⚘﷽⚘
هـر صبـــح
زنـدگى
براى ادامه پيدا كردن،
به دنبـالِ بهانه ميگردد ..
و چه بهانه اى
زيبــاتـر از نگاهتان . . .
#شهید_محمود_رضا_بیضایی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 584
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸پیامبر اکرم (ص) :
🔹امّت من تا هنگامى كه يكديگر را دوست بدارند، به يكديگر هديه دهند و امانتدارى كنند، در خير و خوبى خواهند بود. (عيون اخبار الرضا ج۲ ، ص۲۹)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
☘ صبــــح ڪہ نہ
تمام عمرمان بہ خیــر مے شود
اگر سایہ اے
از خلوصتان بر اعمالمان افتد...
#شهید_محمودرضابیضائی
#صبح_زیبایتاڹ_شهدایے🌹
@dosteshahideman
🔴 نگاره ای از پوشش یک زن زرتشتی
دختران ایرانی که میخوان طبق دین ایران پیش برن این محدوده ی حجاب زرتشتیه...
#حجاب اسلامی رو قبول ندارید
حداقل ایرانی باشید 😉
#پویش_حجاب_فاطمے
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_اسحاق_موسوی
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
حسن جمال و من وتو*
خوب و بد میگذرد وای بحال من وتو*
قرعه امروز به نام من و فردا دگری*
میخورد تیر اجل بر پرو بال من و تو*
مال دنیا نشود سد ره مرگ کسی*
گیرم که کل جهان باشد از آن من وتو*
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ حسن جمال و من وتو* خوب و بد میگذرد وای بحال من وتو* قرعه امروز به نام من و فردا دگری* میخورد
⚘﷽⚘
زندگی نامه شهید سید اسحاق موسوی
شهید سید اسحاق موسوی فرزند سید محمد متولد ۱/۳/۱۳۵۶ در افغانستان (استان بغلان، شهرستان پلخمری، منطقه کوه خانم النبیا، پسته مزار) در¬ خانواده ای مذهبی از سادات موسوی دیده به جهان گشود. هنوز دو ساله نشده بود که بیماری و قحطی حاصل از حمله شوروی سابق، امان مادرش را برید و مادر چشم از جهان فرو بست. سید اسحاق تحت تکفل مادر بزرگش بی بی شیرین حسینی قرار گرفت؛ چندی نگذشت که بی بی شیرین بر اثر اصابت موشک های بالگردهای شوری سابق مصادف با ۲۷رمضان سال 58 به شهادت رسید. پدر سید اسحاق با خانم لیلا حسینی ازدواج کرد و شهید سید اسحاق موسوی زیر چتر مادرانه¬ی خانم لیلا سادات حسینی رشد یافت.هنوز۶ساله نشده بود سید اسحاق که پدر بخاطر جنگ و بیماری¬های حاصل از جنگ و قحطی، برای حفظ جان خانواده اش تصمیم به مهاجرت به ایران گرفت و در مشهد، جاده چناران ناظریه ساکن و به کار کشاورزی مشغول شد. سید اسحاق در مشهد مشغول به تحصیل تا اخذ دیپلم شد؛ اما بخاطر مشکلات موفق به ادامه تحصیل نشد و به کار نقاشی ساختمان و چهره آرایی روی آورد؛ او توانایی عجیبی در چهره آرایی وخطاطی داشت.
بعد از اینکه سید اسحاق ازدواج کرد و صاحب فرزند شد، به یکباره پدر میل وطن کرد و همراه مادر، برادران و خواهران عازم وطن شد؛ ولی سید بهمراه همسر و فرزندش به زندگی در ایران ادامه داد. همزمان با ورود پدر به افغانستان، حمله طالبان آغاز شد. این بار او و همسر و فرزندش عازم وطن شدند و پدر و خانواده ای پدری وی دوباره عازم ایران شدند. سید اسحاق وارد شهرستان پلخمری در استان بغلا شد و با حزب حرکت اسلامی با طالبان وارد جنگ شد. پس از سقوط بغلان، وی به هرات رفته و در لباس سپاه محمد (صلی الله علیه و آله) به جنگ با طالبان پرداخت. همین روزها بود که همسر و فرزندش که ساکن خانه های سازمانی اسماعیل خان در هرات بودند، را بر اثر اصابت موشک از دست داد.
او خسته از جفای روزگار و درد از دست دادن همسر و فرزند، درمانده به ایران مهاجرت و چند ماه در خانه پدری اش ساکن شد. اصرار پدرش نتوانست او را راضی به ازدواج مجدد کند؛ او هرگز نتوانست همسر و فرزند خود را فراموش کند. مدتی به فیروزکوه رفت و به نقاشی ساختمان مشغول شد، اما دوباره به مشهد بازگشت. در مشهد ساکن منطقه گلبهار شد و هفته ای یکبار به دیدار مادر و پدرش که دیگر فلج هم شده بود، می¬رفت؛ وکمک خرج ایشان بود.
بعد از تحولات سوریه، تسلط تکفیری¬ها بر این سرزمین، تخریب و نبش قبر حجر بن عدی و تهدید حرم حضرت زینب سلام الله علیها، سید حسن برادر سید اسحاق قصد دفاع از حرم کرد. سید اسحاق در ابتدا با برادرش سید حسن مخالفت کرد ولی بعد از توضیحات او در مورد هدف و قصدش در سوریه، سید اسحاق نیز میل به آنجا کرد. هر چند دو برادر توانستند رضایت پدر را سریعا جلب کنند، ولی رضایت گرفتن از مادر دو هفته به طول انجامید. سید اسحاق علاقه¬ی عجبیبی به مادر داشت و بدون اجازه مادر کاری نمی-کرد. لیلا سادات او را مانند فرزند خود پرورش داده بود؛ به او توجه و محبت ویژه¬ای داشت. بعد از فوت پدر یعنی سید محمد موسوی در سال 94 طی تماسی از بنیاد شهید بنیاد شهید که شهید ناتنی بوده و لیلا سادات حسینی ازحقوق ومذایای یک مادر شهیدبهرمند نمی شود. بعدها بنیاد شهید، به همین بهانه لیلا سادات حسینی مادر سید اسحاق را از تمام حقوق و مزایای مربوط به مادران شهدا محروم ساخت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
سید اسحاق و سید حسن با جلب رضایت مادر و بعد از طی دوره های آموزشی نظامی در تاریخ ۲۷/۹/۹۲ وارد دمشق شدند. سید حسن به یگان محمول توپ ۲۳ و سید اسحاق به یگان تخریب راه یاقتند. به دستور ابوحامد فرمانده فاطمیون که آن زمان گردان بود و تیپ محسوب نمی شد، سید اسحاق به فرماندهی یگان تخریب منصوب شد و در یگان تخریب رشادتها و از جان گذشتگی¬ها نشان داد. سید اسحاق موسوی فرماندهی عملیات¬های یگان تخریب، در مناطق مختلف دمشق امثال حران عوید، احمدیه، زمانیه، فروسیه، قریه¬ی شامیه و بهاریه را به عهده داشت. سید اسحاق در منطقه حضور داشت و انجام وظیفه می¬کرد؛ حضور او در این جبهه¬ها آنقدر مؤثر بود که ابو حامد با مرخصی او مخالفت می¬کرد. بالاخره بعد از سه ماه به مرخصی آمد و یک ماه بعد دوباره عازم منطقه شد. او به خواست ابوحامد فرمانده فاطمیون وارد حما شد و به جانشینی فرمانده فاطمیون در حما منصوب شد. این انتصاب بعد از شهادت شهید حسین براتی فرمانده فاطمیون در حما بود. سید اسحاق در حما نیز جانفشانی¬ها کرد و رشادت¬ها از خود نشان داد. سید اسحاق به دستور ابو حامد همراه نیروهایش وارد حلب شد و در عملیات حندرات ۲ شرکت کرد. هدف این عملیات بازگرداندن شهدای جای¬مانده از عملیات حندرات ۱و شکست محاصره نبل و الزهرا بود. او در کنار نیروهایش و دوستانی همچون مهدی صابری و شهید خدابخش خاوری (علی شارژی)
مجاهدت¬ها نمود. اهداف عملیات تقریبا محقق شده بود ولی مهمات و تجهیزات به پایان رسید. به دلیل کوهستانی بودن منطقه، رساندن تجهیزات و مهمات میسر نبود. سید اسحاق دستور عقب نشینی داد ولی دیر شده بود چون توسط دشمن قیچی ومحاصره شده بودند؛ محاصره به سختی شکسته شد و سید اسحاق توانست تمامی نیروهایش را از قتلگاهی که تکفیری¬ها ترتیب داده بودند، نجات و شخصا تمام مجروحین و شهدا رابه عقب باز گرداند و از منطقه خارج ساخت. اما خودش مورد هدف تک تیر انداز دشمن قرار گرفت ودو تیر بر قلب او نشست. او شربت شهادت را نوشیده و به دیدار سالار شهیدان، دوستان همرزمش، مادر حقیقی، مادر بزرگ شهیدش، همسر و فرزندش شتافت. پیکر این شهید بزرگوار در تاریخ ۱۰/۱۰/۹۳ همزمان با شهادت امام حسن عسکری علیه السلام بر روی دستان مردم شهید پرور مشهد مقدس، اعم از مهاجران و انصار قرار گرفت و بعد از طواف برگرد بارگاه ملکوتی حضرت ثامن الحجج علیه السلام در بلوک ۳۰ ردیف ۸۷ قبر۴۰، گلزار شهدای بهشت رضا علیه السلام منتقل و آرام گرفت. بعد از شهادت سید اسحاق، پدر او یعنی سید محمد نتوانست داغ فرزند رشیدش راتحمل کند و همزمان با ایام سالگرد شهادت فرزندش در تاریخ ۱۴/۸/۹۴ بدرود حیاط گفت و به دیدار عزیزانش در دیار باقی شتافت و بدنش در بهشت شهدای عسکریه آرام گرفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
بخشی از وصیت نامه شهید سید اسحاق موسوی فرمانده تیپ شهید براتی
بعد از ذکر ویاد نام خداوند و شهادت به یگانگی خداوند، و نبوت پیامبران، امامت علی ویازده فرزندش وصیت خود را چنین آغاز مبکنم: اینجانب سید اسحاق موسوی فرزند سید محمد تبعه افغانستان متولد۲/۱/۱۳۵۶ساکن مشهد(روستای ناظریه )در سلامتی وصحت عقل وصیت میکنم؛ پدر و مادر عزیزم مرا ببخشید و حلال کنید و برای آمرزش و عاقبت بخیری ام دعا کنید؛ زیرا رضایت خداوند در رضایت شماست و خداوند در قرآن میفرماید به پدرو مادر خود نیکی کنید و مکررا تکرار شده که رضایت خداوند در رضایت والدین است. خواهرانم شما فرزندان زهرای مرضیه هستید پس مایه¬ی افتخار زهرای مرضیه باشید وحجاب خود را رعایت کنید و همواره ملزم به رعایت حجاب اسلامی و نماز اول وقت باشید و درهمه جا و همه حال پاسدار حجاب بوده و همواره حجاب خود رعایت ونماز خود را در اول وقت بجا آورید. به هیج عنوان از حجاب و نماز اول وقت خود غافل نشوید... برادرانم شما فرزندان علی مرتضی هستید، پس علی وار زندگی کنید و بدانید حجاب مختص بانوان نیست شما نیز مایه¬ی افتخار علی مرتضی باشید، مبادا کاری یا حرکتی انجام دهید که موجب ناراحتی قلب نازنین آقا امام زمان شود. زیرا شما از نسل زهرای مرضیه اید نماز اول وقت، امر به معروف و نهی از منکر و دعای فرج را هیج گاه فراموش نکنید. اساس جامعه اسلامی نماز اول وقت و امر به معروف و نهی از منکر است از آن غافل نشوید. همیشه پاسدار ولایت علی وآل علی باشید ودر این راه از جان و مال خود دریغ نکنید. خواهران و برادرانم، پدرو مادر عزیزم بعد از من گریه و ناله نکنید خوشحال و شادمان باشید زیرا خداوند در قرآن میفرماید شهدا زنده اند نزد خدا روزی میخورند پس بعد از من خوشحال و شادمان باشید که من جاویدان شدم؛ از دوستان وسایر اقوام برایم طلب حلالیت کنید اگر با شما برخورد تند و بدی داشتم ببخشید حلالم کنید و دعا کنید بر سفره عمه سادات مهمان باشم و مورد شفاعتش قرار گیرم. پدرو مادر عزیزم وخواهر و برادرانم من به راهی که میروم وانتخاب کرده ام کاملا آگاهم و بدرستی انتخاب وراهم ایمان دارم. بعد از من عده ای سبک مغز و جاهل، زبان به تمسخر و نصیحت بیجای شما خواهند گشود؛ به والله قسم اگر این جماعت در کربلا بودند حسین بن علی را یاری نمی کردند و تنهایش می¬گذاشتند و تماشا می کردند. چگونه امامانشان رامی¬کشند...این جماعت از اسلام فقط دولا راست شدن وتسبیح چرخاندن وحرفهای قشنگ قشنگش را فهمیده اند و از بصیرت بی بهره اند. اینان کسانی اند که اگر مهدی ظهور کند او را نیز یاری نخواهند کرد و مهدی فاطمه را تنها وغریب خواهند گذاشت. پس محکم و استوار باشید وغم به خود راه ندهید به سخنان این جماعت که روی اهل کوفه را سفید کرده آندو توجه نکنید. برایم نه روزه بگیرید و نه نماز بخوانید که خداوند الرحمان ورحیم است. (((خدارو شکر حق الناسی بر گردنم نیست))) که خداوند از حق خود میگذرد ولی از حق بندگانش هرگز. مرا ببخشید وبرایم طلب حلالیت کنید. دعای خیر مادر و پدر مایه¬ی عاقبت بخیری وسربلندی انسان است؛ مادر و پدر عزیزم برای سربلندی عاقبت بخیری ام دعا کنید. به امید فرج یگانه منجی عالم بشریت مهدی صاحب الزمان (عج) و بر طرف شدن موانع ظهورش. (سید اسحاق موسوی فرزند سید محمد متولد۲/۱/۱۳۵۶ تبعه افغانستان ساکن مشهد((ناظریه)) عازم دفاع از حریم آل الله درسوریه تاریخ ۲۷/۹/۱۳۹۱)(عاقبت خاک شود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
زیارت نامه #"شهــــــداء"
🌹بِسمِ اللّٰهِ الرَّحمٰن الرَّحیم
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَولِیاءَ اللہ وَ اَحِبّائَهُ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یَا اَصفِیَآءَ اللہ و َاَوِدّآئَهُ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصَارَ دینِ اللهِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ رَسُولِ اللہِ
اَلسَلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَمیرِالمُومِنینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ فاطِمَةَ سَیِّدَةِ نِسآءِ العالَمینَ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے مُحَمَّدٍ الحَسَنِ بنِ عَلِےّ الوَلِےّ النّاصِحِ
اَلسَّلامُ عَلَیڪُم یا اَنصارَ اَبے عَبدِ اللهِ، بِاَبے اَنتُم وَ اُمّے طِبتُم وَ طابَتِ الاَرضُ الَّتی فیها دُفِنتُم، وَ فُزتُم فَوزًا عَظیمًا فَیا لَیتَنے کُنتُ مَعَڪُم فَاَفُوزَ مَعَڪُم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_5904490970027657290.mp3
4.65M
من روضهم همینه، مادر رو زمینه
مادر هی عقب رفت، اون نامرد رسیدو
🎤رضاشیخی
#رزقامشبمون😭
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈شصت و نهم ✨ بعد از صحبت های معمول گفتن ما بریم تو حیاط ص
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتادم✨
احساس کردم راحت شدم..
سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بود.همه بودن. وقتی خواستیم کیک رو بیاریم،بابا گفت:
_صبر کنید.😊☝️
همه تعجب کردیم.😳😟😟😳😳محمد به بابا گفت:
_منتظر کسی هستین؟!!😟
بابا چیزی نگفت.صدای زنگ در اومد.بابا بلند شد.قبل از اینکه درو باز کنه به من و مامان گفت:
_چادر بپوشید.😊
چون من و مامان #نامحرم نداشتیم راحت بودیم.سریع بلند شدم،#روسری و #جوراب و #چادر پوشیدم.محمد با تعجب گفت:
_مگه کیه؟!!😳
🇮🇷آقای موحد🇮🇷 با یه دسته گل 💐تو چارچوب در ظاهر شد.با بابا روبوسی کرد.همه تعجب کردن.ظاهرا فقط بابا میدونست.وقتی با همه احوالپرسی کرد، بدون اینکه به من #نگاه_کنه،گفت:
_سلام.
همه به من نگاه کردن.
بدون اینکه #نگاهش_کنم با لحن سردی گفتم:
_سلام.
دسته گل💐 رو جلوی من رو میز گذاشت.بابا تعارفش کرد که بشینه.همه نشستن ولی من هنوز ایستاده بودم.بابا گفت:
_زهرا بشین.
دوست داشتم برم تو اتاقم.🙁ولی نشستم.بعد از بازکردن کادو ها،آقای موحد از بابا اجازه گرفت که هدیه شو به من بده.بابا هم اجازه داد.از رفتار بابا تعجب کردم و ناراحت شدم.😳😒آقای موحد هدیه ای🎁 از کیفی💼 که همراهش بود درآورد.بلند شد و سمت من گرفت.ولی من دوست نداشتم هدیه شو قبول کنم.وقتی دید نمیگیرم،روی میز گذاشت و رفت سر جای خودش نشست. هیچکس حتی بچه ها هم نگفتن که بازش کنم.🙁😒
بعد از شام آقای موحد رفت...
تمام مدت فقط بابا و محمد باهاش صحبت میکردن.
وقتی همه رفتن،منم رفتم تو اتاقم. ناراحت بودم.😔میخواستم نماز بخونم. بعد نماز روی سجاده نشسته بودم.بابا اومد تو اتاق.به #احترام بابا #ایستادم. هدیه ی آقای موحد رو روی میز تحریرم گذاشت.بابغض گفتم:
_چرا بابا؟!😢
بابا چیزی نگفت و رفت.
فردای اون شب بیرون بودم...
بابا با من تماس گرفت و گفت برم مزار امین.وقتی رسیدم،بابا کنار مزار امین🇮🇷🌷 نشسته بود.ناراحت بودم.😒سلام کردم و رو به روش نشستم.بعد از اینکه برای امین فاتحه خوندم،
بابا گفت:
_تا حالا هیچ وقت بهت نگفتم با کی ازدواج کن،با کی ازدواج نکن.فقط بهت میگفتم بذار بیان خاستگاری،بشناس شون،اگه خوشت نیومد بگو نه،درسته؟☝️
گفتم:
_درسته.😔
-ولی بهت گفتم وحید پسر خوبیه.میتونه خوشبختت کنه.بهت توصیه کردم باهاش ازدواج کنی.کمکت کردم بشناسیش، درسته؟☝️
-درسته.😔
-ولی تو گفتی جز امین نمیخوای به کس دیگه ای فکر کنی،درسته؟☝️
-درسته.😔
به مزار امین نگاه کرد.گفت:
_دیدی امین.من هر کاری از دستم بر میومد کردم که به خواسته تو عمل کرده باشم.😒خودش نمیخواد.نمیتونم مجبورش کنم.خودت میدونی و زهرا.😒
لحن بابا ناراحت بود.
همیشه برام #مهم بود باباومامان رو ناراحت نکنم.اشکم جاری شد.گفتم:
_بابا!!😭
نگاهم کرد.چند دقیقه نگاهم کرد.بعد به مزار امین نگاه کرد و گفت:
_بار سنگینی رو دوشم گذاشتی.😒
گفتم:
_من بار سنگینی هستم برای شما؟!!😭😥
گفت:
_امین دو روز قبل از شهادتش با من تماس گرفت،گفت هر وقت خاستگار خوبی برای زهرا اومد که میدونستید خوشبختش میکنه،به زهرا کمک کنید تا باهاش ازدواج کنه....😒کار وحید #سخته، #خطرناکه،ولی خودش مرده.میتونه #خوشبختت کنه.ولی تو #نمیخوای حتی بهش فکر کنی... زهرا.. دخترم..من #درکت میکنم.میفهمم چه حالی داری.من میشناسمت.تو وقتی به یکی دل ببندی دیگه ازش دل نمیکنی مگه اینکه عمدا گناهی مرتکب بشه.منم نمیگم از امین دل بکن.تو قلبت اونقدر بزرگ هست که بتونی کس دیگه ای رو هم دوست داشته باشی.😒❣
-بابا..شما که میدونید....😢😥
-آره..من میدونم..تو برگشتی بخاطر امین..ولی زندگی کن بخاطر خودت،نه من،نه مادرت،نه امین..بخاطر خودت... بذار کسی که بهت آرامش میده کنارت باشه،نه تو خیال و خاطراتت.😒
بابا رفت.من موندم و امین...😢👣
امینی که تو خیالم بود،امینی که تو خاطراتم بود.ولی من به این خیال و خاطرات دل خوش بودم.خیلی گریه کردم.😣😭
به امین گفتم دلم برات تنگ شده..😭زندگی بدون تو خیلی خیلی سخت تر از اون چیزیه که فکر میکردم....😭من نمیخوام باباومامان ازم ناراحت باشن.. نمیخوام بخاطر من ناراحت باشن.. امین..خودت یه کاری کن بدون دلخوری تمومش کنن...😭من فقط تو رو میخوام.. این حرفها ناراحتم میکنه...قبلا که ناراحت نبودن من برات مهم بود...یه کاریش بکن امین.😭
دو هفته بعد مادر آقای موحد اومد خونه مون....
قبلا چندبار با دخترهاش تو مجالس مذهبی که خونه مون بود،دیده بودمشون ولی فقط میدونستم مادر دوست محمده. چون پسر مجرد داشت خیلی رسمی باهاشون برخورد میکردم.😊
اون روز خیلی ناراحت بود.
میگفت:...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هفتادم✨ احساس کردم راحت شدم.. سه هفته بعد تولد من☺️🎂 بو
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈هفتاد و یکم ✨
اون روز خیلی ناراحت بود.میگفت:😒
_وحید الان بیست و نه سالشه.چند ساله هر کاری میکنم ازدواج کنه،میگه نه.حتی بارها بهش گفتم آقای روشن،دوست صمیمیت، خواهر خیلی خوبی داره،از خانومی هیچی کم نداره.میگفت نه.وقتی شنیدم ازدواج کردی،دروغ چرا، ناراحت شدم.😒دوست داشتم عروس من باشی.تا چند ماه پیش که خودش گفت میخواد ازدواج کنه. همه مون خیلی خوشحال شدیم.وقتی گفت میخواد با خواهر آقا محمد ازدواج کنه،خیلی تعجب کردم.😕😟گفتم زهرا که ازدواج کرده. گفت آقا امین شهید شده...چند وقت پیش که اومدیم خدمت شما خوشحال بود.ولی وقتی برگشتیم دیگه وحید سابق نبود.😞خیلی ناراحته.خیلی تو خودشه.پیگیر که شدم گفت یا ❣زهرا یا هیچکس.❣
رو به من گفت:
_دخترم..من مادرم،😒پسرمو میشناسم.وحید واقعا به تو علاقه مند شده.😒💓منم بهش حق میدم.تو واقعا اونقدر خوبی که هر پسر خوبی وقتی بشناستت بهت علاقه مند میشه.ازت میخوام درمورد وحید بیشتر فکر کنی.
یک هفته بعد مامان گفت:
_زهرا،داری به وحید فکر میکنی؟😊
-نه.به خودم و امین فکر میکنم.😒
با التماس و بغض گفتم:
_مامان،شما با بابا صحبت کنید که..بدون اینکه ازم ناراحت بشه به این مساله اصرار نکنه.🙁😒
-بابات خیر و صلاح تو رو میخواد.😐
-من نمیخوام حتی بهش فکر کنم.😔
شب مامان با بابا صحبت کرد.
بابا اومد تو اتاق من.روی مبل نشست،بعد نشستن بابا،منم روی تخت نشستم.بعد مدتی سکوت،بابا گفت:
_به وحید میگم جوابت منفیه.لازم نیست بهش فکر کنی.😕😒
دوباره مدتی سکوت کرد.گفت:
_زندگی #بالاپایین زیاد داره.تو بالا و پایین زندگیت،ببین #خدا دوست داره چکار کنی.😒
بابا خیلی ناراحت بود...
پیش پاش روی زمین نشستم.دستشو بوسیدم😘😒 و با التماس گفتم:
_بابا..از من #ناراحت نباشید.وقتی شما ازم ناراحت باشید،من از غصه دق میکنم...😣😭
سرمو روی پاش گذاشتم و گریه میکردم.
بابا باناراحتی گفت:
_من بیشتر از اینا روی تو حساب میکردم.😒
سرمو آوردم بالا و با اشک نگاهش کردم.
-شما میگین من چکار کنم؟...چکار کنم #خدا بیشتر دوست داره؟..به #نامحرم فکر کنم؟!! درصورتی که حتی ذره ای احتمال نداره که بخوام باهاش...
گفتنش برام سخت بود...
حتی به زبان آوردن ازدواج بعد امین..برام سخت بود.
-به خودت فرصت بده وحید رو بشناسی.فقط همین..تو #بخاطرخدا یه قدم بردار،خدا کمکت میکنه.😊☝️
یک ماه دیگه هم گذشت.
یه شب خونه علی مهمانی بودیم.با باباومامان برمیگشتیم خونه.چشمم به گوشیم بود.ماشین ایستاد.مامان شیشه رو پایین داد و بابا گفت:
_سلام پسرم.
تعجب کردم.سرمو آوردم بالا.آقای موحد بود.با احترام و محبت به بابا سلام کرد بعد به مامان.بابا گفت:
_ماشین نیاوردی؟😊
-نه.ولی مزاحم نمیشم.شما بفرمایید.☺️
مامان پیاده شد و اومد عقب نشست.آقای موحد گفت:
_جناب روشن،تعارف نمیکنم،شما بفرمایید.☺️
بابا اصرار کرد و بالاخره آقای موحد سوار شد.مامان به من اشاره کرد که سلام کن.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_سلام.😔
آقای موحد تعجب کرد.😳سرشو برگردوند.قبلش متوجه من نشده بود.به بابا نگاه کرد.سرشو انداخت پایین و گفت:
_سلام.😔
بابا حرکت کرد.همه ساکت بودیم.یک ساعت گذشت.بابا توقف کرد بعد به آقای موحد نگاه کرد.آقای موحد نگاهی به اطرافش کرد.از بابا تشکر کرد.
با مامان خداحافظی کرد و بدون اینکه به من نگاه کنه،گفت:
_خداحافظ😔
و پیاده شد.صداش ناراحت بود.بابا هم پیاده شد و رفت پیشش.باهم صحبت میکردن.بعد مدتی دست دادن و خداحافظی کردن.بازهم همه ساکت بودیم.
فرداش بابا گفت:
_زهرا،هنوز هم نمیخوای #بخاطرخدا یه قدم برداری؟
دوباره چشمهام پر اشک شد.😢بابا چیزی نگفت و رفت ولی من بازهم گریه کردم.😭
یک هفته گذشت....
همسر یکی از دوستان امین باهام تماس📲 گرفت. صداش گرفته بود.
نگران شدم....😧
ادامه دارد..
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۷ آذر ۱۳۹۹
میلادی: Thursday - 17 December 2020
قمری: الخميس، 2 جماد أول 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
💠 اذکار روز:
- لا اِلهَ اِلّا اللهُ الْمَلِكُ الْحَقُّ الْمُبین (100 مرتبه)
- یا غفور یا رحیم (1000 مرتبه)
- یا رزاق (308 مرتبه) برای وسعت رزق
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
🔹1979 - روزي که دکتر مفتح در تهران به شهادت رسید
🔹وحدت حوزه و دانشگاه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
عالم برای ما
گیرم که شد بهشتـ🌸ـ
مثل جهنـ🔥ـم است
هر جا بدون تـ❤️ـو
سلام حضرت دلـ❤️ـبر ....
#سلام
#امام_زمانم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
✼دلِ گرفتهام #امروز
✼عجیب طوفانیست💔
✼پُرَم زِ هقهقِ باران😭
✼کجاست #شانهٔ_تو
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه 585
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸 امام علی(ع):
🔹هان! ميان حق و باطل جز چهار انگشت فاصله نيست. از آن حضرت درباره معناى اين فرمايش سؤال شد. امام انگشتان خود را به هم چسباند و آنها را ميان گوش و چشم خود گذاشت و آن گاه فرمودند: باطل اين است كه بگويى: شنيدم و حق آن است كه بگويى: ديدم. ( نهج البلاغه(صبحی صالح) ص۱۹۸ )
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•