eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
996 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
⚘﷽⚘ ☀️‌نفـس صبح به عطر نفست آغشته است 💫نفس یار مسیحایی من صبح بخیر! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ حدیث_روز خوش به حال شیعیان ما که در زمان غیبت قائم ما به ما محبت می‌ورزند و بر دوستی ما و برائت از دشمنانمان ثابت قدم می‌باشند. اینها از ما هستند و ما هم از آنها هستیم. آنان راضی شدند که ما امام آنها باشیم و ما هم راضی شدیم که آنان شیعه ما باشند و خوش به حال آنها. به خدا قسم، آنها در روز قیامت با ما و در مرتبه ما هستند. 📚بحارالانوار، جلد ۵۱ ، صفحه ۱۵۱ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۶ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۷ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 شهید# شهید حسین بواس در روستا ی ملاط در استان گیلان در 29 دی ماه سال 1360 چشم به جهان گشودند ایشان دارای دوفرزند به نام های 🌹محمد جواد🌹 و🌷محمد حسین 🌷 هستند . واز شهدای لشکر 25 کربلای مازنداران بودند که بعد ازاخذ دیپلم وارد خدمت سربازی شدند . وپس از ان در شهرداری مرکزی تهران مشغول به کار شدند . سپس به علت علاقه به جهاد وشهادت با پیشنهاد دوسه نفر از پاسداران جذب تیپ شدند ایشان در 21 فروردین خانطومان سوریه به درجه رفیع شهادت نائل گردیدند شهادت : 1395/1/21 نحوه شهادت : توسط تکفیری های داعش شادی روح تمام شهدا صلوات 🥀🖤 ._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _. @dosteshahideman ._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
🌼بسم الله الرحمن الرحیم 🌼 نامه شهید مدافع حرم حسین بواس # اللهم اجعلنا من الذابین عن حرم سیده زینب (س) خدا میداند که چقدر این ذکر را گفته ایم. تا خداوند این توفیق را به ما بدهد تا جز مدافعین حرم مطهر حضرت زینب (س) باشیم الحمدالله خدا بر سر ما منت نهاد تا جزو مدافعین حرم مطهر حضرت بشیم واینک در این سرزمین هستیم . واقعا لذت دارد تا ما هم از ان همه سختی که خاندان نبوت متحمل شدند را به قدرذره ای بچشیم ودر این راه قدم برداریم . انشالله که خداوند بزرگ ومهربان این جهاد را از ما قبول بنماید وما در این راه یاری نماید . خداوندا این بنده کوچک وخطاکارت را با همه منت گذار وشهادت در راهت را توسط این بدی ها وناتوانیم بپذیر و بر سرم منت گذار وشهادت در راهت را توسط بدترین انسان ها نصیب من بگردان خدایا نمی دانم کی کجا وچگونه می خواهم زمان مرگم مرا در راه حفظ ونگهداری از دینت ببری چرا که این همان عاقبت به خیری است . به یاد شهدا باشیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات 🥀🖤 ._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _. @dosteshahideman ._ _ _ _ _.🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🖤͜͡🥀 مـٰابچھ‌هاۍمـٰادرپهلوشکستھ‌ایم فداےچـٰادرخاکیت‌مـٰادر 🖤¦⇠ 🥀¦⇠ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت112 من که از طرز برخوردش و لباس پوشیدنش جا
🕰 بالاخره پشت سیستم نشستم و روشنش کردم.خانم بلعمی چند فاکتور به دستم داد و گفت: – اینها رو هم یه بررسی بکن. تاریخ فاکتورها را نگاهی انداختم وپرسیدم: –تو این مدت فروشمون همینا بودن؟ –آره دیگه. –چرا؟ اینجوری پیش بریم که...راستین گفت: –اینا همه دسته گلهای کامرانه، بعضی مشتریها نسبت به ما بی‌اعتماد شدن. اگه همینجوری پیش بریم امیدی به سرپاموندن شرکت نیست.خانم ولدی سینی چایی به دست وارداتاق شد و با ناراحتی راستین را نگاه کرد و گفت: –خیر نبینه اون آقا کامران، کی فکرش رو می‌کرد همچین کاری کنه، اصلا بهش نمیومد. اقارضا که جلوی در اتاق ایستاده بود روبه راستین گفت: –ان‌شاالله درست میشه.همان موقع آقای خباز از کنار آقارضاردشد و وارد اتاق شد. اولین چیزی که بادیدنش خیلی به چشم می‌آمد یقه‌ی بسیار بازش بود. سرم را پایین انداختم.خجالت کشیدم با این اوضاع نگاهش کنم. شنیدم که آقا رضا هم زیر لب لا إله إلّا اللّهی گفت.آقای خباز بی توجه رو به راستین گفت: –دوباره یکی بهم زنگ زده واسه کارشناسی، من سردرنمیارم، باید برم دقیقا چیکار کنم؟ منظورشون همون جای دوربین رو مشخص کردنه دیگه، نه؟راستین سرش را تکان داد. آقارضا گفت: –بله، مثل اون دفعه که با هم رفتیم دیگه، اصلا شما آدرس رو بدید من خودم میرم. آقای خباز ورقه‌ایی طرفش گرفت و گفت: –اون دفعه‌ام که با هم رفتیم، من از چیزی سر در نیاوردم. آقا رضا برگه را گرفت و گفت: –خب کم‌کم یادمی‌گیرید.می‌خواهیدبیایید دوباره با هم بریم، واسه نصبشم با هم باشیم بهتره، اینجوری همه چی روکم‌کم یاد می‌گیرید.آقای خباز نگاهی به سرتاپای آقا رضاانداخت و گفت: –نه بابا، کلا از این کار خوشم نمیاد.کارش یه کم سوسول بازیه. به درد شماها می‌خوره، اگه اصرار باجناقم نبود این کاررو نمی‌کردم. شمام که میگی یارو کلاه سرتون گذاشته، اصلا این کار بهم نمیچسبه. آقا رضا لبخندی زد و دستش راروی شانه‌ی خباز گذاشت و به طرف بیرون اتاق هدایتش کرد.راستین گفت: –خداروشکر که از این کار خوشش نمیاد، اینجوری کارمون راحت‌تر میشه.بعد از رفتن آقا رضا و آقای خباز مشغول کارم شدم. نمی‌دانم فضای اتاق سنگین بود یا من توهم زده بودم. انگار احساس خفگی داشتم. بلند شدم و پنجره‌ی پشت سرم را باز کردم و پرده شید را هم بالازدم.راستین گفت: –اگه گرمته اسپیلت رو روشن کن،اونجوری که آفتاب اذیتت می‌کنه.نگاهی به آسمان انداختم. پر از نور بود، ولی نه نوری که بشود نگاهش کرد. شاید هم جنس چشم‌های ما روی زمین فرق دارد.نفسم عمیقی کشیدم و گفتم: –باید از نورش استفاده کرد، شاید یه روز دیگه هیچ وقت نباشه، ظهر که شد ولدی کنار میزم ایستادوپرسید: –غذا نیاوردی گرم کنم؟تازه یادم افتاد مادر برایم چیزی کنارنگذاشته، خودم هم دل و دماغ برداشتن نداشتم. –نه، لقمه دارم، همون رو می‌خورم.آقا رضا را دیدم که در حال بالا زدن آستینهایش از جلوی اتاق رد شد.نمی‌دانم چرا ولی از این که فهمیدم می‌خواهد وضو بگیرد خوشحال شدم. بعد از چند دقیقه وضو گرفته وارد اتاق شد و چیزی به راستین گفت.راستین خانم ولدی راصداکردوازاوجانماز و مهر خواست.آقا رضا نگاهی به من انداخت و از اتاق بیرون رفت.چند دقیقه بعد سجاده به دست برگشت و مشغول پهن کردنش در گوشه‌ایی ازاتاق شد.خانم ولدی دوباره آمد و آرام کنار گوشم گفت: –آقارضا میخواد اینجا نماز بخونه، گفت بهت بگم بریم آبدارخونه واسه ناهار.بعدلبخندی زد و ادامه داد: –مردونه زنونش کرده، میگه اول خانما غذا بخورن بعد آقایون.سرم را به علامت تایید حرفهایش تکان دادم و از جایم بلند شدم.وارد آبدار‌خانه که شدم به بلعمی گفتم: –یه دقیقه این جلو وایسا کسی نیاد من وضو بگیرم.بلعمی گفت: –بیا هنوز هیچی نشده این رو هم از راه بدر کرد.بعد شروع به غر زدن کرد. –مسخرش رو درآورده، انشاالله این خبازسهمش رو نفروشه این نیاداینجا،اینجوری پیش بره فردا میخواد وسط سالن پرده بکشه بگه خانما اینور کار کنن آقایون اونور. این کیه دیگه گیرماافتاده.ولدی دستش را روی صورتش کشیدوگفت: –نگو بلعمی جان، اون زبونت رو مار افعی قفقازی بزنه، انشاالله که موندگاربشه، نمی‌بینی دنبال بیمه کردنمونه، حتی منم میخواد بیمه کنه، من که همش براش دعا می‌کنم. بعدشم اُسوه از اولشم نمازمی‌خوند.بلعمی گفت: –پس چرا ما نمی‌دیدیم.بعد دستش را به کمرش زد و ادامه داد: –نخواستیم بیمه کنه بابا...ولدی ظرف غذای بلعمی را روی میزگذاشت و گفت: –بله برای این که تو پشتت به شوهرت گرمه، نیازی به بیمه و این چیزانداری.بعدشم از وقتی آقا رضا امده اینجا آدم یاد خدا پیغمبرم میوفته، قبلا که اینجاسرزمین کفر بود. آدم جرات نمی‌کرداینجایه ذکری چیزی بگه اینقدر بقیه چپ چپ نگاه می‌کردن. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•