⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_صادق_عليه_السلام
بادِرُو أحداثَكُم بِالحَديثِ قَبلَ أن تَسبِقَكُم إلَيهِمُ المُرجِئَةُ
نوجوانان را قبل از اينكه دشمنانِ اعتقادي به سراغ آنان بروند ، حديث بياموزيد .
📚 ميزان الحكمه ، حدیث ۲۲۷۵۲
#هفته_بسیج_دانش_آموزی
#گرامی_باد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
ز⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۷۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ز⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۷۶
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#قسمت ۳۶ #عاشقانه دومدافع خلوت بود _ از ماشین پیاده شدیم و وارد غار شدیم همین که وارد شدیم آرام
#قسمت ۳۷
#عاشقانه دومدافع
برگشتم سمتش و با بغض گفتم: حالا اون هیچی تنها میخوای بری بی
معرفت
پس من چی
تنها تنها میخوای بری اون بالا مالا ها
داشتیم آقا مصطفی
اینه رسم رفاقت و برادری
علی جان به ولله دنبال کارای تو هم بودم اما به هر دری زدم نشد که نشد
رفتن خودم هم رو هواست.
هرکسی رو نمیبرن ماهم جزو ماموریتمونه
خلاصه اون شب کلی باهام حرف زدو ازم خواست براش دعا کنم
یک هفته بعد خبر داد که کاراشه جور شده تا چند روز دیگه راهیه
خیلی دلم گرفت
اما نمیخواستم دم رفتن ناراحتش کنم
وقتی داشت میرفت خیلی خوشحال بود
چشماش از خوشحالی برق میزد
- رو کرد به من و گفت حالا که من نیستم پنج شنبه ها کهف یادت نره
ها از طرف من هم فاتحه بخون و به یادم باش از شهدای کهف بخواه هوای
منو داشته باشن و ببرنم پیش خودشون
اخمهام رفت تو هم وگفتم این چه حرفیه خیلی تک خوریا مصطفی
خندیدو گفت تو دعا کن من اونور هوای تورو هم دارم
بعد از رفتنش چند هفته اومدم کهف اما نمیتونستم اینجارو بدون مصطفی
تحمل کنم
از طرفی احتیاج داشتم با شهدا حرف بزنم و دردو دل کنم برای همین
بجای کهف پنج شنبه ها میرفتم بهشت زهرا
_ اولین دورش ۴۵ روزه بود
وقتی برگشت خیلی تغییر کرده بود مصطفی خیلی خوش اخلاق بود
طوری که هرجا میرفتیم عاشق اخلاقش میشدن
مردتر شده بود احساس میکردم چهرش پخته تر شده
_ تصمیم گرفت بود قبل از این که دوباره بره ازدواج کنه
خیلی زود رفت خواستگاری و با دختر خالش که از بچگی دوسش داشت
اما چیزی بهش نگفته بود ازدواج کرد
دوهفته بعد از عقدش دوباره رفت
دلم خیلی هوایی شده بود
اکثرا تو مراسم تشییع پیکر شهدای مدافع حرم شرکت میکردم.
حالم خیلی خراب میشد یاد مصطفي می افتادم
مطمئن بودم که شهید میشه خودمو تو مراسم تشییعش تصور میکردم
_ اما بخودم میگفتم مصطفی بدون من نمیپره بهم قول داده هوای منو هم
داشته باشه
این سری ۷۵ روز اونجا موند.
_ وقتی که برگشت رفتم پیشش و پا پیچش شدم که باید هر جوری شده
سری بعد من رو هم باخودش ببره
اما اون برام توضیح میداد که ایران خیلی سخت نیروهاشو میفرسته اونجا و
منو ظاهرا متقاعد میکرد اما فقط ظاهرا
قلبم آروم نمیشد. هر چقدر هم که میگذشت مشتاق تر میشدم که برم
_ همش از اونجا ، اتفاقاتی که میوفتاد کاراهایی که میکردن و ... میپرسیدم
خیلی مقاومت میکرد که نگه اما اونقد پاپیچش میشدم که باالخره یه
چیزایی میگفت
اسماء نمیدونی که اونجا چه مظلومانه بچه ها به شهادت میرسن ...
علی آهی کشید و ادامه داد...
_ مصطفی میگفت بچه ها که شهید میشدن تا درگیری تموم شه دشمن
پیشروی میکرد و توی شرایطی قرار میگرفتیم که دسترسی به جنازه ها
امکان پذیر نبود
بدن بچه ها چند روز زیر آفتاب میموند
بچه ها هر طور شده میخواستن جنازه ها رو برگردونن عقب. خیلی ها هم
تو این قضیه شهید میشدن
_ بعد از کلی درگیری و عملیات که به جنازه میرسیدیم بدناشون تقریبا
متلاشی شده بود از هر طرفی که میخواستیم برشون داریم اعضا بدنشون
جدا میشد
_ بعضی موقع ها هم که جنازه شهدا میوفتاد دست دشمن
چشماش پر از اشک شد و رفت تو فکر میدونستم یاد مصطفی و جنازش
که بر نگشته افتاده
من هم حال خوبی نداشتم اصلا تاحالا این چیزایی رو که میگفت و نشنیده
بودم
چادرم رو کشیدم رو سرم و چند قطره اشک از چشمام جاری شد
_ دیدن علی تو اون شرایط چیزایی که میگفت، نبود اردالن و میلش برای
رفتن نگران و داغونم کرده بود
_ ادامه داد
چادر و از رو صورتم کنار زدم و نگاهش کردم. صورتش خیس خیس بود
با چادرم اشکاشو پاک کردم
نگاهم نمیکرد تو حال هوای خودش بود و به رو برو خیره شده بود
دلم گرفت از نگاه نکردنش ولی باید درکش میکردم.
دستش رو گرفتم و به بقیه ی حرفاش گوش دادم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت40 این لبخند یعنی... –تو از کجا فهمیدی من ل
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت41
چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغییر کرده بود.یعنی من احساس میکردم که تغییرکرده. چند بار برایم چای آورد و یک بار هم که با خودم ناهار نیاورده بودم برایم غذا سفارش داد، آن هم چه غذایی، "برگ مخصوص" در این گرانی گوشت هر چه اصرار کردم پولش را قبول نکرد و گفت:
–تو کارمند منم هستی، آدم به رئیسش پول غذا میده؟"بالاخره اینجا چندتا ریئس داره"خیلی خودمانی حرف میزد. ولی من خشک و جدی بودم. گاهی حتی لبخند هم نمیزدم. بعد از ماجرای سرکارگذاشتن رامین دیگر به مردها بیاعتماد شدم.به نظرم همهشان در ظاهر قصد ازدواج دارند ولی در باطن فقط خدا میداند که چه فکری در سرشان است.هنوز هم فرصت پیدا کردن برای خواندن نماز، آن هم در مسجد سر خیابان مشکل آفرین بود. باید بهانهایی سر هم میکردم و از شرکت بیرون میرفتم. بالاخره یک روز خانم ولدی مرا کنارکشید و با محبت مادرانهایی گفت:
–ببین دخترم، توام مثل بچهی خودمی بگو ببینم چرا بعد از ناهار یواشکی میری بیرون؟ سرم را پایین انداختم.
–چند بار پرسیدید منم گفتم که، یه کاریه میرم انجام میدم دیگه، مگه اشکالی داره؟صدایش را پایینتر آورد طوری که به زور میشنیدم.
–به خدا تو حیفی، چرا این کار رو با خودت میکنی؟ ولی ناراحت نباش،درست میشه فقط باید اراده کنی. من یه کمپ میشناسم کارش خیلی خوبه،تضمین صد در صد...شلیک خندهام باعث شد حرفش ناتمام بماند.خنده کنان روی صندلی میز ناهار خوری آبدارخانه نشستم.اوهم روبرویم نشست. هنوز ژستش را حفظ کرده بود.
–حالا چی میزنی؟من دوباره خندیدم و به زور گفتم:
–خانم ولدی چی میگید شما؟
–انکار نکن دخترم، عیبی نداره من مثل تو زیاد دیدم، من که غریبه نیستم.خندهام شدیدتر شد. دلم را گرفتم و گفتم:
–مگه خودتون تو کمپ هستید که زیاد دیدید؟خانم ولدی دیگر حرفی نزد و دستش را گذاشت زیر چانهاش و به چشمهایم زل زد. بلعمی با همان ناز و ادای همیشگیاش وارد آبدارخانه شد و پرسید:
–چی شده؟ جوک تعریف میکنید؟ بگید ما هم بخندیم.من در جوابش فقط خندیدم.خانم ولدی بلند شد و رو به بلعمی گفت:
–هیچی بابا، معلوم نیست چشه؟
–بلعمی متفکر نگاهم کرد.
–ولدی جان، این حالش خوبه؟؟ اصلا تو چته؟ نه به این، نه به تو، چرا دمغی ولدی گفت:
–منم مثل تو. الان وایسادم خندش تموم بشه بگه چی شده.از خنده اشکم سرازیر شده بود. بلند شدم و شیر آب را باز کردم و تا آبی به دست و صورتم بزنم.بلعمی گفت:
–آب نزن، بیا با دستمال پاک کن. ریملت میریزه.از حرف بلعمی دوباره خندهام گرفت.
بلعمی نگاهی به ولدی انداخت و گفت:
– مگه حرفم خنده داشت؟ بالاخره کمی آب به صورتم زدم و گفتم:
–ریمل نزدم.یه جوری براندازم کرد که یعنی خودتی. احتمالا باورش نشد. خانم ولدی یک استکان چای ریخت و دست بلعمی داد و گفت:–مژههای خودشه بابا، کم هست ولی بلند و فره. هممون اینجا جمع نشیم بهتره، تو برو چایت رو بخور.همان موقع راستین وارد آبدارخانه شد و رو به بلعمی با اخم گفت:–صدای خندتون تا توی اتاق میاد، چه خبره، نمیبینید جلسه دارم؟ بلعمی با دلخوری گفت: –آقا من نبودم. من تازه امدم. بعد پشت چشمی نازک کرد و بیرون رفت. راستین نگاهی به خانم ولدی انداخت.–چی شده همه رو دور خودت جمع کردی، اونم با این همه سرو صدا. وقت ناهار که خیلی وقته تموم شده.این حرفش باعث شد یاد حرف ولدی بیفتم و لبهایم کش بیاید.راستین به طرفم آمد و با لبخند کجی گفت:–پس خندیدنم بلدید. فوری لبهایم راجمع کردم و گفتم:–با اجازه من برم سر کارم.جدی گفت:–بعد از جلسه بیایید تو اتاقم کارتون دارم. بعد جلوتر از من به طرف اتاقش رفت.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت41 چند روزی میشد که رفتار آقای طراوت کمی تغی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت42
نگاهی به خانم ولدی انداختم و گفتم:
–واسه من کار درست کردیا. بعد قیافهی مظلومی به خودم گرفتم.
–اگه اخراجم کنه چی.خانم ولدی لبش را به دندان گزید.
–نه بابا اخراج چیه؟ تا حالا دیدی کسی رو واسه خندیدن اخراج کنن؟ اگه توبیخت کرد، من میام میگم تقصیر تو نبود.دوباره خندهام گرفت.
–میخوای بیای بگی، بهم گفتی معتادم؟
–هیس، اسمش رو نیار. آروم به خودم بگو.در حالی که لبم از خنده جمع نمیشد نزدیکش رفتم و ماجرای نماز خواندنم را برایش تعریف کردم. نفسش را بیرون داد و گفت:
–خب اینو از اول بگو دیگه دختر، اصلا چرا میری مسجد، به خودت عذاب میدی. بعد بلند شد و دری را که آن طرف یخچال تعبیه شده بود باز کرد.
–اینجا حمامه، کارایی نداره. وسایل اضافه رو داخلش گذاشتم و توش موکت انداختم و نمازخونش کردم. اینجا به جز من کسی نماز نمیخونه، میتونی بیای اینجا بخونی. اگه نمیخوای کسی بفهمه در رو ببند بعد که نمازت تموم شد آروم بیا بیرون. چون در اینور یخچاله اصلا از بیرون دید نداره. خیالت راحت. جانماز و چادر نماز هم هست. فقط موندم چرا نمیخوای کسی بفهمه، اُفت کلاسه؟خودم هم درست نمیدانستم چرا، برای همین گفتم:
–نمیخوام ریا بشه.لبهایش را بیرون داد.
–امر واجب ریا نداره که، بازم هر جور خودت راحتی.
–خدا خیرتون بده، دیگه لازم نیست هر روز برم در مسجد رو بکوبم و خادمش رو اذیت کنم.
–وا! مگه بستس؟
–آره دیگه، ساعت نماز که میگذره میبندن.
–وا! آخرالزمون شده. حالا بیا برو نمازت رو بخون که کلی از اذان گذشته. تا اون موقع هم جلسهی آقا تموم شده، برو ببین چیکارت داره.بعد از نمازم همین که از آبدارخانه بیرون آمدم راستین جلویم ظاهر شد. نگاهمان به هم گره خورد. درلحظه احساس کردم قلبم بهمن شد روی تک تک رگهایم و خون رسانی قطع شد. پرسید:
–اینجایید؟ مگه نگفتم بعد از جلسه بیایید اتاقم؟ نگاهم را روی زمین پرت کردم و باصدایی که از ته چاه میآمد گفتم:
–داشتم میومدم.
همانطور که به طرف اتاقش میرفت گفت:
–زودتر.بعد از چند دقیقه وارد اتاقش که شدم،جلوی پنجره ایستاده بود.
–بیا بشین.
همین که روی صندلی نشستم روبرویم نشست و خیره نگاهم کرد. دستپاچه شدم و نگاهم را منحرف کردم.
–کارم داشتید؟
–نه به این که تو این مدت یه لبخند نزدی، نه به این که امروز صدای خندت شرکت رو برداشته بود. کاش قطره آبی میشدم و از خجالت به زمین فرومیرفتم.
–ببخشید ناخواسته بود.پوزخندی زد و گفت:
–بگذریم. امروز میخواستم در مورد یه مسئلهایی باهات حرف بزنم.
–چیزی شده؟دستی به صورتش کشید.
–آقای مصطفوی از شرکت مدار کنترل زنگ زده بود. میگفت موجودی ندارید. خواست چک رو برگشت بزنه من گفتم دست نگه داره. اینجا چه خبره خانم مزینی چرامانبایدموجودی داشته باشیم. ما که فروش خوبی داریم. با سود بالا هم داریم میفروشیم. پس جریان چیه؟سرم را پایین انداختم.مایوسانه نگاهم کرد.بعد از چند لحظه پرسید:
–یعنی من اشتباه روی شما حساب کردم؟سرم را بالا آوردم.
–راستش موجودیمون خیلی پایین امده و چکهامون کسر موجودی داره و برگشت میخوره. حالا تصادفی این شرکت به شما زنگ زدن ما چکهای دیگهایی هم داشتیم که برگشت خوردن. اون قبلیا یا به من زنگ زدن یا به آقای طراوت.ایشون گفتن فعلا به شما چیزی نگم تا خودشون همه رو حل و فصل کنن.بلند شد و دستی به موهایش کشید.
–یعنی چی گفته حل و فصل میکنم.چرا چیزی به من نگفته؟
–باور کنید من نمیدونم. من خودمم به بعضی حسابها مشکوک شده بودم.دوباره روی صندلی نشست و عصبی پرسید:
–پس چرا به من چیزی نگفتید؟از حالت عصبیاش ترسیدم.
–آخه هنوز مطمئن نیستم. باید بیشتر بررسی کنم. نفسش را بیرون داد.
–باشه، بررسی کنید ببین مشکل از کجاست. فقط زودتر.باصدای لرزانی گفتم:
–باید منابع ورودی و خروجی شرکت رو چک کنم. تا ببینم...حرفم را برید.
–زودتر چک کنید.پرسیدم:
–کیا به حسابها دسترسی دارن؟
–من و کامران.به فکر رفتم.
–شما به من چند روز وقت بدید سعی میکنم مشکل روپیداکنم.اگرنتونستم ...دوباره پرید وسط حرفم.
–اگر نتونستید من خودم یه حسابرس میارم اون فوری مشکل رو پیدا میکنه. سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم.
–فقط دفاتر حسابهای قبلی رو باید در اختیارم قرار بدید.دستش را به طرف اتاق کامران دراز کرد.
–از کامران بگیر. ازجایم بلند شدم.
–پس من زودتر برم.او هم از جایش بلند شد.
–من هر چی سرمایه داشتم ریختم تو این شرکت، اگه به مشکل بخوره تمام مسئولیتهاش به عهدهی منه. همهی اسناد به اسم منه و همه من رو به عنوان مسئول این شرکت میشناسن.
–بله، میفهمم. انشاالله که حل میشه.با استرس گفت:
–من منتظر خبری از شما هستم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
ماکهنرفتیم،
ولیمیگنوقتیمیرسیحرم
چشـاتاینجوریمیبینه!(:💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعست_دلم_باز_هوایت_کرده🕊
خیلیگذشتهازسفرآخرمحسین
باخاطراتکربوبلاگریهمیکنم!(:💔
#صلی_الله_علیک_یا_اباعبدالله🌷
#شب_جمعست_هوایت_نکنم_میمیرم🕊
YEKNET_IR_zamine_1_shabe_avale_moharram1399_mehdi_rasouli.mp3
2.25M
🔊 #بشنوید | حاج مهدی رسولی
بـاد میخورد به پرچمت
دل مرا تکان دهد
بـاد میخورد به پرچمت
غم تو را نشان دهد