📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۳ خرداد ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 13 June 2021
قمری: الأحد، 2 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
💠 اذکار روز:
- یا ذَالْجَلالِ وَالْاِكْرام (100 مرتبه)
- ایاک نعبد و ایاک نستعین (1000 مرتبه)
- یا فتاح (489 مرتبه) برای فتح و نصرت
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
⚘﷽⚘
جانا بیا که بی تـ❤️ـو
دلم را قرار نیست
بیشم مجال صبر و
سر انتظار نیست
دیوانه این چنین
که منم در بلای عشق
دل عاقبت نخواهد و
عقلم به کار نیست
سلام حضرت عشـ❤️ـق ...
#سلام
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
پشت چشمان تو شهریس
پراز ویرانے
هر ڪسے #چشم تو را دید
دلش ویران شد
ڪافر آمدڪہ ڪمے
ڪفربگوید ازتو
یڪ نظرڪرد بہ چشمان تو
با ایمان شد!!!
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
⭕️ #حدیث_روز
🔸امام صادق (ع) :
🔹راستگو را نخستين كسى كه تصديق مى كند، خداى عز و جل است كه مى داند او راستگوست و نيز نفس او تصديقش مى كند كه مى داند راستگوست.(كافى(ط-الاسلامیه) ج۲، ص۱۰۴، ح۶)
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۱۴۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۱۴۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :6⃣4⃣ #فصل_هفتم لیوان آب را به کبری دادم. او سعی کرد با قاشق آب را توی دها
⚘﷽⚘
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :7⃣4⃣
#فصل_هفتم
شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کنم، به خواب عمیقی فرو می رفتم.
بعد از چند هفته صمد به خانه آمد. با دیدن من تعجب کرد. می گفت: «قدم! به جان خودم خیلی لاغر شده ای، نکند مریضی.»
می خندیدم و می گفتم: «زحمت خواهر و برادر جدیدت است.»
اما این را برای شوخی می گفتم. حاضر بودم از این بیشتر کار کنم؛ اما شوهرم پیشم باشد. گاهی که صمد برای کاری بیرون می رفت، مثل مرغ پرکنده از این طرف به آن طرف می رفتم تا برگردد. چشمم به در بود. می گفتم: «نمی شود این دو روز را خانه بمانی و جایی نروی.»
می گفت کار دارم. باید به کارهایم برسم.
دلم برایش تنگ می شد. می پرسید: «قدم! بگو چرا می خواهی پیشت بمانم.»
دوست داشت از زبانم بشنود که دوستش دارم و دلم برایش تنگ می شود.
سرم را پایین می انداختم و طفره می رفتم.
سعی می کرد بیشتر پیشم بماند. نمی توانست توی کارها کمکم کند. می گفت: «عیب است. خوبیت ندارد پیش پدر و مادرم به زنم کمک کنم. قول می دهم خانه خودمان که رفتیم، همه کاری برایت انجام دهم.»
ادامه دارد...✒️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ✫⇠ #دختر_شینا ✫⇠قسمت :7⃣4⃣ #فصل_هفتم شب ها خسته و بی حال قبل از اینکه بتوانم به چیزی فکر کن
⚘﷽⚘
✫⇠ #دختر_شینا
✫⇠قسمت :8⃣4⃣
#فصل_هفتم
می نشست کنارم و می گفت: «تو کار کن و تعریف کن، من بهت نگاه می کنم.»
می گفتم: «تو حرف بزن.»
می گفت: «نه تو بگو. من دوست دارم تو حرف بزنی تا وقتی به پایگاه رفتم، به یاد تو و حرف هایت بیفتم و کمتر دلم برایت تنگ شود.»
صمد می رفت و می آمد و من به امید تمام شدن سربازی اش و سر و سامان گرفتن زندگی مان، سعی می کردم همه چیز را تحمل کنم.
دوقلوها کم کم بزرگ می شدند. هر وقت از خانه بیرون می رفتیم، یکی از دوقلوها سهم من بود. اغلب حمید را بغل می گرفتم. بیشتر به خاطر آن شبی که آن قدر حرصمان داد و تا صبح گریه کرد، احساس و علاقه مادری نسبت به او داشتم. مردمی که ما را می دیدند، با خنده و از سر شوخی می گفتند: «مبارک است. کی بچه دار شدی ما نفهمیدیم؟!»
یک ماه بعد، مادرشوهرم دوباره به اوضاع اولش برگشت. صبح زود بلند می شد نان بپزد. وظیفه من این بود قبل از او بیدار بشوم و بروم تنور را روشن کنم تا هنگام نان پختن کمکش باشم. به همین خاطر دیگر سحرخیز شده بودم؛ اما بعضی وقت ها هم خواب می ماندم و مادرشوهرم زودتر از من بیدار می شد و خودش تنور را روشن می کرد و مشغول پختن نان می شد. در این مواقع جرئت رفتن به حیاط را نداشتم.
ادامه دارد...✒️
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: دوشنبه - ۲۴ خرداد ۱۴۰۰
میلادی: Monday - 14 June 2021
قمری: الإثنين، 3 ذو القعدة 1442
🌹 امروز متعلق است به:
🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام
🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام
💠 اذکار روز:
- یا قاضِیَ الْحاجات (100 مرتبه)
- سبحان الله و الحمدلله (1000 مرتبه)
- یا لطیف (129 مرتبه) برای کثرت مال
❇️ وقایع مهم شیعه:
🔹امروز مناسبتی نداریم
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
❣ #سلام_امام_زمانم❣
🔹صوت زیبای #تو آرامشِ جانَست بیا
🔸وَجه پُرنور تو💫از دیده نهانَست بیا
🔹دل عُشاق بِسوزد💔 زغمِ دوریِ تو
🔸قَدعالم ز #فراقِ_تو کمان است بیا😔
#اللهـم_عجل_لولیک_الفـرج 🌸🍃
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
بهـار را به نسیم
و طراوت گلها
باید ستود
و
تــو را
به لبخندت...
#سلام_صبـحتون_شهـدایـی
#شهید_محمودرضا_بیضائی🌷
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
☘☘☘
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
﷽
#حدیث_روز
💎 راهکاری برای انجام عمل خوب
🔹امام علی علیه السلام:
الفِکرُ فِی الخَیرِ یَدعُو إلَی العَمَلِ بِهِ
🔸اندیشیدن به خوبیها آدمی را به انجام دادن آنها بر می انگیزد.
📚میزان الحکمه، ح ۱۶۱۷۹
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۱۴۹ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۱۵۰
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_احمد_اعطایی
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
پاسدار شهید مدافع حرم«احمد اعطایی» متولد 7 شهریور 1364 و ساکن محله فلاح تهران بود و مهندسی برق میخواند. او داوطلبانه برای دفاع از حرم عقیله بنی هاشم و مردم مظلوم سوریه، راهی آن دیار میشود که در 21 آبان ماه 94 و آخرین روز ماه محرم الحرام، همراه با سه تن دیگر از دوستانش«سید مصطفی موسوی»، «مسعود عسگری» و «محمدرضا دهقان امیری» به شهادت میرسد.
همسرش میگوید: "احمدآقا علاوه بر این که پاسدار بود، در مسجد محل فعالیت داشت. کتابهای فراوانی مثل کتابهای اخلاقی، عرفانی و سبک زندگی، خیلی مطالعه میکرد. به قدری به حضرت آقا ارادت داشت و ولایی بود که یک تابلو درست کرده و جلوی ورودی منزل نصب کرده بود که روی آن نوشته شده بود «هر که دارد بر ولایت بدگمان، حق ندارد پا گذارد در این مکان» و میگفت: «کسی که آقا را قبول ندارد، مدیون است که نان من را بخورد. آقا یعنی علی و علی یعنی اهل بیت(ع) و همه اینها به هم وصل هستند.»
خیلی مهمان نواز، با محبت، ساده زیست و به فکر دیگران بود. هنگامی هم که منزل بود، خیلی کمک میکرد.
چند وقتی بود که برای دل بریدن از ما، تمرین میکرد و این کاملا مشخص بود. شب قبل از رفتن، بچهها را خیلی بوسید. حدود یک ساعت، با بچهها و سوار بر موتور در شهر، میگشتیم. تمام حرفهایی که در وصیت نامهاش نوشته را، آن شب به من گفت. شاید فکر میکرد که وصیت نامهاش به دست ما نرسد. میگفت:« به بچهها خیلی محبت کن و خوب تربیت کن، دوست دارم بچههایم طلبه ولایی شوند. بعد از رفتن من هم بی قراری نکنید.»"
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
شهید احمد عطایی از جمله شهدای مدافع حرم یگان ویژه فاتحین است که در میان رزمندگان به "دست و دل باز" شهره است؛ در ادامه روایتهایی از زندگی او را می خوانیم:
ابتدایی و راهنمایی را در مدرسه احرار خواند. بعد رفت هنرستان فنی و حرفه ای؛ در رشته برق دیپلم گرفت. آدم زبر و زرنگی بود. با همان دیپلم برای خودش کار تراشید. برق کشی خانه های نوساز را انجام می داد.
از سن بیست سالگی می گفت:«می خواهم ازدواج کنم.»
از نظر مالی هم دستش خالی بود. گفتم: حالا صبر کن. تازه استخدام شدی. دستت خالیست.
می گفت:«خدا بزرگ است. اگر من پا پیش بگذارم، خدا می رساند.»
و خدا رساند. هم کارش درست شد، هم ازدواجش.
پاسداری را دوست داشت. سه سال طول کشید تا استخدام شد. بعد هم ازدواج کرد. می گفت: «مرد تا ازدواج نکند ایمانش کامل نمی شود.»
خیلی خوش اخلاق بود. با همه شوخی می کرد. با من هم خیلی شوخی می کرد. به من و پدرش خیلی احترام می گذاشت. هر وقت وارد خانه می شد، صورت ما را می بوشید. خم می شد، دست مان را می بوسید.
شب عروسیش وقتی از تالار آمد جلوی در خانه، با همان لباس دامادی زانو زد. پای من و پدرش را بوشید. حتی با پدر خانمش همین کار را کرد.
گفت: «فرقی نمی کند ایشان هم مثل پدر خودم است چون همه زندگی اش را به من داده.»
اقوام و همسایه ها تحت تاثیر قرار گرفته بود.
خیلی دست و دل باز بود. به همه ما هم کمک می کرد می گفت:«پدر و مادر جایگاه خاصی دارند. شما زحمت کشیدید، مرا تا بیست سالگی بزرگ کردید و به این جا رساندید. حالا وظیفه من است به شما رسیدگی کنم.»
هفته ای دو-سه بار به ما سر می زد با همسر و بچه هایش می آمد.
به ما نگفته بود رفته سوریه پدرش سکته کرده بود، ملاحظه حال او را می کرد. اما قبل از این که برود، تلفنی با من خداحافظی کرد. در طول مدتی که سوریه بود، حدود پانزده بار با من تماس گرفت. می پرسیدم: کجایی؟!
می گفت:«ماموریت دارم؛ اهواز هستم!»
البته از این و آن شنیده بودم. می دانستم سوریه است. اما وقتی تماس می گرفت، به روی او نمی آوردم. نمی خواستم ناراحت شود. فقط می گفتم: ما را دعا کن.
آخرین تماسی که گرفت، روز سه شنبه بود. خیلی التماس دعا داشت. روز پنجشنبه هم شهید شد.
خوشا به حالش که شهادت نصیبش شد.
توکل بسیار بالایی داشت. با این که وضعیت مالی، کاری، خدمت سربازی و بیماری پدرم جور نبود، اما احمد اصرار داشت ازدواج کنم می گفت: تو چکار داری؟ همه هزینه اش با من.
وضع مالی خودش هم خوب نبود با این حال به مادرم گفته بود: اگر محمود ازدواج کند، شب خواستگاری ده میلیون تومان به او می دهم.
فیش حقوقی اش را دیده بودم. حدود یک میلیون و صدهزار تومان قسط می داد. چه طور می خواست ده میلیون تومان به من بدهد؟
توکلش با توکل ما قابل قیاس نبود.
وقتی آمد خواستگاری، دو ساعت درباره زندگی و خصوصیات اخلاقی، اعتقادی، دینی و مذهبی خودش صحبت کرد.
گفت: اگر یک ناامنی یا آشوب پیش بیاید که مملکت به خطر بیفتد، من آرام و قرار نخواهم داشت. اگر آقا حکم جهاد کند، من باید بروم برای دفاع. حتی اگر بگوید زن و بچه ات را هم باید در این راه فدا کنی، من اطاعت می کنم. من پاسدار هستم. درباره مسئولیت کاری ام به شما توضیح نخواهم داد؛ یعنی انتظار نداشته باشید در مجلس عروسی که بزن و برقص داشته باشد و یا در محافلی که در آن گناه باشد، به هیچ وجه شرکت نخواهم کرد.
اردیبهشت سال 1387 به اتفاق خانواده هایمان رفتیم پیش آیت الله احمدی فقیه. ایشان صیغه عقدمان را جاری کرد. روز بعد که جمعه بود؛ صبح زود راه افتادیم، رفتیم گلزار شهدا. بعد رفتیم مسجد امام رضا علیه السلام جلسه اخلاق آیت الله تحریری ساعت چهار بعد از ظهر هم رفتیم نمایشگاه کتاب. احمد علاقه زیادی به مطالعه داشت به من هم توصیه می کرد اهل مطالعه باشم.
اولین فرزندمان محمد علی خرداد 1390 به دنیا آمد احمد یک دسته گل زیبا و یک انگشتر طلا با نگین عقیق برایم خرید.
آبان همان سال که محمد علی شش ماهه شد عازم سفر کربلا شدیم. در شهر نجف بودیم و در حال بازگشت از زیارت حرم حضرت امیرالمومنین (علیه السلام) ناگها محمد علی از دست احمد افتاد و سرش به زمین خورد. بچه گریه می کرد من هم گریه می کردم وقتی به اتاق رفتیم احمد گفت: کربلا آمدن همین است اینجا شهر بلاست ما حالا یک گوشه اش را داریم می بینیم باید سختی بکشیم تا یک ذره درک کنیم ببنیم چه مصیبت ها کشیدند.
بعد نشست، روضه خواند و هر دو گریه کردیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•