⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پیامبر_اسلام_ص
مَن کانَ فی طَلَبِ العِلمِ کانَتِ الجَنَّةُ فی طَلَبهِ
هر که در پی آموختن دانش باشد ، بهشت در پی اوست .
📚 میزان الحکمه ، حدیث 13784
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۱ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۲
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹
#معرفی شهید #
نام ونام خانوادگی شهید مدافع حرم : شهید حمید سیاهکالی مرادی
نام پدر : حشمت الله
محل تولد : قزوین
تاریخ ولادت : 1368/2/4
تاریخ شهادت : 1394/9/4
محل شهادت : سوریه . جنوب غربی حلب
مدت عمر :26 سال
محل مزار : گلزار شهدای قزوین
کتاب مربوط به این شهید بزرگوار : یادت باشد
شهید حمید سیاهکالی مرادی 14 اردیبهشت ماه 1368 در قزوین به دنیا امدند این شهید بزرگوار دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بودند ایشان در تاریخ دهم ابان ماه سال 1391 ازدواج کردند .
ایشان توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین به عنوان مدافع حرم وفرمانده مخابرات وبیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافتند .
ایشان خیلی مهربان ومودب بودند وبرای همه خانواده سرمشق بودند .
شهید حمید سیاهکالی مرادی که از پاسداران تیپ 82 سپاه حضرت صاحب الامر(عج) بودند در 5 اذر سال 94 در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) ونبرد با تروریست های تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسیدند
این شهید بزرگوار دومین شهید سرفراز مدافع حرم عقیله بنی هاشم از استان قزوین می باشند
شادی روح تمام شهدان بزرگوار صلوات 🥀🥀
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸
#فرازی از وصیت نامه شهید سیاهکالی مرادی #
با سلام وصلوات بر محمد وال محمد (ص) این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد دل درچند سطر مکتوب کنم . ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب (س) را بر خود واجب میدانم واز خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد انچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمی ها وبی بصیرتی های برخی از انسان ها فهمیدم این است که یا خانواده اهل بیت (ع) را درک نکردهاند ودر هیچ برههای در کنارشان قرار نگرفته اند ویا در کنارشان بودند ولی در صحنه های حساس میدان را خالی کرده اند ویا مانعی بودند در این مسیر انان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند وفهم درک کرده بودند که در این مسیر تنها راه رسیدن به خداست وعامل انحراف بشریت دور ماندن وکور ماندن از راه واز نور هدایت است .
._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
💐بسم الله الرحمن الرحیم 💐
سلام بر شهادت که بزرگترین نتیجه حرکت است .
خوشابه حال انان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد وهیچ بالی اسیر پروازشان نساخت ..
خوشابه حال انان که از رهایی رهیدندوبال وبال جانشان نشدخوشا به حال انان که ..
اسمانی شدن نه بال می خواهد نه پر دلی می خواهد به وسعت خود اسمان
مردان اسمانی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشان لبیک گفتند وپریدن ..
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
5.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آموزشتیراندازیبهسبکشهیدمدافع
حرممحمودرضابیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
چجوریانقدرآدمحسابیهستیآخه؟!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دو مدافع #قسمت_شصت_و_یکم بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما
#عاشقانه دومدافع
#قسمت_شصت_و_دوم
واسه دیدنش روز شماری میکردم ...
هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم
هم برای عروسیمون
احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق
ما زمینی نبود.
_ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه
میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم.
همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های
بهشتی میگذری بخاطر من
از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد
_ اخم کردناشم دوست داشتم
وای که چقدر دلتنگش بودم
با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره
من دیگه طاقت دوریشو ندارم
چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا
نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم
_ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و
بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه.
شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت
میدادم.
تو این مدت چند بار زنگ زد.
یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه
نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم.
_ از دانشگاه برگشتم خونه
بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا
چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم
بابا داشت اخبار نگاه میکرد
بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو
تو تمام تنم احساس میکردم...
_ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در
مرز حلب
یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم
اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد
تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری
شنیدم اما درست متوجه نشدم.
_ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق
به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت
میرفت،
با همون لباس های نظامیش رو بکشم
این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم.
هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم.
_ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود.
تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم.
نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم.
اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید.
دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم.
_ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم.
وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود
گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم.
فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم
خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد.
یاد حرف علی موقع رفتن افتادم.
گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده.
لبخند عمیقی روی لبام نشست
_ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی
روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو
بیینم.
باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم.
بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که
بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم .
پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم.
تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با
خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم.
تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی
بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد.
_ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم
عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم.
نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا
با سرعت اومدن تو اتاق.
_ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو
میبردم
بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•