eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
ツ 🌷آیت الله ســید علی قاضی: ⇜ سـ۳ـه عامل معـنوی: ◄مراقب زبان و حرفهای خود باشید ◄مواظب چشـم و نـگاه خـود باشید ◄از حـــرام دوری ڪنید. @dosteshahideman‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‌
Meysam_Motiee-Del_Mitapad_In_Shabha_Ba_Yad_To_Ya_Zahra.mp3
3.65M
• 🖤✨ • •| |• دل می تپد این شبها با یاد تو یا زهرا«س» . . . :))🥀🌿 •// 🎤 •| 🙂📿 •| 💔 @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۲ دی ۱۳۹۹ میلادی: Monday - 11 January 2021 قمری: الإثنين، 27 جماد أول 1442 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام 💠 اذکار روز: - یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه) - سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه) - یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال ❇️ وقایع مهم شیعه: 🔹وفات حضرت عبدالمطلب علیه السلام، 32سال قبل بعثت 📆 روزشمار: ▪️6 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️16 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️23 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️32 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام ▪️33 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ سلام تنها دلیل طراوت زمین؛ خوش به حال قلب‌هایی، که هر صبـح را به یاد شما، باز می‌شوند... طراوت همه عالم در گروی تکرار یاد شماست حضرت صاحب دلم.. اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ نسیم، عطر تـــو را صبح با آورد و گفت: روزے عشاق با خداوند است... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔅 📖 صفحه ۵ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ ⭕️ 🔸پیامبر اکرم(ص): 🔹بدانيد كه بدترين بدها، علماى بدند و بهترين خوبان علماى خوبند. (منية المريد، ص ۱۳۷) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💌🕊💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌 💌🕊 🕊 عاشـــ❤ـــقی کانـــال شــ❤ـــهید من معرفی 💌 💌🕊 💌🕊💌 💌🕊💌🕊 💌🕊💌🕊💌 💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘ بزرگمرد و غیور و دلیر و بت شکن مقام اهل شهادت فرا‌تر سخن است •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ بزرگمرد و غیور و دلیر و بت شکن مقام اهل شهادت فرا‌تر سخن است •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dost
⚘﷽⚘ نام: علیرضا      نام خانوادگی: فرهادی کیا     نام پدر: ایرج     تاریخ تولد: ۱۳۵۰     محل تولد: ری – روستای قوچ حصار      سن هنگام شهادت: ۱۷سال     تاریخ شهادت: ۱۳۶۷/۱/۶     محل شهادت: شاخ شمیران     عملیات: بیت المقدس ۴    گردان: حضرت زینب (س)     مزار: تهران – بهشت زهرا(س) – قطعه ۴۰ ردیف ۱۵ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ بعد از عضویت در بسیج، بیشتر زمانش را در پایگاه سپری می‌کرد، اما از درس هم غافل نبود، تا جایی که شاگرد اول منطقه شد. همیشه یک قرآن کوچک همراهش بود و در هر فرصتی آن را می‌خواند. به پرداخت خمس اهمیت می‌داد و هرگز لقمه شبهه‌ناک نمی‌خورد. زمانی که مشغول کار در یک مغازه بود، کسی برای کار به آنجا مراجعه کرده بود. او کارش را به آن فرد داده بود تا مخارج خانواده‌اش را تامین کند. برادرش در خواب دیده بود که به او گفتند برادرت ۶ ماه دیگر به شهادت می رسد و همین‌طور هم شد. قبل از اینکه پیکرش بیاید به خواب خواهرش رفته و زمان بازگشت را به او اطلاع داده بود. در یکی از عملیاتها که همۀ رزمنده ها تشنه بودند و امکان رفتن به عقب نبود، او تمام قمقمه ها را به کمر بست و با توسل به سقای دشت کربلا، با شجاعت خاصی به عقب رفت و آب آورد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ شهید علیرضا فرهادی کیا سال۱۳۵۰ در روستای قوچ حصار ری چشم به جهان گشود. پدرش ایرج کارمند بیمارستان بود و مادرش معصومه نام داشت. علیرضا دوران ابتدایی را با موفقیت پشت سر گذاشت و وارد مدرسه راهنمایی شد. همزمان به عضویت بسیج هم درآمد. آموزش نظامی را در بسیج گذراند و بسیار چالاک و ورزیده شد. مدت کمی در یک مغازه مشغول به کار شد. با آغاز جنگ تحمیلی، بی‌تابِ رفتن به جبهه شد اما به علت سن کم، به ایشان اجازه داده نمی‌شد. تا آن که پس از صحبت‌های مادرش با مسئول اعزام و دستکاری شناسنامه‌اش، بالاخره توانست عازم جبهه‌های دفاع از حق شود و به دهلران برود. سرانجام در تاریخ ۶/۱/۱۳۶۷ در عملیات بیت‌المقدس۴ در منطقه شاخ شمیران به فیض شهادت رسید. خاطرات خانواده شهید علیرضا از کودکی بسیار خوش اخلاق و متواضع بود. او از همان ابتدا علاقه زیادی به اهل بیت(ع) داشت. دوست داشت روحانی شود و به جامعه خدمت کند. همیشه آرزو می‌کرد که بتواند انتقام خون حضرت زهرا(س) را بگیرد. بعد از عضویت در بسیج، بیشتر زمانش را در پایگاه سپری می‌کرد، اما از درس هم غافل نبود، تا جایی که شاگرد اول منطقه شد. پیش از آن که به جبهه برود، مدت کمی در یک مغازه مشغول به کار شد. یکروز که کسی برای پیدا کردن کار به آنجا مراجعه کرده بود، علیرضا جای خود را به آن فرد داد تا او بتواند کار کند. برای رفتن به جبهه، شناسنامه‌اش را دستکاری کرد و سال تولدش را از ۵۰ به ۴۸ تغییر داد. وقتی در دهلران زخمی شده بود، به هیچکس به جز مادرش خبر نداد.   همرزم شهید در یکی از حملات، که گردان در منطقه خطرناکی قرار داشت، همه تشنه بودند و نمی‌توانستند پشت خاکریز بروند و آب بیاورند. علیرضا همۀ قمقمه ها را گرفت و به کمرش بست. بعد با شجاعت خاصی، توسل کرد به سقای دشت کربلا و رفت و برای همۀ رزمنده‌ها آب آورد…   برادر شهید یکبار در خواب دیدم که جلوی مغازه‌ای هستیم. علیرضا هم آنجا ایستاده بود؛ درحالیکه در هاله‌ای از نور بود و تمام دور و برش را نور گرفته بود. کسی دست مرا گرفت و گفت: “اکبر، این برادرت را اذیت نکن. او ۶ ماه بیشتر زنده نیست…” صبح که از خواب بیدار شدم، به او گفتم علیرضا من چنین خوابی دیدم!… با خوشحالی گفت: “کیف کن. من به زودی شهید می شوم.” به او گفتم: “غصه نخور! دیشب شام زیاد خورده بودم. خواب آشفته دیدم. اتفاقی برایت نمی افتد.” اما او دقیقا ۶ ماه بعد به شهادت رسید.   همرزم و فرمانده گروهان شهید حین عملیات، دو تا از ماشین های ما، به اشتباه راهشان را گم کردند و به سمت نیروهای دشمن رفتند. سریع دستور دادیم یک تیم ۹ نفره تشکیل شود تا کوه را دور بزنند و جلوی ماشین ها را بگیرند. علیرضا جزو آن ۹ نفر بود. زمانی که به یال رسیدیم؛ از دور، هلی کوپتری را دیدیم که می آید. چیزی از آن شلیک شد و جایی که اصابت کرد دقیقا زیر پای علیرضا بود. او همانجا به شهادت رسید.   خواهر شهید شب قبل از عید، علیرضا به خوابم آمد و گفت: “فردا پیکرم را می آورند. سر من از بین رفته است. مبادا سر و صدا کنید و نامحرم صدایتان را بشنود!…” وقتی پیکر را آوردند، من نتوانستم طاقت بیاورم، اما مادرم با صبوری، رویش گلاب می‌ریخت و میگفت: “خدایا این قربانی را از من قبول کن… راضی‌ام به رضای تو.” •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ وصیتنامه بسم الله الرحمن الرحیم یا ایتها النفس المطمئنه ارجعی الی ربک راضیه مرضیه با سلام و درود به خدمت آقا امام زمان و نائب بر حقش امام خمینی و سلام به رزمندگان اسلام و به امید آزادی اسرا از چنگال حزب بعث. ای مردم دلیر و هم وطنان من، من این راه را با جان و دل قبول کردم و می‌دانم این راهی ست که هیچ کناره ای درش نیست، ای امت حزب الله خط سرخ شهادت خط آل محمد و علی است. این وصیت نامه گوشزد کردن به مردم است که بعضی از آنها در خواب غفلت به سر می‌برند و هنوز هم بیدار نشده‌اند و کسی هم نیست که اینها را بیدار کند. ای خواهران من! منظورم تمام زن‌های ایران آباد است که باید از خودشان نقطه ضعف نشان ندهند. شما نیز به این انقلاب خیلی کارهای خوب ارائه دادید و می‌دهید. از من به شما خواهران زینبی وصیت که در حفظ حجاب خود کوشا باشید که می‌گویند: ای زن به تو از فاطمه اینگونه خطاب است، ارزنده‌ترین زینب زن حفظ حجاب است و خواهران باید از این دختر پیغمبر پیروی کنند. یک وصیت به برادران که هیچ گاه نباید به ناموس مردم نگاه انداخت چون که ما در این راه مقابله با فساد و فحشا دلیرانه جنگیدیم. از جمله برادران بسیجی که مظلومانه شهید شدند. ای منافقین فکر نکنید بسیجی مظلوم است و میتوانید همه غلطی بکنید. بسیجی به موقع، شیر شهر هم می‌شود. من در آن دنیا ای برادران بسیجی تمام شما را شفاعت خواهم کرد. هر چند خودم به شفاعت احتیاج دارم ولی باز امید به شما می‌دهم. و چند کلمه ای هم با پدر و مادرم و کلا خانواده‌ام سخن میگویم. ای پدر و مادرم شما نیز در این دنیا خیلی به من محبت داشتید ولی من قدر آنها را ندانستم. ای مادرم و ای پدرم از هر خوبی بدی از من دیدید حلالم کنید که اگر به آه والدین مبتلا گردم خدا از من نمی‌گذرد. و ای خواهرانم شما هم مثل خواهران دیگر باشید که نام خانواده شهید روی شما هست و ای برادران من شما هم مثل برادران دیگر باشید که نام خانواده شهید روی شما هست و شما هم اگر هر خوبی و بدی از من دیدید حلال کنید و من نیز شما را شفاعت خواهم کرد. و سلام تمامی شما را به ائمه اطهار خواهم رساند. والسلام تمام وصیتنامه بنده گنهکار؛ علیرضا فرهادی کیا ۶۶/۲/۲۹ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
‍ ‍ ‍ ‍ ‍⚘﷽⚘ 🌺زیارت نامه شهدا 🌺 بسم الله الرّحمن الرّحیم اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ‏ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَصْفِيآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ، اَلسَّلامُ‏ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبى‏ عَبْدِاللَّهِ، بِاَبى‏ اَنْتُمْ وَاُمّى‏ طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ‏[ اَنْتُم‏] الَّتى‏ فيها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ‏ فَوْزاً عَظيماً، فَيا لَيْتَنى‏ كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعکم ☘☘☘ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوستان همراه 🌸 صلوات های اعلام شده برای ختم صلوات به نیت 🌺 7400شاخه گل صلوات 🌺 در ثواب ختم صلوات خود راشریک کنید. 🌹حاجت رواان شاءالله🌹👇 👇 @Moghavemat212
🕊 روحمانــ از بین رفتهـ😞 سرگرم بازیچـ🍂ـه دنیایـیم ‌"الَّذِینَ هُمْ فِی خَوْضٍ یَلْعَبُونَ،" ما هستیمــ💔 مرده‌ام، تو مرا دوباره حیات ببخش، خوابم، تو بیدارم ڪنــ🍃 خدایــا!✋ به‌حرمت پای خسته‌ی رقیه(س)، به‌حرمت نگاه خسته‌ی زینب(س)، به‌حرمت چشمان نگرانــ حضرت ولے عصر(عج)؛💗 به ما بده. {•شهید عباس دانشگــر♥️•} @dostedhahideman
YEKNET.IR - shoor - fatemie 99.10.19 - seyed mehdi hoseini.mp3
3.62M
روضه ای 🍃آه نوشته روی کتیبه 🍃نور چشمای زهرا غریبه 🎤 👌بسیار دلنشین @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و سیزدهم ✨ پنج ماه از مرگ زینب سادات گذشت.... وحید مأمور
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و چهاردهم ✨ سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی دست و پای راستم تو گچ بود.🤕همه خیلی نگرانم بودن ولی فکر میکردن درگیری خیابانی بوده؛ 😥مثل سابق.هیچکس خبر نداشت چه اتفاقی برام افتاده. وقتی حالم بهتر شد رفتم خونه آقاجون.هرچی به روز برگشتن وحید نزدیکتر میشدیم همه نگران تر میشدن.😥😨اگه وحید منو تو این حال میدید با همه دعوا میکرد که چرا هیچکس بهش نگفته. سه روز به برگشتن وحید مونده بود.خونه آقاجون بودم.زنگ آیفون زده شد.... مادروحید سراسیمه اومد تو اتاق،گفت: _وحیده!!😨 منم مضطرب شدم.وحید با عجله اومد تو خونه. داد میزد: _زهرا کجاست؟😡🗣 آقاجون گفت: _تو اتاق تو.😒 وحید پله ها رو چند تا یکی میومد بالا.😡🏃صدای قدم هاش رو میشنیدم. مادروحید هنوز پیش من بود.فاطمه سادات هم پیش من بود.ایستادم که بدونه حالم خوبه.😊 تو چارچوب در ظاهر شد.رو به روی من بود. ناراحت به من نگاه میکرد.... مادروحید،فاطمه سادات رو برد بیرون.وحید همونجا جلوی در افتاد.😒💔چند دقیقه گذشت. بابغض گفت: _چرا به من نگفتی؟😢 من به زمین نگاه میکردم.داد زد: _چرا به من نگفتی؟ حتما باید میکشتنت تا خبردار بشم؟😢😠🗣 فهمیدم کلا از جریان خبر داره.آقاجون اومد تو اتاق و گفت: _وحید،آروم باش😒 -چجوری آروم باشم؟! تو روز روشن جلو زن منو میگیرن.چند تا وحشی به قصد کشت میزننش.با چاقو میفتن به جونش،بعد من آروم باشم؟!!!😠🗣 به آقاجون گفت: _چرا به من نگفتین؟😢 -من گفتم چیزی بهت نگن.😊 وحید همش داد میزد ولی من آروم جوابشو میدادم. -قرارمون این نبود زهرا.تو که بخاطر پنهان کردن زخمی شدنم ناراحت شده بودی چرا خودت پنهان کاری کردی؟😠🗣 -شما بخاطر من بهم نمیگفتی ولی من دلایل دیگه ای هم دارم.😊☝️ وحید نعره زد: _زهرااااا😡🗣 با خونسردی نگاهش کردم. -اونی که باید ازش طلبکار باشی ما نیستیم.برو انتقام منو ازشون بگیر،نه با زور و کتک.به کاری که میکردی ادامه بده تا حقشون رو بذاری کف دستشون.😊 داد زد: _که بعد بیان بکشنت؟!😠🗣 همون چیزی که نگرانش بودم.با آرامش ولی محکم گفتم: _شهر هرت نیست که راحت آدم بکشن.ولی حتی اگه منم بکشن نباید کوتاه بیای وحید،نباید کوتاه بیای.😊 وحید بابغض داد میزد: _زینبمو ازم گرفتن بس نبود؟حالا نوبت زهرامه؟! تا کی باید تاوان بدم؟😢😠 رفت بیرون... اشکهام جاری شد.😭وحید کوتاه اومده بود،بخاطر من.😞 نشستم روی تخت.آقاجون اومد نزدیک و گفت: _تهدیدت کردن؟!!!😨😳 با اشک به آقاجون نگاه کردم.😢گفت: _چرا تا حالا نگفتی؟!! حداقل به من میگفتی.😨 -آقاجون،وحید نباید بخاطر من کوتاه بیاد.😢😒 چشمهای آقاجون پر اشک شد.گفت: _اگه اینبار برن سراغ فاطمه سادات چی؟😢 قاطع گفتم: _فاطمه ساداتم .خودم و وحیدم هم (ع).😭 کار وحید طوری بود که با دشمنان طرف بود،نه صرفا دشمنان جمهوری اسلامی.گرچه دشمنان جمهوری اسلامی دشمن اسلام هم هستن ولی محدوده ی کار وحید گسترده تر بود. آقاجون دیگه چیزی نگفت و رفت... خیلی دعا کردم.نماز خوندم.از وقتی توبیمارستان به هوش اومده بودم خیلی برای وحید دعا میکردم.😔 بعد اون روز.... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈 صد و چهاردهم ✨ سه هفته گذشت... زخم چاقوها خوب شده بود ولی د
📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈صد و پانزدهم ✨ گفت: _وحید مرد ایه،ایمان داره.وقتی اومد پیشم و درمورد تو باهام حرف زد، فهمیدم همون کسیه که مطمئن بودم خوشبختت میکنه.از کارش پرسیدم. جواب داد.بهش گفتم نمیخوام دخترم دوباره به کسی دل ببنده که امروز هست ولی معلوم نیست فردا باشه.گفت کار من ولی شما کی رو میشناسید که مطمئن باشید فردا هست.گفتم زندگی با شما سخته، نمیخوام دخترم بیشتر از این تو زندگیش بکشه.ناراحت شد ولی چیزی نگفت و رفت.میخواستم ببینم چقدر تو تصمیمش .☝️چند وقت بعد دوباره اومد... گفت من دختر شما رو فراموش کنم، نمیتونم بهش فکر نکنم ولی نمیتونم کارم هم تغییر بدم،این که خدا بهم داده.از پنج سال انتظارش گفت،از گفت. ازم خواست با خودت صحبت کنه.بهش گفتم به شرطی که از علاقه ش،از انتظارش و از خواب امین چیزی بهت نگه.من مطمئن بودم تو قبول میکنی باهاش ازدواج کنی ولی میخواستم به ،ایمان بیاره.اون یک سالی که منتظر بله ی تو بود دو هفته یکبار با من تماس میگرفت تا ببینه نظر تو تغییر کرده یا نه. میکشید وگرنه بیشتر تماس میگرفت. بعد ازدواجتون بهش گفتم زهرا همونی هست که فکرشو میکردی؟گفت زهرا خیلی از اونیه که من فکر میکردم...زهرا،وحید برای اینکه تو همسرش باشی خیلی کشیده. که اصلا براش راحت نبوده. که اصلا براش راحت نبوده.دور و برش خیلیها بودن که براش ناز و عشوه میومدن ولی وحید سعی میکرد بهشون توجه نکنه.وحید تو رو برای صبر و پاکدامنیش میدونه. برای وحید خیلی سخته که تو رو از دست بده.اونم الان که هنوز عمر باهم بودنتون به اندازه انتظاری که کشیده هم نیست.تو این قضیه تو خیلی کشیدی، شدی، شدی ولی این امتحان،امتحان وحیده. وحید بین ✨دل و ایمانش✨ گیر کرده.به نظر من اگه وحید به جدایی از تو حتی فکر کنه هم قبوله..تا خواست خدا چی باشه.مثل همیشه . وحید سرش میشه. وقتی مسئولیت تو رو قبول کرده یعنی نمیخواد تو ذره ای تو زندگیت اذیت بشی.میدونه هم باهم بودنتون برات سخته هم جدایی تون.وحید میخواد بین بد و بدتر یه راه خوب پیدا کنه.من فکر میکنم اینکه الان بهم ریخته و به امام رضا(ع) پناه برده بخاطر اینه که راهی پیدا کنه که هم رو داشته باشه،هم .😊😒 حاجی شماره کسی که مراقب وحید بود رو به ما داد.... بابا باهاش تماس گرفت و تونستیم وحید رو تو حرم پیدا کنیم.قسمت مردانه بود.بابا رفت و آوردش رواق امام خمینی(ره)... بابا خیلی باهاش صحبت کرد تا راضی شد منو ببینه. سرم پایین بود و با امام رضا(ع) صحبت میکردم، ازشون میخواستم به من و وحید کمک کنن.سرمو آوردم بالا... بابا و وحید نزدیک میشدن.بلند شدم.وحید ایستاد.رفتم سمتش.نصف شب بود.رواق خلوت بود.گفتم: _سلام😒 نگاهم نمیکرد.با لحن سردی گفت: _سلام. از لحن سردش دلم گرفت.بغض داشتم.گفتم: _وحید..خوبی؟😢 همونجا نشست.سرش پایین بود.رو به روش نشستم.گفت: _زهرا،من دنیا رو بدون تو نمیخوام.😔 -وحید😥 نگاهم کرد.گفتم: _منم مثل شما هستم.منم میدم برای ..شما باید ادامه بدی . -زهرا،من جونمو بدم برام راحت تره تا تو رو از دست بدم.😞 -میدونم،منم همینطور..😊❤️ولی با وجود اینکه خیلی دوست دارم،حاضرم بخاطر خدا از دست دادن شما رو هم تحمل کنم. -ولی من....😞 با عصبانیت گفتم: _وحید😠☝️ خیلی جا خورد.😳 -شما هم میتونی بخاطر خدا هر سختی ای رو تحمل کنی.میتونی، بتونی.😠 سکوت طولانی ای شد.خیلی گذشت.گفت: _یعنی میخوای به کارم ادامه بدم؟😒 -آره😠 -پس تو چی؟فاطمه سادات؟😔 -از این به بعد حواسمو بیشتر جمع میکنم.😠 -من نمیتونم ازت مراقبت کنم...با من بودنت خطرناکه برات...😣😞 چشمم به دهان وحید بود.چی میخواد بگه.. -..بهتره از هم جدا بشیم.😞💔 جونم دراومد.با ناله گفتم: _وحید😢😥 نگاهم کرد. اشکهام میریخت روی صورتم.😭خیلی گذشت. فقط با اشک به هم نگاه میکردیم.😭😢 خدایا خیلی سخته برام.جدایی از وحید از شهید شدنش سخت تره برام.درسته که خیلی وقتها نیست ولی یادش، همیشه با من هست. ولی اگه قرار باشه باشه..آخه چجوری بهش فکر نکنم؟! خدایا برام.😣😭 سرمو انداختم پایین.دلم میخواست چشمهامو باز کنم و بهم بگن همه اینا کابوس بوده.. خیلی گذشت.... خیلی با خودم فکر کردم. از هرچیزی برام بود.مطمئن بودم.گفتم خدایا 😭✨*هرچی تو بخوای*✨ سرمو آوردم بالا.تو چشمهاش نگاه کردم.بابغض گفتم: _فاطمه سادات چی؟😢 ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا