eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
997 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🌐 من تکه ای از پازل خداوندم ! بی هدف آفریده نشده ام که بی هدف زندگی کنم ! میدانم آفریدگاری دارم که همیشه بوده ، همیشه هست ، رهایم نمی کند و تنهایم نمی گذارد ! 👌من ، قطعه ای از زندگانیم ، تکه ای از پازل هستی ! خدایم مرا آفریده تا زیبا زندگی کنم ، آفریده تا جان ببخشم و امید دهم ... نفس داده تا نفس دهم ...🧡💛 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ما اهل نشستن نیستیم!😎🤞🏻 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
📹 کمک به نیازمند در همه فرهنگ‌ها یک ارزش والاست رهبر انقلاب، صبح امروز: پرستار کسی است که کمک میکند به انسانی که در همه چیز محتاج به کمک است. ۱۴۰۰/۹/۲۱ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
روایتی از شهیدمحمودرضابیضایی از زبان برادرش🕊 خداوند شهادت رو به کسانی میده که پرکار هستند ...❗️ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
5.91M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
💢تولد دوتایی من و بابای شهیدم 🔹فرزند شهید نظام تاجیک تولد ۲ سالگیشو به همراه خواهر کوچیک خودش که هنوز طعم شیرین پدر را نچشیده بر سر مزار پدر برگزار کرد 🔹رها دخترشهید نظام تاجیک بعد از شهادت پدر به دنیا آمد و پدر این فرزندان توسط قاچاقچیان و سوداگران مرگ در تاریخ ۱۴۰۰/۰۴/۲۳ به درجه رفیع شهادت نائل گردید. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت104 –یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میز
🕰 –توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار کم‌کم بهت میگم. اعتراض آمیز گفتم: –نه، الان بگو، واسه من توضیح بده خب. از کی دارم به حرفهاتون گوش میدم. برای منم اتفاقا سواله. امیرمحسن به طرفم چرخید و گفت: –چون لوک یه آمریکایی که داره به طرف سرزمین خورشید میره. خورشید نماد صهیونیسمه. (نماد سرزمین موعود در کتاب مقدسشون) کسایی که در حقیقت وطن و خونه ندارن. امینه گفت: –وا! برداشتن یه آدم منفی و بی‌ریشه رو به جای آدم مثبت جلوه دادن که چی بشه. اصلا این تلویزیون چرا اینارو پخش میکنه، یعنی اونا اندازه‌ی آریا نمیفهمن؟ نمیگن روی بچه‌های مردم تاثیر میزاره. باران شدیدی شروع به باریدن کرد. دانه‌های درشت باران با تمام قدرت خودشان را به پنجره‌ی سالن می‌کوبید. امینه گفت: –آخه الان وقت بارون امدن بود؟ از این همه سر و صدای بارات تعجب کردم. کم پیش می‌آمد باران به شدت ببارد. بلند شدم و خودم را به اتاقم رساندم. پنجره را باز کردم و چشم به آسمان دوختم. جمعیتی از باران به همراه حمل کننده‌هایشان، به طرف زمین سقوط می‌کردند. حمل کننده‌ها خیلی کوچک بودند هم اندازه‌ی خود قطرات آبی که از دل آسمان به طرف زمین سفر می‌کردند. انگار این فرشته‌ها مسئول باران بودند مثل مادری که مسئول فرزندش است. گویی هدفشان این بود که با احترام هر قطره از باران را به جایی که باید می‌رساندند. با حیرتی که همراه با دانایی بود، دستم را زیر باران گرفتم. حاملان باران به سرعت قطرات را روی دست من می‌گذاشتند و محو می‌شدند. ابرِ چشم‌های من هم کم‌کم از این همه زیبایی و شگفتی عقده گشودند. خدای من، یعنی سرنوشت هر یک قطره بارانت برایت اینقدر مهم است که همراه هر کدامشان سربازی روانه کردی؟ تا به سلامت فرود بیایند. تو مسیر هر یک قطره آب را مشخص کردی، مگر می‌شود مرا رها کرده باشی؟ دستم را جلوی صورتم گرفتم زبانم را به کف دستم زدم و قطرات آب را همراه قطرات باران چشم‌هایم بلعیدم. چشم‌هایم را بستم و به بارانهای بلعیده شده گفتم: –حتما سرنوشت شما شنا کردن در رگهای من بوده. پنجره را بستم و از پشتش به ریزش فرشته‌ها نگاه کردم. شاید برای همین دیدن برف و باران اینقدر لذت بخش است چون همراه فرشته‌ها فرود می‌آیند. باید گفت ریزش فرشته‌ها. نمی‌دانم چقدر گذشت. باران هنوز می‌آمد و من به باریدنش از پشت پنجره زل زده بودم. متوجه شدم، اشکهای من هم مثل باران بند نیامده و برای خودش جوی کوچکی روی صورتم باز کرده‌اند. همان موقع امیر محسن وارد اتاق شد و گفت: –میگم اُسوه، من دوباره مثل روز خواستگاری همین کت و شلوار رو پوشیدم. به نظرت صدف خوشش میاد؟ نگه تکراریه، آخه دخترا حساسن. چشم از پنجره گرفتم و نگاهش کردم. با کت و شلوار زیبایی که فقط برازنده‌ی خودش بود مثل ماه شده بود. بوی عطرش اتاق را برداشته بود. موهایش را طوری آب و جارو کرده بود که یک لحظه شک کردم کار خودش باشد. از همیشه مرتب‌تر و شیک‌تر. لبخند زدم و روی تخت نشستم. –صدف فعلا فقط خودت رو می‌بینه داداش من، الان هر چی بپوشی تو چشم اون قشنگه. استرس این چیزارو نداشته باشه. لبخند زد و کنارم روی تخت نشست. –استرس ندارم، فقط نظر خواستم. تو خوبی؟ بعد دستش را روی صورتم کشید. –چرا صدات گرفته؟ گریه کردی؟ چیزی شده؟ –نه، گریه‌ی ناراحتی نیست. می‌دونی خودم روشبیهه کی تصور می‌کنم؟ –نه. –مثل کسی که داخل سینما نشسته بوده ولی پشت به پرده‌ی سینما. برای همین تاریکی اونجا لجش رو درمیاورده و فقط غر میزده که امدیم اینجا چیکار، اینجا که خبری نیست. صدا و نور فیلمی که در حال پخشه تمام تلاشش رو می‌کرد که من رو متوجه کنه که اصل کاری درست پشت سرمه ولی من اونقدر مشغول چیپس و پفک خوردن و غر زدن بودم که متوجه نشدم. شایدم نخواستم متوجه باشم. بعد زانوهایم را بغل گرفتم و نالیدم. –خدایا تو خواستی خودت رو بهم نشون بدی ولی من نفهمیدم من فقط تاریکیها رو دیدم اصلا حواسم به پرده سینما نبود من امدم این دنیا فقط برای تماشا، چشم‌هام بسته بود، تو چقدر خواستی حواس من رو جمع اون پرده نمایش کنی ولی من فقط خودم رو رنج دادم و تاریکیهای سینما رو دیدم.تواونجاروتاریک کرده بودی که من فیلمت رو بهتر ببینم.ولی من که فیلمی ندیدم چطورمی‌خواستم بفهمم و بدونم که موضوع فیلمش چی بود.من همش سرم گرم تخمه خوردن و آدمهای اطرافم بودم. همه چی دیدم جز تو. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت105 –توضیح این سوالت یه کم برات زوده بزار ک
🕰 تازه به خانه‌ی صدف رسیده بودیم و کم کم داشت باب حرف زدن بزرگترها باز میشد که گوشی‌ من زنگ خورد. نگاهی به بقیه انداختم، سکوتی در مجلس حکمفرما شد و همه به من نگاه کردند. آنهایی هم که نگاه نمی‌کردند گوش تیز کرده بودند که بدانند چه کسی پشت خط است. امینه که کنارم نشسته بود زیر گوشم گفت: –آخه الان چه وقت زنگ زدن بود؟ کاش سایلنتش می‌کردی. درست می‌گفت یک جوری جو سنگین بود که اصلا نمیشد گوشی جواب داد. خواستم جواب ندهم و دستم به طرف دگمه‌ی کنار گوشی‌ام رفت، ولی وقتی نگاهم به شماره افتاد دست نگه داشتم، شماره برایم آشنا آمد. یک شماره‌ی طولانی و عجیب و غریب بود.یادم آمد که این شماره همانی است که قبلا از آن پیام دریافت کردم.ماندم چه کار کنم. هم کنجکاو بودم هم برایم عجیب بود که این شماره‌ی کیست. امینه که سرش داخل گوشی‌ام بودنجواکرد. –خارجس که... –آره انگار. –از این کلاهبرداریها نباشه. –کدوما. –هیچی فقط الان زود جواب بده نزارمیس بیوفته که تو بخوای بهش زنگ بزنی.گوشی را روی گوشم گذاشتم و آرام وباتردید گفتم: –الو. –پس هنوز زنده‌ایی؟ صدای پری‌ناز را شناختم. از تعجب به امینه نگاه کردم و سعی کردم با آرامش جوابش را بدهم. جوری وانمود کردم که انگار یکی ازدوستانم پشت خط است. –عه، سلام پری‌ناز، خوبی؟ –فکر کردم مُردی. پس خودت رو زده بودی به مُردن. داشتی فیلم بازی می‌کردی؟ کم‌کم صدایش بالامی‌رفت.صدای گوشی‌ام را کم کردم. –ببخشید، میشه بعدا با هم حرف بزنیم؟ آخه الان...فریاد زد. –نه، نمیشه، فقط خواستی من رو آواره کنی؟ نمی‌فهمیدم منظورش چیست.امینه گفت: –این کیه؟ چرا صداش رو انداخته توسرش؟ گوشی بده من ببینم. بعد دستش را به سمت گوشی دراز کرد.نگاهی به امینه انداختم خون جلوی چشم‌هایش را گرفته بود. کافی بودگوشی را بگیرد و دیگر نفهمد که کجاهستیم. لبم را به دندان گرفتم و فوری گوشی را قطع کردم و روی سایلنت قرارش دادم. رو به صدف که روبرویم نشسته بود و نگران نگاهم می‌کرد. گفتم: –من که اصلا نفهمیدم چی می‌گفت.صدف خنده‌ی زورکی کرد و زمزمه کرد. –میشه توی این دو روز نه تلفن جواب بدی، نه از خونه بیرون بری؟امینه خندید و زیر گوشم گفت: –این دفعه دیگه اتفاقی بیفته فکر کنم صدف سکته کنه.آن شب به خیر گذشت و پدر صدف هم با حرفهای پدر و مادر کوتاه آمد. در حقیقت همه موافق حرفهای ما بودندجزپدرصدف که او هم کم‌کم وقتی جبهه‌اش راضعیف و بی پشتوانه دید دیگر موافقت کرد که امیرمحسن و صدف هرجورخودشان دلشان می‌خواهد مراسم بگیرند.به خانه که برگشتیم گوشی‌ام را از کیفم برداشتم تا از حالت سکوت خارجش کنم. دیدم پری‌ناز چند بار زنگ زده. وقتی دیده من جواب نمی‌دهم چند پیام پشت هم فرستاده.دلهره گرفتم. دیگر از پری‌ناز می‌ترسیدم. پیامها را که خواندم دلهره‌ام بیشترشد.تهدیدم کرده بود و چاشنی هر تهدید هم ناسزا و حرفهایی زده بود که من را گیج می‌کرد. چرا نمی‌فهمیدم چه می‌گفت. من که با او کاری ندارم. چرا فکر می‌کند من خودم را به مُردن زده‌ بودم.اصلامگرمی‌شود این کار را کرد. در ذهنم دنبال کسی گشتم که کمکم کند. اولین شخصی که به ذهنم رسید نورا بود. نگاهی به ساعت انداختم. نزدیک نیمه شب بود.اگر الان خواب هم نباشد با زنگ زدن من حتما استرس می‌گیرد. ممکن است حالش بدتر شود. به نظرم آمد که اگرخودراستین را در جریان قرار دهم بهتراست.شاید او در جریان حرفهای پری‌نازباشد.اصلا شاید این پیامها برای آزار و اذیت است و جدی نیست.اوبهترپری‌نازرامی‌شناسد. کسی که آن طرف دنیا است مگر می‌تواند کاری انجام دهد.بعد دوباره به این نتیجه رسیدم که خودش شاید نتواند ولی حتما دوستانی اینجا دارد که کمکش کنند. از روی اجبار و با تردید شماره‌ی راستین را گرفتم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
animation.gif
1.07M
⚘﷽⚘ 📖 تقویم شیعه ☀️ امروز: شمسی: دوشنبه - ۲۲ آذر ۱۴۰۰ میلادی: Monday - 13 December 2021 قمری: الإثنين، 8 جماد أول 1443 🌹 امروز متعلق است به: 🔸سبط النبي حضرت امام حسن مجتبی علیه السّلام 🔸سیدالشهدا و سفينة النجاة حضرت امام حسین علیهما السّلام ❇️ وقایع مهم شیعه: ا 🔹امروز مناسبتی نداریم 📆 روزشمار: ▪️5 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز) ▪️25 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز) ▪️35 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها ▪️42 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها ▪️51 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
5.62M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘ ❣ السَّلامُ عَلَيْكَ أَيُّهَا الْوَلِيُّ النَّاصِح سلام ای تنها سرپرست خیرخواه... ای مهربانترین که یک لحظه ما را فراموش نمی‌کنی و دستان مهربانت همیشه پناه ماست... ❣ ❣ ❣ ❣ ❣❣ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•