سلام بر دوستان عزیز
کسی این شهید بزرگوار رو اگه میشناسه به آیدی من پیام بده
ناحله
@gharibjamandeh
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
پیکر مطهر دو تن از شهدای مازندران که چهار سال پیش در خان طومان به شهادت رسیده بودند، در جریان تفحص شهدای سوریه پیدا و هویتشان شناسایی شده است.
به گزارش خبرنگار فرهنگی خبرگزاری تسنیم، روز گذشته خبر شناسایی پیکر مطهر دو تن از شهدای تازه تفحص شده مدافع حرم که در خان طومان پیدا شدهاند، منتشر شد. این دو پیکر متعلق به شهید سعید کمالی و شهید علی جمشیدی است که در شبیخون تروریستهای تکفیری در کربلای خانطومان به شهادت رسیده بودند. پیکر این دو شهید 26 ساله پس از گذشت چهار سال از شهادتشان به آغوش وطن بازمیگردد.
شهید مدافع حرم سعید کمالی در سال 69 در روستای کفرات بخش هزارجریب شهرستان نکا به دنیا آمد. چهار ساله بود که به دلایل مختلف خانوادهاش به شهرستان ساری آمد و در شرقیترین نقطه شهر(عبور زغال چال)ساکن شدند. همان بار اول شرکت در کنکور در چند رشته و دانشگاه پذیرفته شد ولی با توجه به علاقه به سپاه، دانشگاه شهید محلاتی قم را انتخاب کرد و در رشته علوم سیاسی لیسانس گرفت. بعد از فارغ التحصیلی، در سپاه ناحیه میاندورود (سورک) مشغول به کار شد.
سعید اردیبهشت 91 پس از بازگشت از سفر حج ازدواج کرد که ثمره این ازدواج یک پسر بنام «امیرمهدی» شد.
حلقه صالحین در روستاهای میاندورود برگزار میکرد. زمان تشییع پیکر شهدای غواص از گلوگاه تا رامسر همراه شهدای غواص بود. یک شب در قبر شهیدی که در سورک تشییع شد، خوابید. در ساخت گلزار شهیدان خوشنام حضور داشت و تمام احساس خوب را از شهدا میگرفت.
برای رفتن به سوریه بسیار تلاش کرد. چندین نفر را واسطه گرفت تا مسئولان مربوطه را راضی کند که با رفتنش موافقت کنند. شهید عشریه مسئول آموزش او در قم بود. دو ماه تمام از فاصله 5 متر تا 25 متر دقیق با تفنگ بادی تمرین میکرد. بسیار دقیق به هدف میزد. از لحاظ روحی و جسمی و آموزش نظامی خود را آماده کرد. میگفت: «اگر در سوریه نجنگیم باید در مرزها و شهرهای ایران با داعش بجنگیم. از طرفی باید زمینه را برای ظهور امام زمان(عج) فراهم کنیم.»
بالاخره در 15 فرودین 95 به سوریه اعزام شد. این شهید والامقام 17اردیبهشت سال 95 پس از نقض آتشبس در سوریه، به همراه محمد بلباسی از قائمشهر، علی جمشیدی از نور، رضا حاجیزاده از آمل، حسن رجاییفر و سید رضا طاهر از بابل، سیدجواد اسدی و محمود رادمهر از ساری، علیرضا بربری از بابلسر، علی عابدینی از فریدونکنار، حسین مشتاقی از نکا، رحیم کابلی و یدالله قنبری از بهشهر در شهرک راهبردی خانطومان سوریه به دست تکفیریها به شهادت رسیدند. پیکر مطهر شهید در منطقه ماند و در شمار شهدای مفقودالاثر مدافع حرم قرا گرفت و حالا 4 سال پس از شهادتش پیکر شهید در جریان تفحص خان طومان پیدا شده و به کشور بازگشته است.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
چند روزیہ خانومم...💔
نمازشو نشستہ خونده...💔
#بانوے_پہلو_شڪستہ
@dosteshahideman
°•.🌿.•°
ازبانوےمدینھآموختم🥀
امامزمانمࢪاࢪهانڪنم🖐🏻
حتےاگࢪخودمفداشوم💔
حتےاگࢪخانهامبسوزد🔥
حتےاگࢪدࢪڪوچھسیلےبخوࢪم🥀
حتے…
@dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و نوزدهم ✨ علی بلند شد و سلام کرد،بعد دوباره نشست و خ
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و بیستم ✨
ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...😥😣گفتم:
_وحید،خونت مفیدتر از جونت شده؟
-نمیدونم.من فقط میخوام به وظیفه م عمل کنم.
-پس مثل مأموریت های قبل دیگه،پس چرا مثل همیشه نیستی؟😒
یه کم مکث کرد.لبخند زد و گفت:
_تو باید بازجو میشدی.خیلی باهوشی ولی نه بیشتر از من.الان میخوای اطلاعات فوق سری رو بهت بگم؟😁
خنده م گرفت.😅ولی وحید دوباره ناراحت نگاهم میکرد.دیگه نتونستم طاقت بیارم.بلند شدم و رفتم تو اتاق...
نماز میخوندم😭✨ و #ازخدا میخواستم به من و وحید کمک کنه...
هر دو مون میدونستیم کار درست چیه ولی هر دو مون همدیگه رو عاشقانه دوست داشتیم.سه سال با هم زندگی کردیم.مأموریت زیاد رفته بود ولی اینبار فرق داشت... وحید هیچ امیدی به برگشت نداشت.منم مطمئن شدم برنمیگرده. #خیلی_برام_سخت_بود...
خیلی سخت تر از اون چیزی که فکرشو میکردم. رفتن وحید برای من خیلی سخت تر از رفتن امین بود.چون هم خیلی بیشتر دوستش داشتم هم حالا فاطمه سادات هم داشتم...
فاطمه سادات👧🏻👨🏻 عاشق پدرش بود.حق داشت. وحید واقعا پدر خیلی خوبی بود براش. نگران آینده #نبودم،..
نگران فاطمه سادات #نبودم،..
#ناراضی نبودم،...
تمام سختی و گریه هام فقط برای دوست داشتن و #دلتنگی بود.❣😭
وقتی نمازم تموم شد،گفت:
_بعد از من تو چکار میکنی؟😒
پشت سرم،کنار در نشسته بود.بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_از یادگارت نگهداری میکنم.😔
هیچی نگفت.برگشتم نگاهش کردم.به من نگاه میکرد.گفتم:
_انتظار داشتی بگم سکته میکنم؟..میمیرم؟😒
فقط نگاهم میکرد.طوری نشستم که نیم رخم بهش بود.گفتم:
_وقتی با امین ازدواج کردم، #میدونستم خیلی زود شهید میشه.بار آخر که رفت #مطمئن بودم دیگه برنمیگرده.وقتی سوار ماشین شد و رفت به قلبم گفتم بسه،دیگه نزن..همون موقع بود که سکته کردم...
-چی شد که برگشتی؟😒
-مادرامین رو دیدم.گفت اگه بخوای میتونی بیای ولی اونوقت امین از غصه ی تو میمیره.منم بخاطر امین برگشتم.
به وحید نگاه کردم.هنوز هم به من نگاه میکرد. گفتم:
_من قبلا یه بار به دل خودم رفتم و برگشتم. برای دوباره رفتن فقط به خدا فکر میکنم.اگه شما بری نمیگم میمیرم،نمیگم سکته میکنم ولی اون زندگی دیگه برام زندگی نیست؛غذا خوردن، نفس کشیدن و کار کردنه.تا وقتی خدا بخواد و نفس بکشم فقط #بایادشما زندگی میکنم،با عشق شما،با خاطرات شما،با یادگاری شما.
وحید چیزی نگفت و رفت تو هال.😔🚶
فردای اون شب...
به پدرومادرش گفت مأموریت جدید و طولانی میره.اونا هم ما و خانواده منو شام دعوت کردن. مادروحید هم خیلی نگران بود.نگرانیش از صورتش معلوم بود.😥
همیشه حتی تو مهمانی ها هم وحید کنار من می نشست ولی اون شب با چند نفر فاصله از من نشست... همه تعجب کردن😧😳😟 ولی من بهش حق میدادم...
منم ترجیح میدادم خیلی بهش نزدیک نشم تا مبادا اراده ش سست بشه.😔☝️نجمه به من گفت:
_زن داداش دعواتون شده؟!!🙁
خنده م گرفت.گفتم:
_قشنگ معلومه مدت هاست منتظر همچین روزی هستی.😄
همه خندیدن.آقاجون گفت:
_وحید،زهرا رو عصبانی کردی،بعد زهرا کاراته بازی کرده؟😃
دوباره همه خندیدن.محمد گفت:
_وحید،وای بحالت به خواهرمن کمتر از گل گفته باشی.😠😁
وحید بالبخند نگاهش کرد و گفت:
_مثلا چکارم میکنی؟😎☺️
محمد هم خنده ش گرفت.گفتم:
_مأموریت طولانی میفرستت.😁
محمد و وحید خندیدن.😁😁وحید بلند شد، اومد پیش من نشست.
یه کم گذشت.وحید آروم به من گفت:
_زهرا😒❣
نگاهش کردم.گفت:
_اگه تو بهم بگی نرم...😒💗
با اخم نگاهش کردم.😠ساکت شد.علی گفت:
_زهرا میخوای ادبش کنم؟😄
سرمو انداختم پایین.بعد به علی نگاه کردم، بالبخند گفتم:
_قربون دستت داداش.یه جوری ادبش کن که دیگه از این فکرها به سرش نزنه.😁
علی گفت:
_از کدوم فکرها؟😃
به وحید نگاه کردم و گفتم:
_خودش خوب میدونه.😉
وحید فقط نگاهم میکرد.علی خواست بلند بشه، محمد گفت:
_شما بشین داداش.خودم ادبش میکنم.😂
همونجوری که نشسته بود،وحید صدا کرد.وحید به محمد نگاه کرد.محمد با اخم به وحید نگاه میکرد.👀😠
چند دقیقه گذشت ولی محمد با اخم به وحید فقط نگاه میکرد.مثلا با ترس و التماس گفتم:
_وای داداش بسه دیگه.الان شوهرمو میکشی ها.ادب شد دیگه.بسشه.😨😆
یه دفعه خونه از خنده منفجر شد...😂😁😃😄
حتی بابا و آقاجون هم بلند میخندیدن.نگاه وحید رو احساس میکردم ولی نمیخواستم بهش نگاه کنم...💓
فاطمه سادات صدام کرد.👧🏻از خدا خواسته بلند شدم و رفتم پیشش.با بچه ها بازی میکردن.منم همونجا تو اتاق موندم.
قبل از شام پیامک 📲اومد برام.وحید بود.نوشته بود...
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈صد و بیستم ✨ ولی ترسیدم که باعث #سست_شدن اراده ش بشم...😥
⚘﷽⚘
📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈
✨ قسمت👈صد و بیست و یکم ✨
نوشته بود..
📲_فقط میخواستم ببینم چقدر دوستم داری. فهمیدم خداروشکر خیلی دوستم نداری.💘
تو دلم گفتم..
💔خیلی دوست دارم..خیلی.😭حتی نمیتونی فکرشو بکنی نبودنت چه بلایی سرم میاره.😭💔 اشکهام میریخت روی صورتم...
مریم برای شام صدامون کرد.سرم پایین بود. گفتم:
_الان میام.😒
چیزی نگفت و رفت...
من و فاطمه سادات آخرین نفری بودیم که سر سفره نشستیم.برای ما کنار وحید جا گذاشته بودن.وحید به من نگاه کرد.نگاهش عجیب بود برام،نگاهش هیچ حسی نداشت.👀به فاطمه سادات گفت:
_بیا دخترم.
فاطمه سادات رفت بغل وحید.منم کنارش نشستم.وحید مثل همیشه برام غذا کشید،بهم خورشت داد،مثل همیشه حواسش بهم بود.محمد بالبخند گفت:
_خوب ادب شده؟😄
به زور خندیدم.گفتم:
_آره داداش.فکر نکنم دیگه دست از پا خطا
کنه.☺️
همه خندیدن...
بعد از شام رفتم تو آشپزخونه کمک کنم.بعد از تمام شدن کارها با خانم های دیگه رفتیم تو هال.وحید کنار بابا و آقاجون نشسته بود.منم رو به روی وحید نشستم...
کسی حواسش به من نبود.😅دوست داشتم خوب نگاهش کنم.👀بعد چند دقیقه وحید هم به من نگاه کرد.لبخند زد.👀😊دلم برای لبخندش تنگ شده بود.منم لبخند زدم.☺️علی گفت:
_بلند بگین ما هم بخندیم.😁
دیدم همه دارن به ما نگاه میکنن.گفتم:
_هیچی....به وحید نگاه کردم...دیدم نور بالا میزنه..😆دقت کردم..دیدم نه...خبری نیست... فقط...پای چپش نور بالا میزنه..اونم....ساق
پاش.😁
وحید خندید.😁قیافه مو مثلا یه کم دقیق کردم.گفتم:
_یه کمی هم...دست راستش...نه...بازوش... آره.. بازوش هم یه کم نور داره،اونم نه زیاد،خیلی کم.😆😜
خودم هم خنده م گرفته بود.😂گفتم:
_پاشو وایستا.
وحید بالبخند ایستاد.گفتم:
_چند تا نور کوچولو...😆👌مثل این لامپهای کم نور کوچولو هستن...چند تا پراکنده...شکمش هم نور داره.😂
اینو که گفتم همه بلند خندیدن.😂😂😂😂محمد به وحید گفت:
_بچرخ.🤔
وحید یه کم چرخید.پشتش به ما بود.محمد به من گفت:
_پشتش چی؟ احیانا پشتش لامپ نداره؟🤔🤔
منم با خنده قیافه مو جمع کردم،اخم کردم مثل کسیکه میخواد به یه چیزی دقیق بشه نگاه کردم،گفتم:
_نه،تاریکه.😁
دوباره همه بلند خندیدن.😂😂😂مادروحید گفت:
_زهرا،این چه حرفهاییه میگی؟! بجای اینکه بگی ان شاالله سالم برگرده میگی زخمی میشه؟!! 😒
خنده مو جمع کردم.🙊مادروحید واقعا ناراحت شده بود.رفتم پیشش،بغلش کردم.گفتم:
_الهی قربونتون برم،من شوخی کردم.مگه به حرف منه که هرچی من بگم همون بشه.☺️
مادروحید گفت:
_میترسم داغ این پسرم هم بمونه رو دلم.😞
لبخند زدم و گفتم:
_غصه نخور مامان جون.این پسرت تا منو دق نده چیزیش نمیشه.منم که فعلا قصد ندارم دق کنم.😅
مادروحید لبخند زد و گفت:
_خدا نکنه دخترم.😘😊
دوباره بغلش کردم و بوسیدمش.☺️😘نجمه سادات گفت:
_اه..این عروس و مادرشوهر داغ یه دعوا رو به دل ما گذاشتن ها.😬😁
همه خندیدن.
اون شب هم به شوخی و خنده گذشت ولی دل من آروم و قرار نداشت....
داشتیم برمیگشتیم خونه.تو ماشین همه ساکت بودیم.فاطمه سادات صندلی عقب نشسته بود. به فاطمه سادات نگاه کردم،خوابش برده بود.وحید به من نگاه کرد👀 بعد به فاطمه سادات.من هنوز به فاطمه سادات نگاه میکردم.👀وحید گفت:
_زهرا😒
بدون اینکه نگاهش کنم گفتم:
_بله😔
دوباره ناراحت گفت:
_زهرا!!😒
برای اولین بار از با وحید بودن #میترسیدم. نگران بودم. #میترسیدم آخرش کم بیارم.😭
ماشین رو نگه داشت.به من نگاه کرد.
-زهرا نگاهم کن😢💞
صداش بغض داشت.منم بغض داشتم.😭😣 نمیخواستم از چشمهام حال دل مو بفهمه.کلافه از ماشین پیاده شد.😞😣
یه کم جلوی ماشین،پشت به من ایستاد.بعد اومد سمت من.درو باز کرد.گفت:
_زهرا به من اعتماد کن.☝️درسته که خیلی دوست دارم...💞درسته که دل کندن از تو برام خیلی سخته... 💔 ولی من میرم زهرا.تحت هر شرایطی میرم.✌️حتی اگه التماس هم کنی نمیتونی باعث بشی که نرم.خیالت از من راحت باشه.بذار این ساعتهای آخر مثل همیشه کنارهم خوش
باشیم.😒💓
نگاهش کردم،به چشمهاش.👀😢گریه م گرفته بود ولی لبخند زدم و گفتم:
_منو بگو فکر کردم بخاطر من هرکاری
میکنی.😌
خنده ش گرفت.گفت:
_منم فکر میکردم تو بخاطر من هرکاری میکنی. وقتی فهمیدم متوجه شدی دیگه برنمیگردم گفتم الان زهرا التماسم میکنه نرم.😢😁
دو تایی خندیدیم با اشک..😢😁😢
گفت:
_میشه تو رانندگی کنی؟😢😍
سرمو به معنی آره تکان دادم.وحید هم نشست. فقط به من نگاه میکرد.😢👀نگاهش رو حس میکردم ولی من نگاهش نمیکردم.به وحید اعتماد داشتم ولی به خودم نه. #میترسیدم😣 کم بیارم و آرزوی مرگ کنم.😭هر دو ساکت بودیم.
رسیدیم خونه....
ادامه دارد...
✍نویسنده بانو #مهدییار_منتظر_قائم
💎کپی با ذکر صلوات...📿
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💫هنـــوز
#شبهای سرد مـا
با نگـاه چشمانـ😍 تو
گرم می شود . . .
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#شب_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۸ دی ۱۳۹۹
میلادی: Sunday - 17 January 2021
قمری: الأحد، 3 جماد ثاني 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)، 11ه-ق
📆 روزشمار:
▪️10 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️17 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️26 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️27 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️29 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
السلام علیک یا صاحب الزمان(عج)
دلم از روضه های فاطمیه
گرفته در هوای فاطمیه
بیا ای التیام روی نیلی
بیا صاحب عزای فاطمیه
بحقالزهراعجللولیکالفرج
اللّهُمّ عَجّلْ لِوَلیّکَ الفَرج
#سلام_امام_مهربانم
#صبحت_بخیر_آقا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#سلام_بر_شهدا
راه بهـشت را ..
فقط ...
مردان خـدا مے دانند...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبحتون_شهدایی🌷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🔅 #هر_روز_با_قرآن
📖 صفحه ۱۱
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕#حدیث_روز
🔰حضرت علی بن موسی الرضا علیه آلاف التّحیّة و الثّناء فرمودند:
🔹الْإِمَامُ اَلدَّلِیلُ فِی الْمَهَالِکِ، مَنْ فَارَقَهُ فَهَالِکٌ.
🔸امام راهنمای در مهلکههاست و هر آنکه از او جدا شود هلاک گردد.
📚الکافی، جلد ۱، صفحه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘
🌺زیارت نامه شهدا 🌺
بسم الله الرّحمن الرّحیم
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَوْلِيآءَ اللَّهِ وَاَحِبَّائَهُ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَصْفِيآءَ اللَّهِ وَاَوِدَّآئَهُ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ دينِ اللَّهِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ رَسُولِ اللَّهِ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَميرِ الْمُؤْمِنينَ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ فاطِمَةَ سَيِّدَةِ نِسآءِ الْعالَمينَ،
اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبي مُحَمَّدٍ الْحَسَنِ بْنِ عَلِىٍّ، الْوَلِىِّ النَّاصِحِ، اَلسَّلامُ عَلَيْكُمْ يا اَنْصارَ اَبى عَبْدِاللَّهِ،
بِاَبى اَنْتُمْ وَاُمّى طِبْتُمْ، وَطابَتِ الْأَرْضُ[ اَنْتُم] الَّتى فيها دُفِنْتُمْ، وَفُزْتُمْ فَوْزاً عَظيماً،
فَيا لَيْتَنى كُنْتُ مَعَكُمْ، فَاَفُوزَ مَعکم
☘☘☘
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
1_457233295.mp3
9.74M
#قرار_عاشقی😍
✅تقدیر مقدارت الهی با مداومت برخواندن دعای عهد😍😍😍
انشالله هر روزه صبح قرار میدیم تو کانال 👌👌👌👌
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_5825855332928193443.mp3
3.79M
▪️ السلامِ علیکِ یا فاطمه الزهرا س
🍂 زنده یاد محمد نورانی
▪️ ای گوزل صورتین آی ننم وای
▫️اونایی که مادرشون در قید حیات نیست گوش کنند😔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#دستمورهانکنی✋🏼😔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘
#خانوم_دستموبگیر
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•