستيک ماشين را هدف گرفته، بعد از آن دو پاي شهيد را هدف قرار داده و سرانجام او را به شهادت مي رسانند. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
آه‌ازاین‌مردن‌شیرین دهنݦ‌آب‌افتاد😔💔 . . . @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_هشتم
⚘﷽⚘ ⃣8⃣ مامان از تو آشپزخونه جیغ کشید بدو درو بازکن😁 رفتم تو حیاط و بعدم رفتم درو باز کردم. اول خاله و بعد شوهرش و بعدم مهدی گودزیلا اومدن داخل😡 با خاله اینا سلام و احوال پرسی کردم. مهدی با یه لبخند دندون نما نگاهم کرد و گفت: سلام عزیزم😃 چشامو ریز کردم و با خشونت نگاهش کردم و آروم گفتم: سلام و زهرمار😡 بعدم سریع قبل اینکه خاله اینا وارد شن خودم رفتم تو خونه و مستقیم رفتم آشپزخونه. یه نیم ساعتی خودمو الکی حیرون سالاد کردم که دیدم صدای بابا بلند شد😁 بابا: فائزه بیا دیگه😠 _ایییش😖 از پشت میز بلند شدم و چادرمو رو سرم مرتب کردم و رفتم نشستم بین جمع... مامان یه چشم غره خوشگل بهم رفت😠 _ای واااای ببخشید من باید چایی میاوردم یادم رفت شرمنده😱 سریع بلند شدم و دوییدم تو آشپزخونه و سینی چایی که نیم ساعت قبل ریخته بودم رو برداشتم و اومدم بیرون😑 با نگاه کردن به چایی هایی که پررنگ و سرد شده بودن خندم میگرفت ولی سعی کردم خودمو کنترل کنم و نخندم😊 اول گرفتم جلوی بابام بعدم جلوی مامانم☺️ مامان با چشم غره بهم فهموند پدرتو در میارم دختره ی نفهم باید اول جلوی اونا بگیری نه ما😁 البته همه اینا توی همون چشم غره اش محسوس بود ها😊 بعدم گرفتم جلوی خاله و شوهر خاله ام. آخرین نفرم جلوی مهدی زامبی گرفتم😁 بعدم سینی رو گذاشتم وسط نشستم. بابا گفت: خب دختر تو نظری درباره تاریخ عقد نداری؟ _هرچی خودتون صلاح بدونید. خاله ناهید: شب بیست و نهم اسفند چطوره ؟ هم ایام فاطمیه تموم شده هم صبحش عیده؟ باور کنید هرچی این دوتا جوون زودتر محرم شن بهتره. بابا: من که مشکلی ندارم خانوم شما چی میگید؟ مامان: نه خوبه تاریخش فقط این چند روزو بایدخیلی کار کنیم که اصلا وقت نداریم😱 _بنظرتون آخراسفند خیلی زود نیست؟ حداقل بزارید چهارم پنجم عید😞 مهدی: نه اتفاقا تاریخ خوبیه😊 مهدی رو به بابام کرد و گفت: عمو جان مبارکه؟ بابام بهم نگاه کرد و درحالی که توی چشماش پر از افسوس بود گفت: مبارکه...😕 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_نهم9
⚘﷽⚘ ⃣9⃣ اون شب به اصرار من قرار شد این مراسم عقد خیلی کوچیک و مختصر باشه و فقط درجه یکا رو دعوت کنیم. و اینکه همون شب توی خونه عاقد بیاد و عقد ببنده نه اینکه از صبح بریم محضر... حتی یک ساعت دیرتر محرم شدن با مهدیم برام غنیمت بود😢 امروز بیستم اسفنده و یعنی فقط نه روز مونده بود تا بدبختی😢 از امروز به بعد دیگه کلاسای دانشگاه تق و لق برگزار میشن منم تصمیم گرفتم دیگه نرم. با بچه ها خداحافظی کردم و از در دانشگاه اومدم بیرون. سوار ماشین شدم و زنگ زدم به فاطی و گفتم آماده شو میام دنبالت بریم یکم بگردیم😉 در خونه سوارش کردم و رفتیم. فاطی: به سلام عروس خانوم😍 _علیک سلام ننه بزرگ😂 فاطی: کوووفت بی ادب اگه به علی نگفتم😝 _اگه منم به گودی نگفتم😜 فاطی: یاحسین😳 گودی کیه؟ _مهدی گودزیلا رو میگم ها😂 فاطی با خنده گفت: خاک تو سرت ناسلامتی قراره زنش شی ها😂 _ببین من زن اینم بشم بازم واسه من همون زامبی ی گودزیلا ی جنگلیه☺️ فاطی: اینجوری که تو پیش میری ماه اول طلاقت داده ها _اتفاقا قصدمم همینه که بره طلاقم بده بگه مهرم حلال جونم آزاد😂 فاطی: این مثل برای خانوماس ها _ایش اون جنگلی اصلا قاطی ادم نیست چه برسه خانوم یا اقا باشه😁 فاطی: کجا داری میری زنه جنگلی؟ _هیچی فعلا بپر پایین دوتا کاسه آش بگیر دلم هوس کرده بعد بهت میگم😊 فاطی: تو دهات شما خجالتم خوب چیزی هست؟😁 _نه نیست😊 فاطمه پیاده شد و از مغازه دوتا کاسه آش رشته خرید و سوار شد. همونجور که میخوردم راه افتادم. فاطی: تصادف میکنیم ها وایسا بخور اول😖 _نترس ننه جون😄 فاطی: خب کجا میخوای بری حالا😳 _اوه بابا تو چقدر عجله میکنی خب خودت میفهمی یکم صبرکن😡 فاطی: باشه بابا حالا بیا منو بخور😣 ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا