eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۳ #عاشقانه دومدافع نیومد تقریبا ساعت ۸ شب بود که رسیدیم. از داخل کوپه گنبد طلا معلوم بود د
۳۴ ... بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حال خوبی نداشت. _ اشک نمیریخت اما میفهمیدم حالش رو به جای اینکه اون منو دلداری بده من باید دلداریش میدادم.البته حال خرابش بخاطر خودش بود. روز خوبی نبود اما باالخره تموم شد. _ تازه بعد از رفتنش شروع شد غصه ی مامان هرروز یا درحال خوندن دعای طول عمرو آیه الکرسی برای اردلان بود یا بی حوصله یه گوشه مینشست و با کسی حرف نمیزد ولی وقتی اردلان زنگ میزد چند روزی حالش خوب بود _ دوهفته از رفتن اردلان میگذشت یکی دوروزی بود از علی خبر نداشتم. دانشگاه هم نمیومد نگرانش شدم و رفتم خونشون. وارد کوچشون شدم ماشین جلوی در بود زنگ رو زدم. _ کیه منم فاطمه باز کن - إ زن داداش تویی بیا تو پله هارو تند تند رفتم باالا وارد خونه شدم و بلند گفتم سلااااااام - سلام زنداداش خوش اومدی ازاینورا اومدم یه سری بزنم بهتون کسی خونه نیست - اومدی به ما سر بزنی یا آقاتون چه فرقی میکنه فرقی نداره دیگه خندیدم و گفتم:حالا نوبت خودتم میشه علی خونست؟ - آره بالا تو اتاقشه از پله ها رفتم بالا و در زدم جواب نداد دوباره در زدم بازم جواب نداد نگران شدم درو باز کردم علی روتخت خوابیده بود اتاق تاریک تاریک بود پرده هارو کشیدم کنار نور افتاد روصورتش و چشمشو اذیت کرد دستشو گرفت جلوی چشمش و از جاش بلند شد سلام علیک السلام علی آقا ساعت خواب - دانشگاه چرا نمیای گوشیتم که خاموشه نمیگی نگران میشم؟؟ ببخشید - همین فقط ببخشید؟ آهی کشید و کلافه به موهاش دستی کشید نگران شدم دستمو گذاشتم رو شونش - چیشده علی ؟ چیزی نیست _ چیزی نیست و حال روزت اینطوره چیشده دارم نگران میشما هیچی اسماء رفیقم... - رفیقت چی؟ رفیقم شهید شده... مات و مبهوت بهش نگاه میکردم سرشو بین دو دستاش نگه داشت و بلند بلند شروع کرد به گریه کردن هق هق میزد دلم کباب شد تا حالا گریه ی علی رو به این شدت ندیده بودم نهایتش دو قطره اشک بود مامان همیشه میگفت: مردها هیچ وقت گریه نمیکنن ، ولی اگر گریه کنن یعنی دیگه چاره ای ندارند. حالا مرده من داشت گریه میکرد یعنی راه دیگه ای براش نمونده یعنی شکسته علی قوی تر از این حرفهاست خوب باالخره رفیقش شهید شده. اصلا کدوم رفیقش چرا چیزی به من نگفته بود تاحالا گریه هاش شدت گرفت دیگه طاقت نیوردم، بغضم ترکید و اشکام جاری شد. - نا خودآگاه یاد اردلان افتادم ترس افتاد تو جونم اشکامو پاک کردم و سعی میکردم خودمو کنترل کنم اسماء قوی باش،خودتو کنترل کن ، تو الان باید تکیه گاه علی باشی نذار اشکاتو ببینه... صدای گریه های علی تا پایین رفته بود فاطمه بانگرانی اومد بالا و سراسیمه در اتاق رو زد _ داداش زن داداش چیزی شده؟؟ درو باز کردم و از اتاق رفتم بیرون بیا بریم پایین بهت میگم. دستشو گرفتم و رفتم آشپز خونه فاطمه رنگش پریده بود و هاج و واج به من نگاه میکرد. _ زن داداش چرا گریه کردی؟ داداش چرا داشت اونطوری گریه!!!!! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت33 آن شب موقع خواب راستین پیام داد که از فرد
🕰 آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش می‌کردند از همان برخورد اول خیلی مهربان و به ظاهر دلسوزانه کمکم می‌کرد و اگر مشکلی داشتم و سوال می‌پرسیدم با خوشرویی جواب می‌داد.بر عکس راستین ته ریش داشت و موهایش را ساده به یک طرف میداد. فقط عیبش این بود که زیادی راحت بود و این مرا معذب می‌کرد. بالای سرم ایستاده بود و به صفحه‌ی مانیتور نگاه می‌کرد. –می‌تونی اون پنجره رو ببندی و کناریش رو باز کنی. لیست خریدها و تاریخهاشون اینجا ثبت شده. یادت باشه حتما تاریخ بزنی. همان موقع خانمی با دو تا استکان چای وارد شد. آقای طراوت به طرف میزش رفت و گفت: –خیلی به موقع بود خانم ولدی. چه خوب شد شما امدید، این سوسن که به ما چای نمیداد. خانم ولدی استکان چای را روی میزش گذاشت و گفت: –ببخشید که بهتون سخت گذشت. بعد به طرف میز من آمد و بعد از سلام، دستش را به طرف استکان چای برد. گفتم: –ممنون، من نمیخورم فعلا میل ندارم. بعد از رفتن خانم ولدی دوباره مشغول کارم شدم.آقای طراوت استکان به دست دوباره کنارم ایستاد. –شما همیشه اینقدر عبوس هستید؟ نگاهی به استکان چایی‌اش انداختم و بی‌تفاوت گفتم: –نه، امروز یه کم بی‌حوصله‌ام. –چرا؟ از محیط اینجا خوشتون نیومد یا از کارتون؟ –ربطی به کار نداره، چیز خاصی نیست. حل میشه. خواستم بگویم به شریکت مربوط می‌شود، شریکی که امده خواستگاری من ولی به عشق کس دیگری اعتراف می‌کند.سکوت کرد و بعد از چند دقیقه دوباره نکته‌هایی را از روی مانتور برایم توضیح داد.کمی از ظهر گذشته بود که خانم ولدی آبدارچی‌ شرکت وارد اتاق شد و پرسید: –کامران خان امروز نهار نیاوردین میخوام غذاها رو گرم کنم. –نه، از امروز تا یک هفته بی ناهارم، مامانم مثل شما رفته مرخصی خونه‌ی خواهرم. آخه برای دومین بار دایی شدم. خانم ولدی ذوق کرد. –مبارکه، پس باید شیرینی بدید.آقای طراوت لبخند زد. –باشه، امروز ناهار همه مهمون من.همین رستوران سر کوچه سفارش بدید بیارن. بعد از رفتن خانم ولدی پرسید: –خانم مزینی شما چی می‌خورید؟از دنیای خودم بیرون امدم."اینام دلشون خوشه‌ها" –مبارک باشه، ممنون برای من سفارش ندید. بعد بلند شدم. من ساعت ناهارم رو میرم بیرون زود برمی‌گردم.قبل از ظهر که به سرویس رفتم و سر و گوشی آب دادم جایی را برای نمازخواندن ندیدم. نمی‌دانم چرا نتوانستم از کسی بپرسم که آنها کجا نماز می‌خوانند. شاید خجالت کشیدم در بین آنها حرفی از نماز بزنم. از شرکت که بیرون زدم بعد از کمی پیاده روی یک مسجد پیدا کردم و فوری رفتم و نمازم را خواندم. دل و دماغ چیزی خوردن را نداشتم. به زور لقمه‌ایی که صبح برای خودم داخل کیفم گذاشته بودم را در آوردم و خوردم تا ضعف نکنم. بعد از مسجد خارج شدم و به طرف شرکت برگشتم.وارد که شدم، یک راست به طرف اتاقم رفتم بوی غذا شرکت را برداشته بود ولی من اشتهایی نداشتم. پشت میزم نشستم و سیستم را روشن کردم. آقای طراوت لیستی نوشته بود که باید به جدولی که گفته بود در سیستم وارد می‌کردم. سرگرم کارم شدم. –با من مشکلی دارید؟ نگاهم را از سیستم کَندم و به صاحب صدا چسباندم.راستین دست به سینه جلوی میز ایستاده بود. سوالی نگاهش کردم و گفتم: –منظورتون چیه؟ –ما با هم معامله کردیم درسته؟ پس دیگه الان حساب بی حسابیم. دلیل کارمم خودتون مجبورم کردید که بگم. پس دیگه...نگاهم را دوباره به مانیتور دادم و سعی کردم خودم را بی‌تفاوت نشان بدهم. –منظورتون رو نمی‌فهمم. –یه کم روی رفتارتون دقت کنید می‌فهمید. جوری رفتار کردید که کامران دلیل رفتار تون رو از من می‌پرسه.اخم کردم. –باید مشکلات شخصیمم با شما در میون بزارم؟ یا قانون اینجا اینجوریه که مدام بگیم بخندیم. من هر جور دلم بخواد رفتار می‌کنم. قرار اینجا کار کنیم یا خوش و بش؟ من همینم، اگه کسی خوشش نمیاد مشکل خودشه. دستهایش را پایین انداخت. –فقط خواستم بدونم دلیل ناراحتیتون من هستم؟ نکنه خانوادتون حرفی زدن و فکر کردن همه‌ی تقصیرها گردن شماست؟ می‌خواهید با پدرتون صحبت..."دوباره این از این پیشنهادهای روشنفکرانه داد." حرفش را بریدم. –نه اصلا. مشکلی نیست شما بفرمایید.همان موقع خانمی که صبح دیده بودمش وارد اتاق شد. "این که رفته بود." –راستین چه بوی غذایی راه افتاده پس من چی؟راستین بی تفاوت به حرفش با دستش به من اشاره کرد و گفت: –پری ناز، با کارمند جدیدمون آشنا شدی؟پری ناز لبخند زورکی زد و گفت: –بله صبح دیدمش، همونی که جای من رو اشغال کرده دیگه...راستین اخم کرد. –خانم مزینی جای کسی رو اشغال نکرده، به اصرار من امده اینجا. ما به یه حسابدار نیاز داشتیم. کامران دقیق نمی‌تونست کارش رو انجام بده. –وا، خب به من می‌گفتی انجام می‌دادم چه کاری بود؟
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پو #پارت35 آقای طراوت که اینجا همه کامران صدایش می‌
🕰 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل کرد و گفت: –بهتره بریم بیرون تا خانم مزینی به کارشون برسن.نگاهم روی دست راستین قفل شد. هر چه هوا در ریه‌هایم بود با فشار بیرون دادم.دیگر نتوانستم تمرکز کنم. از جایم بلند شدم کمی در اتاق راه رفتم. پشت پنجره ایستادم و به آسمان خیره شدم. دوتکه ابر به شکل قلب درهم گره خورده بودند. "خدایا حتی ابرها رو هم جفت آفریدی." دستهایم را در جیب دامنم فرو بردم و مشت کردم.آنقدرمشتم را فشار دادم که ناخنم در پوستم فرورفت و احساس سوزش کردم. آخر وقت موقع خداحافظی خانم ولدی صدایم کرد. وارد آبدارخانه شدم و گفتم: –بله، خانم ولدی کارم داشتید؟ –نایلون شیکی را دستم داد و گفت: –عزیزم این ناهارته، اون موقع میل نداشتی برات کنار گذاشتم.نتوانستم محبت آمیز نگاهش نکنم. نایلون را به طرفش برگرداندم. –نیازی نبود. من که به آقای طراوت گفتم برای من سفارش ندن.اخم تصنعی کرد. –اتفاقا خودش گفت برات بزارم، ناراحت میشه دخترم ببر دیگه.تشکر کردم و ازآبدارخانه بیرون آمدم.به خانه که رسیدم، امیر محسن از کار و شرکت پرسید. گفتم: –هی بد نبود. چند ضربه با دستش کنارش روی کاناپه زد. –بیا اینجا بشین کارت دارم. کنارش نشستم. –اونجا اتفاقی افتاده؟ خیلی دمغی. تکیه‌ام را به مبل دادم. –تو که بازم زود امدی. –آخه فقط ناهاره دیگه. کارگرها هم رفتن. گفتن حقوق کار نیمه وقت کفاف زندگیشون رو نمیده. –بدون کارگر که نمی‌تونید. –آره سخته، اگه نتونستیم یه کارگر نیمه وقت می‌گیریم. حالا رد گم نکن، جواب من رو بده. –راستش صبح همین که دیدمش انگار دشمنم رو دیدم، دوباره غصه‌هام یادم امد. بدتر از همه این که کسی که قراره باهاش ازدواج کنه هم اونجا بود. حالم بد شد. از صبح عین برج پیزا کج و معوج بودم.امیر محسن کمی جابه جا شد. –میگم اونجا رو ول کن بیا برو سر کار قبلیت. یا اصلا بیا رستوران، اونجا بیشتربه کمکت احتیاج داریم. از روز اول بخوای اینجوری پیش بری که چیزی از برج پیزا نمیمونه، به زودی نابود میشی. بلند شدم. –نه بابا، این همه سال پیزا کجه هیچیشم نشده.او هم بلند شد. –خب حالا چه اصراریه، خود آزاری داری مگه؟نخواستم بگویم حقوقی که راستین پیشنهاد داده، دوبرابر شغل قبلی‌ام است. –مشکلی نیست امیر، عادت می‌کنم،خودت مگه همیشه نمیگی آدمیزاد به همه چی عادت میکنه، –آره، ولی نه به غصه خوردن این مدلی که تهش میشه... –نه بابا سعی می‌کنم غصه خوردنم شیطانی نباشه. بعد به طرف اتاقم رفتم. طولی نکشید که امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –الانم که زانوی غم بغل گرفتی. اُسوه جان قبول کن جنبه‌اش رو نداری دیگه. نمی‌دانم حس‌های مرا چطور می‌فهمید. –باور کن موضوع اون شرکت یا راستین نیست. کلا درگیر سرنوشت خودم هستم. امیر محسن پوزخندی زد و خواست ازاتاق بیرون برود.صدایش کردم. برگشت و گفت: –زود بگو میخوام برم. –من چمه امیر محسن؟کنارم روی تخت نشست. –قول میدی اگه بگم ناراحت نشی؟ –بگو بابا، مگه بچه‌ام. –تو اون راستین خان رو مقصر میدونی، ازش توقع داری چون تو اون گذشت رو در حقش کردی، اونم خیلی بیشتر از این برات جبران کنه، بهت کار داده قانع نشدی، کمی هم حسادت به هم ریختتت، با برخوردی که امروز داشتی شاید اونم متوجه‌ی این موضوع شده باشه. هین بلندی کشیدم. –خاک عالم تو سرم، راست میگی؟ وای آبروم رفت. یعنی قیافم اینقدر تابلوئه؟ خندید. –پس یعنی درست گفتم؟با دهان باز نگاهش کردم، "وای خدایا عجب سوتی دادم"نالیدم و گفتم: –حالا چی‌کار کنم؟به نظر من، از اون کار صرفه نظر کن. مگر این که بتونی با این حسی که برات به وجود آمده کنار بیای.توقع داشتن و مقصر دونستن دیگران آدم رو نابود میکنه. –ولی من توقعی از اون ندارم. –چرا داری، وگرنه ناراحت نمیشدی. اون گوشه‌ی ذهنت توقعاتی داری که حتی خودت هم نمیخوای باور کنی.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۱۰ آبان ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 01 November 2021 قمری: الإثنين، 25 ربيع أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹صلح امام حسن مجتبی علیه السلام، 41ه-ق 🔹جنگ دومة الجندل، 5ه-ق 📆 روزشمار: ▪️9 روز تا ولادت حضرت عبدالعظیم حسنی علیه السلام ▪️13 روز تا ولادت امام حسن عسکری علیه السلام ▪️15 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها ▪️39 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها ▪️47 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 💌جــواب سـلام‍‌ღ واجــب اسـت...🌱✨ پـس بیـایید ﳙــر روز بـہ او سـلام‍‌ـღ کنـیم‍‌...♥️🖐🏻 🌷 🌿 💐• •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ می خندد و باغ از نفس بارش ابر🌧 می گشاید مژه😍 و می شکند مستی ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ 💠 امام علی علیه السلام: 🍃🌸اندیشه آیینه اى است روشن، عبرت بیم دهنده اى است خیرخواه. و براى ادب نفست همین بس که از آنچه براى دیگران دوست ندارى بپرهیزى. 📚 نهج البلاغه ،حکمت_365 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۳ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🍃🌸دست نوشته شهید مدافع حرم نوید صفری •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌹|شهید محسن حججی ✍️ بوسیدن دست پدر و مادر ▫️برای دیدن پدر و مادر می‌رفتم؛ بین راه نیت کردم برای خشنودی قلب امام زمان عجل الله تعالی فرجه الشریف دست پدر و مادرم را ببوسم. تپش قلب گرفتم، رسیدم و خم شدم و دست مادرم را بوسیدم. دست پدر را هم بوسیدم... چقدر گستاخانه منتظر پاداش الهی بودم. شب در عالم خواب رویایی دیدم... آنچه در ذهنم ماند پیراهن مشکی نوکری‌ام بود که مادرم در عالم خواب به من گفت: ان شاءالله شهید شدی این پیراهن را برایم می‌آورند. من هم گفتم ان شاءالله. 📚 دست نوشته شهید محسن حججی در صفحه ۶ الی ۱۹ دی یادگار ۱۳۹۵
⚡️ هیچ وقت نگو: محیط خرابه منم خراب شدم! همانگونه که هرچه هوا سردتر باشد لباست را بیشتر میکنی! پس هر چه جامعه فاسدتر شد تو لباسِ تقوایت را بیشتر کن. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
⚘﷽⚘ 🎥جرعه ای عشق آموختن اخلاص تا عمل به آن جهادی نفس می خواهد؛ ازنوع شهید همت ... فکه قلبم❣ نور •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🌹|شهید مهدی باکری ✍️ کته ▫️مادرم نمی‌گذاشت ما غذا درست کنیم. پدرم نسبت به غذا حساس بود؛ اگر خواب می‌شد، ناراحت می‌شد. تا قبل از عروسی برنج درست نکرده بودم. شب اولی که تنها شدیم، آمد خانه و گفت: ما هیچ مراسمی نگرفتیم. بچه‌ها می‌خوان بیان دیدن. می‌تونی شام درست کنی؟ کته‌ام شفته شده بود. همان را آورد، گذاشت جلوی دوست‌هاش. گفت: خانم من آشپزیش حرف نداره، فقط برنج این دفعه‌ای خوب نبوده، وارفته. 📚 کتاب باکری •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ▫️خداوند اسراف کاران رادوست ندارد! _سوره اعراف ؛ آیه۳۱ ▫️ همانا مسرفین برادران شیطان اند! _سوره اسراء ؛ آیه۱۷ 🔅 😈 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ حضرت‌آقا: جنگ نرم ؛یعنی ایجاد تردید دردل ها و ذهن های مردم ‌ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۴ #عاشقانه... بابا اما یه قطره اشک هم نریخت. اما من میدونستم چه خبره تو دلش علی هم اصلا حا
۳۵ دومدافع میکرد دعواتون شده؟ پارچ رو از یخچال برداشتم وهمونطور که آب رو داخل لیوان میریختم گفتم: فاطمه جان دوست علی شهید شده. - با دو دست زد تو صورتشو گفت: خاک به سرم مصطفی با تعجب بهش خیره شدم و گفتم:مصطفی مصطفی کیه؟؟ ِ روصندلی نشست و بی حوصله گفت دوست داداش علی بیشتر از این چیزی نپرسیدم لیوان آب رو برداشتم چرخیدم سمتش و گفتم: فاطمه جان به مامان اینا چیزی نگیا بعد هم رفتم به سمت اتاق علی یکم آروم شده بود. پنجره رو باز کردم تا هوای اتاق عوض بشه کنارش نشستم ولیوانو دادم دستش لیوان رو ازم گرفت و یکمی آب خورد از داخل کیفم دستمال کاغذی رو درآوردم و گرفتم سمتش دستمالو گرفتو بو کرد لبخند زد و گفت: بوی تورو میده اسماء تو اون شرایط هم داشت دلبری میکرد و دلمو میبرد. دستش رو گرفتم و باچهره ی ناراحت گفتم خوبی علی جان؟؟ تو پیشمی بهترم عزیزم - إ اگه پیش من بهتری چرا بهم خبر ندادی بیام پیشت؟؟ سرشو انداخت پایین و گفت: تو حال و هوای خودم نبودم ببخشید - به شرطی میبخشم که پاشی بریم بیرون دراز کشید رو تخت و گفت: اسماء حال رانندگی رو ندارم _ دستشو گرفتم و با زور از رو تخت بلندش کردم دستمو گذاشتم رو کمرمو با اخم گفتم: خب من رانندگی میکنم بعدش یادت رفته امروز ... حرفمو قطع کردو گفت میدونم پنچ شنبست اما ،دلم نمیخواد برم بهشت زهرا - با تعجب نگاهش کردم و گفتم: چی سابقه نداشت علی عاشق اونجا بود. در هر صورت ترجیح دادم چیزی نگم _ چادرم رو از زمین برداشتم و گفتم:باشه پس من میرم بلند شد جلوم وایساد کجا - برم دیگه فکر نکنم کاری با من داشته باشی یعنی داری قهر میکنی اسماء - مگه بچم خب باشه برو ماشینو روشن کن تا من بیام - کجا هرجا که خانم دستور بده. مگه نمیخواستی حالمو خوب کنی - لبخندی زدم و گفتم: عاشقتم علی لبخندی تلخ زدو گفت من بیشتر حضرت دلبر _ ماشین رو روشن کردم ساعت۵ بعدازظهر بود داشتم آینه رو تنظیم میکردم که متوجه جای خالیه پلاک شدم ناخودآگاه یاد حرفهای فاطمه افتادم _ اسم مصطفی رو تو ذهنم تکرار میکردم اما به چیزی نمیرسیدم مطمئن بودم علی چیزی نگفته درموردش. از طرفی فعلا هم تو این شرایط نمیشد ازش چیزی پرسید. چند دقیقه بعد علی اومد - خوب کجا بریم آقا هرجا دوست داری _ ماشین رو روشن کردمو حرکت کردم. اما نمیدونستم کجا باید برم بین راه علی ضبط رو روشن کرد مداحی نریمانی: "میخوام امشب با دوستای قدیمم هم سخن باشم شاید من هم بتونم" عاقبت مثل شهیدان شم میرم و تک تک قبراشونو با گریه میبوسم بخدا من با یاد این رفیقام غرق افسوسم" فقط همینو کم داشتیم. _ تکیه داده بود به صندلی ماشین به رو برو خیره شده بود بعد از چند دقیقه پرسید: اسماء کجا میری چند دقیقه مکث کردم. یکدفعه یاد کهف الشهدا افتادم لبخند زدم و گفتم کهف الشهدا. احساس کردم کمی بهش آرامش میده _ آهی کشید و گفت کهف را عاشق شوی آخر شهیدت میکند هیییی یادش بخیر... _ چی یادش بخیر هیچی با رفقا زیاد میومدیم اینجا إ تا حالا چیزی نگفته بودی... - پیش نیومده بود آها باشه تو ذهنم پر از سوال های بی جواب بود اما نباید میپرسیدم نزدیک ساعت ۶ بود که رسیدیم کهف... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت36 راستین دستش را با فاصله پشت پری‌ناز حائل
🕰 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر محل کار و خانه‌شان می‌خواهد سری هم به من بزند. –صدف جان هر چی فکر می‌کنم خونه‌ی ما توی مسیرت نیستا.نوچ نوچی‌کرد و گفت: –رفیقم رفیقای قدیم میخوای نیام؟ –اتفاقا بیا بریم بیرون یه هوایی بخوریم. –نه بابا بیرون چیکار داریم، همونجا تو خونتون خوبه دیگه. –صدف تو مطمئنی واسه دیدن من میای؟مکثی کرد و پرسید: –وا! پس واسه دیدن کی میام؟ –مامانم و امیر محسن. –خب اونام هستن. برای دیدن همتون میام. –صدف مشکوک میزنیا. از حرفم به هول و ولا افتاد و آسمان ریسمان بافت.سکوت کردم. کمی مِن و مِن کرد و بعد ادامه داد: –راستش حرفهای امیر محسن خیلی روم تاثیر میزاره. ماشالا با اطلاعاته، خوش صحبتم هست. الانم چندتا سوال دارم میخوام ازش بپرسم. –صدف من از این حرف زدن و دیدارها می‌ترسم. نکنه یه وقت... حرفم را نصفه گذاشتم. –یه وقت چی؟ –خودت میدونی چی؟ – اُسوه خیلی وقته می‌خواستم یه چیزی بهت بگم. –چی؟ –چیزه...چطوری بگم؟ من...من... –تو چی؟ بگو دیگه جون به لبم کردی. –من به امیر‌محسن فکر می‌کنم. گنگ پرسیدم: –بهش فکر می‌کنی؟ یعنی چی؟ فکر کردن که کار خوبیه. –ای بابا تو چرا نمی‌گیری؟هین بلندی کشیدم. –چی گفتی؟ تو، تو، یعنی تو دوسش داری؟ فریاد زدم. –با توام صدف؟ –چرا داد میزنی؟ –چرا داد میزنم؟ صدف تو شرایط امیرمحسن رو نمی‌بینی؟ –یه جوری برخورد می‌کنی انگار گناه کبیره انجام دادم. –چه ربطی داره. مگه الکیه، اصلا می‌فهمی... حرفم را برید. –همه چی رو خیلی خوب می‌دونم. همه‌ی شرایطی که من دلم می‌خواد همسر آیندم داشته باشه رو اون داره. فهمیده نیست که هست. صبور نیست که هست. کار نداره که داره. حرفهای قشنگ نمیزنه که میزنه. مهربون و با محبتم که هست، مگه یه دختر چه انتظاری از همسر آیندش داره؟از حرفش خنده‌ام گرفت. –همسر آینده؟ صدف جان خیلی تند رفتیا، اونوقت این همه اطلاعات رو یهو چطوری به دست آوردی؟من تازه می‌خواستم بگم زیاد با هم حشر و نشر نداشته باشید یه وقت...فوری گفت: –دیر گفتی اُسوه، من دوسش دارم. – صدف چرا خودت رو زدی به اون راه. چشم‌های برادر من... –خودم میشم چشم‌هاش، این موضوع اصلا برام مهم نیست. –چی میگی صدف؟ اینطورا هم که تو میگی نیست، خیلی مشکلات داره،خانوادت چی میشن؟ –من با مادرم صحبت کردم که با پدرم در میون بزاره، من مطمئنم اگه اونا امیرمحسن رو ببینن و باهاش حرف بزنن نظر من رو تایید می‌کنن. در ضمن امیر‌محسن خودش همه‌ی مشکلات رو برام توضیح داده، من کاملا متوجه هستم که چیکار می‌کنم.مبهوت به حرفهایش گوش می‌کردم. –شما با هم در این مورد حرف زدید؟ آرام گفت: –اهوم. با هم بیرون رفتیم و حرف زدیم. البته به در خواست من. اون هنوزم مخالفه، اتفاقا می‌خواستم همین روزا بهت بگم. ولی دیدم خیلی درگیری، گفتم صبر کنم تا یه کم سرت خلوت بشه و موقعیتش پیش بیاد. –صدف تو جو گیر شدی. یادته پارسال خواستگار به اون خوبی داشتی همه‌ی شرایطش خوب بود فقط ده سال از تو بزرگتر بود قبولش نکردی گفتی مردم میگن ازدواج نکرد نکرد آخرش رفت با یه پیرمرد ازدواج کرد. –پارسال رو ول کن اُسوه، اون موقع کم عقل بودم که حرف مردم برام مهم بود. الان به کارم ایمان دارم، حرف مردمم برام بی‌اهمیته.حرصم گرفته بود. –آخه مگه میشه آدم یهو اینقدر عوض بشه اونم اینقدر زیرپوستی؟ جالبه که نه تو نه امیر محسن یه کلمه به من نگفتید. با ناراحتی تماس را قطع کردم. تاملی کردم و بعد به طرف گوشه‌ی دنج امیر محسن در سالن رفتم.روی کاناپه دراز کشیده بود و دستش را روی موبایلش سُر می‌داد. بالای سرش ایستادم و هندزفری را از گوشش درآوردم و روی گوشم گذاشتم، گوینده تند تند مطلبی را که امیر‌محسن سرچ کرده بود را می‌خواند. موضوع جستجویش در مورد رستورانداری و این چیز‌ها بود.هندزفری را پرت کردم وطلبکار گفتم: –آره دیگه، دیگه داری عیال‌وار میشی، باید دنبال کسب درآمد بیشتر باشی. منم اینجا هویجم چه ارزشی برات دارم. بلند شد نشست.با ابروهای بالا رفته گفت: –چی میگی تو؟کنارش نشستم. –من باید از صدف ماجرای شما رو بشنوم.امیر محسن اشاره‌ایی به آشپزخانه که مادر در حال کار بود کرد و گفت: –هیس، چه ماجرایی؟ من به اونم گفتم، به توام میگم، هیچ ماجرایی نیست، اون واسه خودش بزرگش میکنه.اخم کردم. –یعنی میخوای بگی بهش علاقه نداری؟ نفسش را بیرون داد و حرفی نزد.آرامتر گفتم: –اون که معلومه عاشقته و تازه بریده و دوخته، بعد بغض کردم. –انگار مد شده کلا پسرا کلاس بزارن و دخترا...حرفم را برید. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت37 چند دقیقه بعد صدف زنگ زد و گفت که در مسیر
🕰 –اگه دخترا جایگاه خودشون رو حفظ کنن، خیاط خودش میبره و میدوزه. من اصلا نمیفهمم صدف چرا اینارو بهت گفته، چون قرار بود تا به نتیجه نرسیدیم به کسی حرفی نزنیم. –من که کسی نیستم. بعدشم من خودم تو یه شرایطی قرارش دادم که مجبور شد بگه. نفس عمیقی کشید. –تا چند جلسه دیگه باهاش حرف نزنم نمی‌تونم هیچ نظری بدم.آرام ضربه‌ایی روی دستش زدم. –دیگه توام خودت رو نگیر، الان اون باید راضی باشه نه تو. –موضوع اصلا این چیزا نیست. باید بسنجمش ببینم اصلا می‌تونه با شرایط سخت من کنار بیاد یا در گیر احساس شده. می‌خوام ببینم عقل کجای زندگیشه.لبم را به دندان گرفتم. –نگو امیر محسن، اتفاقا صدف دختر عاقلیه، حداقل از من عاقلتره.راستی معیار تو چیه برای ازدواج؟ –همین عقل. –یعنی چی؟ معیارت عقل طرفه؟ –اهوم. اگر عقل داشته باشه و ازش استفاده کنه ما مشکلی نخواهیم داشت. –یعنی زیبایی، هیکل... حرفم را برید. –زنی که عاقل باشه زیبا میشه، زیبایی میشه که برای دیدنش نیاز به چشم نیست. این عقلِ که انسان رو کامل می‌کنه. البته عقلم طبقه بندیهایی داره. من کلی گفتم. مثلا ممکنه یه نفر عاقل باشه ولی زمینه‌ایی برای رشدش نداشته که به حرکتش در بیاره که معمولا با کوچکترین حرف و سخنی که جایی می‌شنوه به فکر میره یا در موردش تحقیق میکنه، گاهی یه تلنگر باعث رشد بیش از حد یه نفر میشه. اینایی که یه شبه ره صد ساله میرن. یا بعضیها عقل دارن ولی ازش استفاده نمی‌کنن یعنی اونقدر به بُعد نفس درونیشون پرداختن که نفس تونسته عقل رو توی مشت خودش بگیره و اجازه‌ی حرکتی بهش نده. –منظورت همون آک بند موندن عقله؟ خندید. –خب استفاده از عقل سختی داره. –یه چیزی در مورد صدف بگم. سرش را تکان داد. –راستش صدف خیلی خوشگله. خواستگارم زیاد داره ولی همش ردشون میکنه، میگه به دلم نمیشینه. برام عجیبه چه طور تو رو انتخاب کرده، بعد خندیدم و ادامه دادم: –به نظرت عقلش آک‌بند نیست؟ –زیباترین زنهای عالم هم توی زندگی وقتی بی‌عقلی می‌کنن شوهراشون ازشون بیزار میشن و اون زن براشون زشت میشه. یعنی دیگه زیبایی زنشون رو نمی‌بینن. اخلاق خوب باعث زیبایی آدما میشه نه صرفا ظاهر. حالا باید دلیل همین که میگه به دلم نمیشینه رو هم ازش بپرسم. اصلا چه جور دلی داره که برای توش نشستن یه فرد شرایط خاصی باید داشته باشه.گاهی دل ما عیب و ایراد داره ولی این ایراد رو تو دل دیگران می‌بینیم.لبهایم را بیرون دادم. –منظورت رو نمی‌فهمم، پس این که میگن طرف به دلم ننشست یعنی درست نیست؟ صدف که همچین دختر مذهبی هم نیست که بخواد طرفش شرایط خاص مذهبی داشته باشه. البته بی‌اعتقاد نیستا فقط... –آره متوجه شدم چطوریه، یه باری که با هم صحبت کردیم از حرفهاش یه چیزهایی دستگیرم شده. باید دید به بلوغ شخصیتی هم رسیده یا نه. فعلا باید صبر کرد. –دیگه تو این سن می‌خواستی نرسه. – این چیزها ربطی به سن نداره، بعضیها تو هفتاد سالگی هم به این بلوغ نمیرسن. بعضی‌ها تو سن هفده سالگی بهش میرسن. روانشناسها برای تشخیص این که کسی دارای شخصیت رشد کرده ای است و به بلوغ شخصیتی رسیده یا نه راهکارهایی دارن، مثل "کامروایی درنگیده." اگر انسان تونست کامروایی خودش رو عقب بندازه و نیازی که داره رو در لحظه برآورده نکنه و اون رو مدتی فاصله بندازه، این آدم دارای شخصیت رشد کردست. یعنی به تاخیر افتادن خواستش عصبی و پریشونش نکنه.یکی از نشانه‌های بزرگ نشدن آدمها همینه، مثل بچه‌ها که اگر چیزی خواستند همان لحظه باید به دستش بیاورند وگرنه زمین و زمان رو به هم میدوزن. این از علامتهای بچگی و عدم رشد کافیه. لبم را گاز گرفتم: –یعنی منم اینجوریم؟ آخه تو گاهی به من میگی بزرگ شو منظورت اینه؟ –خب توام صبرت کمه، ولی خب ویژگیهای خوب دیگه هم داری.مادر از آشپزخانه گفت: –اُسوه به جای این که اینقدراونجابشینی و حرف بزنی پاشو بیا به من کمک کن و یه کاری انجام بده، فردا پس فرداشوهر کردی میخوای نفرین مادر شوهرت دامنم رو بگیره؟همانطور که بلند می‌شدم گفتم: –مامان از وقتی یادمه شما این حرفها رو می‌زدید، نمیدونم چرا این فردا پس فردایی که این همه ساله میگیدنمیاد.می‌ترسم آخر آرزوی نفرین شنیدن از مادر شوهرم تو دلتون بمونه.مادر در چشمانم براق شد. –با این زبونت هر جا بری برگشت میخوری. تا وقتی بهانه‌های بنی‌اسرائیلی واسه خواستگارات میاری بیخ ریش مایی. خواستگار به اون خوبی رو رد کردی. می‌خوای سر خونه زندگیت هم بری؟ دیگه کی میاد از اون بهتر مگه این که خواب ببینی. واقعا که خلایق هر چه لایق. بعد دلخور رویش رابرگرداند.عصبی گفتم: –آره اصلا من لیاقت ندارم. امیر محسن بلند شد و کنار گوشم گفت: –نمیشد حالا زبونت رو نگه می‌داشتی؟الان فقط باید می‌گفتی، چشم مامان. بعد آرام از من دور شد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا