eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.8هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
17.3M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ *امام حسن عسکری علیه السلام:* *هر که تخم نیکی بپاشد، مسرت و* *شاد دلی درو خواهد کرد* *میلاد با سعادت امام حسن عسکری* *علیه السلام بر تمام مسلمانان جهان* *تبریک و تهنیت باد* •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
کانال روضه دفتری4_5902194244856055863.mp3
زمان: حجم: 1.9M
🌺 🌸 🌺 چراغونی کنید صحن دلارو •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
علیکم با خبر شدم جناب آقای دکتر احمد رضا بیضائی برادر بزرگوار شهید بزرگوار وعزیز بیضایی دعوت ما را قبول کردند و عضو کانال شدند . جناب آقای دکتر ضمن عرض خیر مقدم بابت حضور شما در کانال مراتب سپاس خود را از این قبول دعوت از جانب شما ابراز داشته و برای شما آرزوی موفقیت در تمام مراحل زندگی را از خداوند متعال خواستارام. بی شک حضور پر خیر و برکت شما در این کانال که متبرک به نام شهید بیضائی می باشد، برکتی بی بدیل از جانب خداوند و نشانه ای از جانب شهید بیضائی عزیز می باشد. امیدوارم از فعالیت خادمین شهدا راضی باشیدو ما را در جهت خادمی بهتر راهنمایی بفرمایید. خادم کانال،
⚘﷽⚘ 📋 🕊امروز سالروز شهادت مدافع حرم " است ، این شهید عزیز را بیشتر بشناسیم... 💫با این ستاره ها میتوان راه را پیدا کرد. 💐شادی روح پرفتوح شهید . •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ [‌همسرشهید🌹] ••🍁_دلتان براے شهید جهانے تنگ نشده است؟ بغضش را قورت می‌دهد و می‌گوید: "وقتے دیدم در آرزوے شهادت آب می‌شود،رضایت دادم ڪه به این آرزو برسد. راضے نبودم اذیت شود و آرزو به دل بماند.." ••من در تلفنم نام همسرم را با عنوان "شهید زنده" ذخیره ڪرده بودم. و ایشان شماره مرا با عنوان"شریک جهادم و مسافر بهشت" وگفته بودند:"از اول زندگے شریک هم بوده‌ایم و تا آخر خواهیم بود.فڪر نڪنے دورے از شما برایم آسان است،اما من با ارزش‌ترین دارایی‌ام را به خدا می‌سپارم و می‌روم.." •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🕊 🌺خدایا... مرا بہ خاطر گناهانے ڪہ در طول روز با هزاران قدرت عقل توجیهشان مے ڪنم ببخش! 🌷 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ تهران که بود، با ماشین خیلی این طرف و آن طرف می‌رفت🚘 بقول همسرش:💕 بیشتر عمرش توی ماشینش گذشته بود!🚘 گاهی که با هم بودیم نگرانش می‌شدم!! دیده بودم که پشت فرمان، گوشیش چقدر زنگ می‌خورد؛ همه‌اش هم تماس‌های کاری.🤳🏽🤦‍♀ چند باری خیلی جدی به او گفتم پشت فرمان اینقدر با تلفن صحبت نکن؛ خطرناک است!😠❌ ولی بخاطر ضرورت‌های کاری انگار نمی‌شد🤷🏻‍♀ گاهی هم خیلی خسته و بی‌خواب بود🥱 اما ساعت‌های زیادی پشت فرمان می‌نشست😪 با این همه، دقت رانندگیش خیلی خوب بود، خیلی😍❤️ من هیچوقت توی ماشینش احساس خطر نکردم😌 همیشه کمربندش بسته بود! و با سرعت معقول می‌راند☺️ لااقل دفعاتی را که با هم بودیم اینطور بود!😅 یکی از همرزمانش می‌گوید: «من بستن کمربند را از محمودرضا یاد گرفتم؛🤔 توی سوریه هم که رانندگی می‌کرد😔 تا می‌نشست کمربند را می‌بست؛ یکبار در سوریه به من گفت: محسن! می‌دانی چقدر مواظب بوده‌ام که با تصادف نمیرم؟!»🙌🏽💔😞 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دومدافع #قسمت_چهل_و_چهارم نیم ساعت گذشت. علی با یه شیرینی اومد خونمون بعد از شام از قضیه
... یه قواره چادری هم به من داد و صورتمو بوسید،در گوشم گفت لای چادرتم یه چیزی برای تو و علی گذاشتم اینجا باز نکنیا همه منتظر بودیم که به بقیه هم سوغاتی بده که یه جعبه شیرینی رو باز کردو گفت:اینم سوغاتی بقیه شرمنده دیگه اونجا برای آقایون سوغاتی نداشت،ای شیرینیا رو اینطوری نگاه نکنیدا گرون خریدم همگی زدیم زیر خنده _ چشمکی به زهرا زدم رو به اردلان گفتم:إداداش سوغاتی خانومت چی دوباره اخمی بهم کردو گفت:اسماء جان دو ماه نبودم حس کنجکاویت تقویت شده ها ماشاالله - چپ چپ نگاهش کردم و گفتم:خوب بگو میخوام تو خونه بدم بهش چرا به من گیر میدی - سواله دیگه پیش میاد مامان و بابا که حواسشون نبود اما علی و زهرا زدن زیر خنده علی رو به اردلان گفت: اردلان جان من و اسماء ان شاالله آخر هفته راهی کربلاییم اردلان ابروهاشو داد بالا و گفت:جدی با چه کاروانی؟؟ علی سرشو به نشونه ی تایید تکون دادو گفت: با کاروان یکی از دوستام _ إ خوب یه زنگ بزن ببین دوتا جای خالی نداره برای کی میخوای؟ - برای خودمو خانومم زهرا با تعجب به اردلان نگاه کردو لبخند زد باشه بزار زنگ بزنم علی زنگ زد اتفاقا چند تا جای خالی داشت قرار شد که اردلان و زهرا هم با ما بیان داشتن میرفتن خونشون که در گوشش گفتم:یادت باشه اردلان نگفتی قضیه بازو بندو خندیدو گفت: نترس وقت زیاد هست بعد از رفتنشون دست علی روگرفتم و رفتم تو اتاقم - علی بشین اونجا رو تخت برای چی اسماء - تو بشین رو بروش نشستم چادرو باز کردم یه جعبه داخلش بود در جعبه رو باز کردم دو تا انگشتر عقیق توش بود علی عاشق انگشتر عقیق بود اسماء این چیه اینارو اردلان آورده برامون یکی از انگشترارو برداشتم و انداختم دست علی - وای چقد قشنگه علی بدستت میاد علی هم اون یکی رو برداشت و انداخت تو دستم درست اندازه ی دستم بود دوتامون خوشحال بودیم و به هم نگاه میکردیم... اون هفته به سرعت گذشت ساک هامون دستمون بود و میخواستیم سوار اتوبوس بشیم دیر شده بود و اتوبوس میخواست حرکت کنه اردلان و زهرا هنوز نیومده بودن هر چقدر هم بهشون زنگ میزدیم جواب نمیدادن روی صندلی نشستم و دستمو گذاشتم زیر چونم و اخمهام رفته بود توهم نگاهی به ساعتم انداختم ای وای چرا نیومدن _ هوا ابری بود بعد از چند دقیقه بارون نم نم شروع کرد به باریدن علی اومد سمتم ، ساک هارو برداشت و گذاشت داخل اتوبوس مسئول کاروان علی رو صدا کردو گفت که دیر شده تا ۵ دیقه دیگه حرکت میکنیم نگران به این طرف و اونطرف نگاه میکردم اما خبری ازشون نبود ۵دقیقه هم گذشت اما نیومدن علی اومد سمتم و گفت: نیومدن بیا بریم اسماء إ علی نمیشه که - خب چیکار کنم خانوم نیومد دیگه بیا سوار شو خیس شدی دستم رو گرفت و رفتیم به سمت اتوبوس لب و لوچم آویزون بود که با صدای اردلان که ۲۰ متر باهامون فاصله داشت برگشتم بدو بدو با زهرا داشت میومد و داد میزد ما اومدیم _ لبخند رو لبم نشست ، دست علی ول کردم و رفتم سمتشون کجایید پس شماهاااا بدویید دیر شد تو ترافیک گیرکرده بودیم سوار اتوبوس شدیم. اردالان از همه بخاطر تاخیري که داشت حلالیت طلبید تو اتوبوس رفتم کنار اردلان نشستم لبخندی زدمو گفتم: سلام داداش - با تعجب نگاهم کردو گفت:علیک سلام چرا جای خانوم من نشستی کارت دارم اخه _ اهان همون فوضولی خودمون دیگه خوب بفرمایید إ داداش فوضولی کنجکاوی. اردلان هنوز قضیه ي بازو بنده رو نگفتیا... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت64 آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم.
🕰 چندروزی بود که دوباره سرو کله‌ی پری ناز پیدا شده بود. ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت.وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی می‌ریخت و کنارم می‌نشست. با هر جرعه‌ی چایی‌اش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهی‌اش می‌کردم. کم‌کم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم می‌داد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم می‌خواست زیر‌پوستی مرا حرص دهد. گرچه با همه‌ی اینها آخر کارشان جنگ ودعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد می‌آمد کنارم می‌نشست و درد و دل می‌کرد. خیلی دلم می‌خواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه می‌خواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت می‌کردم و بعد از رفتنش جگر پاره پاره‌ام را از نو به هم می‌دوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها می‌کردم. گاهی هم پنجره را باز می‌کردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال می‌ماندم که صدای آقای طراوت درمی‌آمد. نمی‌دانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم می‌کرد.انگار دست باد مشت مشت ابربرمی‌داشت و مرا پُر می‌کرد.سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد.یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کم‌کم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانواده‌اش شهرستان هستند وازاین سختگیریهاراحت است.باتعجب پرسیدم: –یعنی تنها زندگی می‌کنی؟لبهایش رابیرون داد و گفت: –نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم.ازوقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، بااین که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم.البته گاهی هم پیش دوستام هستم.خیلی باحالن وخوش می‌گذره.اگه بخوای یه روز میریم اونجا. –پس خانواده‌ی اونا کجا هستن؟ –بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار می‌کنن درآمددارن وراحت زندگی میکنن. البته موسسه‌ایی که توش هستن خوابگاه داره.باهیجان گفتم: –چه جالب، با رفقا بدون غرغرماماناحسابی خوش می‌گذره.خندید. –دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟ –آره دیگه، کیه که نباشه. –پس واجب شدبیای ببینی. شایدم امدی و باهم همخونه شدیم. یه سری بچه‌هایی که از دست همه خسته‌ان اونجان.توام میتونی بیای.ازحرفش جا خوردم. –نه بابا، خانواده‌ی من ازاین جور مستقل بودنا خوششون نمیاد.اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمی‌تونم.چشمکی زدوگفت: –اونش درست میشه نگران نباش.البته چون من اونجا مربی هستم می‌تونم پارتیت بشم. –چه جالب.حالا هر وقت فرصت شد...همان موقع موبایلش زنگ خورد.گوشی را برداشت وگفت: –ببخشیدراستینه، بایدجواب بدم.سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟ –عه؟ باشه خودم میرم. گوشی را قطع کردوباخوشحالی گفت: –بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیازودتر بریم اونجایی که گفتم. مرددگفتم: –حالا نیم ساعت مونده تاتموم شدن ساعت...نگذاشت حرفم را تمام کنم. –ول کن بابا، بیا بریم. دستم راگرفت وکشید. –باشه پس چنددقیقه صبر کن.کاغذی برداشتم وتقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم. –بی زحمت این روفردا بده به مدیر.من زودتر میرم.سوارماشین پری‌ناز شدیم و به طرف موسسه‌ایی که می‌گفت راه افتادیم.وقتی واردموسسه شدم، تعجب کردم.بیشترشبیهه یک خانه‌ی بزرگ بود. سه طبقه داشت ودرهرطبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفته‌ی پری‌نازکاری انجام می‌دادند. وقتی ازحیاط بزرگ وسر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم.پری نازاشاره‌ایی به اتاقهاکردوگفت: –اتاقهای طبقه‌ی اول اکثراکارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام می‌دن. –یعنی چی مقدماتی؟ –یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط.چون اینجاشرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه.البته اکثراقبول می‌کنن،ازخیابون موندن و آوارگی که بهتره.صورتم راجمع کردم. –آوارگی؟ –آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بی‌خانمان و فراری رو جذب می‌کنن.بهشون کار وامکانات میدن.ازحرفش یک جورناامنی احساس کردم. اشاره به طبقه‌ی بالا کرد. – توی طبقه‌ی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقه‌ی سومم خوابگاهشونه. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•