#تلنگر
از شهدا به شما
الو............📞
صدامونو میشنوید!؟؟؟....
قرارمون این نبود.........🤔
قرارمون بی حجابی نبود...
بی غیرتی نبود...💔🥀
قرارشد بعداز ماها
《راهمون》روادامه بدید...👊
امادارید《راحت》ادامه میدید....😳😔
چفیه هامون خونی شد
تاچادرتون خاکی نشه....😉
عکس ماهارو میبینید...
ولی❌عکس ما عمل میکنید...
ماشهید نشدیم که مرغ ومیوه ارزون بشه...
ماشهید شدیم که بی حیایی اروزن نشه....😌
حرف اخر:
این رسمش نبود🥀
حواسمون به کارایی که میکنیم باشه
حرف دل...
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
#تلنگر🕊
❤️ شهید حجت الله رحیمی❤️
همه ی گلوله های جنگ نرم خمپاره شصته، نه سوت داره نه صدا .
وقتی می فهمیم اومده که می بینیم : فلانی دیگه هیئت نمیاد،
فلانی دیگه چادر سرش نمی کنه...💔😔🥀
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#خاطــره🎞
رفیقشہـید :
رفتہبودیمراهیاننور🥺
موقعایکہرسیدیمخوزستان،
بابڪهرگزباکفشراهنمیرفت🚶🏻♂❌
پیادهتویہاونگرما🌤
میگفت :وجببہوجباینخاڪ
روشهیدانقدمزدن ..👣
زندگےکردندراهرفتند ... 🌱
خونشهیدانموندراینسرزمینریختہشده🩸
وماحقنداریمبدونوضووباکفشدراین
سرزمینگامبرداریم ."🖐🏻
هرگزبابڪدراینسرزمینبدونوضوراه
نرفتوباکفشراهنرفت ...🦋
#شهیدبابڪنوࢪی❤️
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
♥️✨#شهدا
_ _ _ _ _ _ _ _
انقدر کار برای شهدا را دوست داشت
که دوستانش میگفتند:
این عشق اخرش کار دست تو میدهد
حالا ببین 😄💔!
به روایت مادر بزرگوار شهید (:🌿
#شهید صادق عدالت اکبری ✨💛
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🕊بسم الله الرحمن الرحیم🕊
#وصیت نامه شهید
خواهر عزیز مهرگاه خواستی از حجاب خارج شوی ولباس اجنبی را بپوشی به یاد اور که اشک امام زمانت را جاری میکنی😭😭 به خون های پاکی که ریخته شد برای حفظ این وصیت خیانت میکنی به یاد اور که غرب را در تهاحم فرهنگی اش یاری می کنی وفساد را منتشر میکنی وتوجه جوانی که صبح وشب سعی کرده نگاهش را حفظ کند جلب میکنی به یاد اور حجابی که بر تو واجب شده تا تو را در حصن نجابت فاطمی حفظ کند تغییر میدهی ... تو هم شامل ابرویی بعد از همه این ها توجه نکردی متنبه نشدی هویت شیعه را از خودت بردار ودیگر اسم خودتو شیعع نزار .
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات🌹🌹
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🥀بسم الله الرحمن الرحیم🥀
#معرفی شهید
نام ونام خانوادگی: شهید علا حسن نجمه
نام جهادی: تراب الحسین
تاریخ تولد = 1371/6/17
تاریخ شهادت : 1395/7/29
محل تولد: عدلون (جنوب لبنان)
محل شهادت : حلب _سوریه
شهید علا حسن نجمه پدرشان را از دست داده بودند وهمراه مادرشان برای خواهر وسه برادرشان پدری میکردند .
چند روز قبل از شهادتشان مطلبی در صفحه اش در فیسبوک نوشتند وکسی فکر نمیکرد وداع قبل از شهادتشان است شاید هم خبر شهادتش را داده بود اشک های جاری خود را اماده کنید این جمله را در استقبال از عاشورا اربابشان نوشتند
ایشات بعد از پایان دوران خدمتشان وقتی مطلع شدند عملیاتی جدید علیه تروریست ها در پیش است از استراحت ومرخصی اشان صرف نظر کردندوبه جبهه های حق علیه باطل شتافتند .
شادی روح تمام شهدای بزرگوار وگرامی قدر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
#تلنگر 💥
میگفت ⬇️
میدونی کی
از چشم خدا میوفتی؟!
زمانی که اقا # امام _زمان ❗️
سرشو بندازه پایین و
از گناه کردن تو خجالت بکشه
ولی تو انگار نه انگار !
رفیق✨
نزار کارت به اون جاها برسه !!!
🌼شهید محمد حسین محمد خانی 🌼
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
#شهدایی#
همه می گویند :خوش به حال فلانی #شهید شد اما هیچ کس حواسش نیست که فلانی برای #شهید شدن شهید بودن را یاد گرفت ...✋
شهید محسن حججی
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت185 گوشی را از روی کانتر برداشتم و همانطور
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت186
–تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگیت من خیالم راحت نمیشه، فقط اینجوری میتونم حذفت کنم و از زندگی خودم بیرونت کنم. اگه دختر حرف گوش کنی باشی بازم برات فیلم میفرستم.
فیلم تمام شد ولی من هنوز چشم به صفحهی موبایلم دوخته بودم. باورم نمیشد. با خودم فکر کردم یعنی جدی گفت؟ احساس کردم بعضی حرفهایش را متوجه نشدم. دوباره و چند باره فیلم را نگاه کردم. اثری از شوخی در حرفهایش نبود. یعنی واقعا او هم به اندازهی من به راستین علاقه دارد؟ پس چرا باب میل راستین عمل نمیکند؟ چرا اینقدر آزارش میدهد؟ نمیفهمیدمش. وقتی به خواستهایی که از من داشت فکر کردم دوباره به حرفهایش شک کردم. مگر میشود چنین درخواستی؟ او که با راستین از کشور خارج میشوند پس به زندگی من چه کار دارد؟ او که را میگفت که به خواستگاری من آمده؟ دستم را روی پیشانیام گذاشتم. داغ بود. من به راستین قول دادم که تا آخر عمر منتظرش میمانم. حالا این دخترهی دیوانه چه میگفت؟ حقیقتا عقل ندارد. اگر عقل داشت که به خاطر پول دنبال این کارها نمیرفت. لحظهایی که راستین به طرفم برگشت و پرسید،"به هر دلیلی اگر نیومدم منتظرم میمونی؟ " برای هزارمین بار جلوی چشمهایم رقصید، و من در جواب گفتم:"تا آخر عمرم" حالا...
صفحهی گوشی را خاموش کردم و روی زمین سُرش دادم. مغزم خالی شده بود. احساس کردم بادی از گوشهایم با سرعت به طرف مغزم هجوم آورده است. سرم مثل بادکنکی شده بود که یک نفر با تمام قدرت درونش میدمد. سرم را روی بالشتی که روی تختم بود فشار دادم فایدهایی نداشت سرم بزرگترمیشد.خدایا خودت کمکم کن. اوضاع آنقدرپیچیده شده بود و گرهی کور خورده بود که فقط خدا میتوانست بازش کند.چندین بار خدا را صدا زدم بارها و بارهاو بارها، چیزی در من شکست.خردههایش خراش میداد قلبم را، چیزی شبیه یک تکه شیشهی نوک تیز، روی قلبم کشیده میشد. آنقدر قوی که بلند شدم ودستم را ناخوداگاه به روی قفسهی سینهام گذاشتم. چند نفس عمیق کشیدم. پایم با گوشی برخورد کرد. با دیدن گوشی یاد تصویر معصومانهی راستین افتادم و گریهام گرفت، دوباره سرم راروی بالشت گذاشتم تا صدای هق هق گریهام بلند نشود.خدایا اگر مادرش این فیلم را ببیند با من چه برخوردی میکند. حتما با حرفهایی که پریناز در فیلم میگویدمرابیشترازقبل مقصر این حال پسرش خواهددانست.نمیدانم چقدر گریه کرده بودم که همانطور خوابم برد.با صدای آلارم گوشیام چشمهایم را باز کردم. اولین چیزی که یادم آمد چهرهی راستین در آن فیلم بود. با آن ته ریشش چقدر زیباتر شده بود. پایم را که از تخت بر روی زمین گذاشتم صدف را دیدم که کمی آن طرفتر خوابیده است. پس شب به خانهشان نرفتهاند. به آشپزخانه رفتم تا برای نماز وضوبگیرم. ظرفهای نشستهی داخل سینک جایی برای وضو گرفتن نگذاشته بودند.در دلم به پشتکار مادرم تحسین گفتم وحرفهای امیرمحسن را تایید کردم. چقدر خوب مادر را شناخته بود.خیلی آرام و با طمأنینه شروع به شستن ظرفها کردم. بقیه هم کمکم بیدار شدند و نمازشان را خواندند. چیزی به طلوع نمانده بود که کارم تمام شد. همهی جای آشپزخانه رامرتب کردم و دستمال کشیدم. از تمیزی برق میزد.نمازم را که خواندم گوشیام را باز کردم.ناگهان غم عالم به دلم آمد.دودل بودم که آیا کلیپ را برای نورا بفرستم یا نه، آخر به این نتیجه رسیدم که چارهایی ندارم بالاخره که خبردارمیشوند پس بهتر است خودم را خرابتر از این نکنم. اصلا شاید با نشان دادن این فیلم به پلیس، بشود سرنخی پیدا کرد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت186 –تا تو ازدواج نکنی و نری سر خونه و زندگ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت187
بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم گوشهی سالن مثل همیشه دستش را روی کتابی سُر میداد. هنوز هم خیلی از کتابهایش اینجا بود و به خانهاش نبرده بود. بعد از فرستادن پیام پریناز برای نوراقرآن را باز کردم و شروع به خواندن کردم. به نور قرآن احتیاج داشتم.حتمادلم را آرام و ذهنم را باز میکرد تا بهتر فکر کنم. باید این غریب بودن قرآن رادرزندگیام کم رنگ میکردم. میدانستم اگربا او رفاقت کنم هر کاری برایم انجام میدهد. قرآن را بوسیدم و به نیت آزادی راستین شروع به خواندن کردم. صدف تکانی به خودش داد و گفت:
–چیکار میکنی؟
–قرآن میخونم.
–دستت درد نکنه، چقدر آشپزخونه روخوب تمیز کردی. دیشب که امدم دیدم خوابیدی رفتم ظرفها رو بشورم. مامان گفت...
–دیشب اصلا نفهمیدم کی خوابم برد.مامان فکر میکنه من از روی قصد گاهی کمک نمیکنم و دارم میپیچونم، البته گاهی اینجوری میشه، اونم اکثرا به خاطر خستگیه، گاهی هم تنبلی.صدف لبخند زد.
–باز مامان خیلی برخوردش با تو خوبه، وقتی رفتارت باب میلش نیست بهت بیمحلی میکنه، ولی مامان من همونجا میزنه تو برجکم. یعنی اصلا جرات ندارم مثل تو باشم.با تعجب پرسیدم:
–یعنی رابطهی تو هم با مامانت مثل من و...
–نه، اتفاقا ما با هم خوبیم. ولی این مسئله تو خانواده ما حل شدس، که مثلابعد از خوردن غذا همه کمک کنن جمع کنیم و بشوریم. تازه مامانم کاری انجام نمیده، همهی کارها رو من و خواهرم انجام میدادیم. حتی اگر خسته باشیم.من اوایل خیلی برام عجیب بود که بعداز خوردن غذا تو میشستی به حرف زدن یا فوقش یکی دوتا چیز از سفره برمیداشتی و میرفتی خودت رو باچیزی سرگرم میکردی و آخر سر گاهی ظرف میشستی. عجیبتر از اون این بود که مامان بهت هیچی نمیگفت، اگرم میگفت تو با خنده و بهانه رد میکردی و بازم کار خودت رو میکردی و بنده خدامامان دوباره خودش کارها رو انجام میداد و گاهی بقیه کمکش میکردن.
از حرفهایش به فکر رفتم، تا به حال کسی مرا اینطور تحلیل نکرده بود.پرسیدم:
–اون موقع که باهم کار میکردیم هم اینجوری در موردم فکر میکردی؟
–توی محیط کار رفتارت خیلی فرق داره، کارت رو خوب انجام میدی،شایدچون وظیفهی خودت میدونی و بابتش پول میگیری اینطوره. شاید فکر میکنی توی خونه وظیفهی مامانه که همهی این کارها رو انجام بده و اگرم تو ظرفی میشوری داری بهش لطف میکنی.درست میگفت من همیشه با خودم میگفتم زندگیه مامانمه دیگه پس کارهاشم خودش باید انجام بده منم وقتی ازدواج کردم و رفتم سر خونه وزندگیم اونوقت خودم باید کارهای خونم رو انجام بدم.نگاهم را به صفحهی کتاب مقدسی که دردستم بود دوختم.
–تو خودت در مورد مادرت اینطورفکرنمیکردی؟بالشتش را جابجا کرد.
–اولا که اصلا جراتش رو نداشتم. دوما الان که خودم ازدواج کردم میبینم چقدراین فکرها اشتباهه، چون باعث میشه سردی و دوری تو خانواده بیاره، بیچاره مادرا چهل سال برای ما و بقیهی بچهها زحمت کشیدن دیگه وقت استراحتشونه، یه کم بیانصافیه که...با آمدن امیرمحسن حرفش نصفه ماند.
–خانم فکر کردم خوابیدی، اگه بیداری بیا با هم بریم هم پیاده روی کنیم، هم نون بگیریم بیاییم.صدف خوشحال بلند شد و دستش راروی چشمش گذاشت.
–چشم سرورم. پیشنهادتون قابل ستایشه. حسودیام نشد ولی غبطه خوردم به این همه مهربانی که همیشه در بینشان در رفت و آمد بود. با خودم فکر کردم صدف بیشتر از برادر من برای عمیق شدن این رابطه تلاش میکند. پس نوش جانش.ادامهی قرآنم را خواندم. یک جز که تمام شد گوشی را کناری گذاشتم و رفتم صبحانه را آماده کردم. دقیقا همانطور که مادر دوست دارد. سعی کردم به حساسیتهایش حواسم باشم. مثلا حتما در شیشه مربا را باز نگذارم. قبل از پهن کردن سفره زیرانداز بیندازم. برای چای صبحانه لیوان دسته دار باشد نه فنجان. هر چیزی را بعد از انجام کار سر جایش بگذارم حتی اگر پنج دقیقهی دیگر آن وسیله را احتیاج داشته باشم. نان را باید در سبد مخصوصش بگذارم.من هیچ وقت این حساسیتها را رعایت نمیکردم، برای همین مادر وقتی از نیمه کار کردنم ناراحت میشد، همیشه میگفت کاری انجام ندی بهتره. مهم بودن این چیزها را هیچ وقت درک نکردم.سبد خالی نان را وسط سفره گذاشتم و منتظر آمدن صدف و امیرمحسن شدم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۲۱ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 10 February 2022
قمری: الخميس، 8 رجب 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما السلام
▪️5 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
▪️7 روز تا وفات حضرت زینب سلام الله علیها
▪️17 روز تا شهادت امام موسی کاظم علیه السلام
▪️18 روز تا وفات حضرت ابوطالب علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
✨تمام عمرم برای مهدی💚
#اللهمعجللولیکالفرج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
صبح آن است کہ با یاد تو من برخیزم
ورنہ هرصبح مثال شب تارے دگر است💔
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#امام_صادق_ع
منتظر #ظهور_امام_دوازدهم مانند كسى است كه در ركاب #پيامبر خدا #شمشير كشيده است و از ايشان #دفاع مى كند .
🔹 كمال الدّين ، صفحه ۶۴۷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۲۰ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۲۱
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
#معرفی شهید
نام ونام خانوادگی : سعید علیزاده
نام پدر :علی اصغر
نام پدر: 1368/2/12
محل تولد :دامغان
شغل :پاسدار
مسئولیت : نیروی اطلاعات وعملیات
محل شهادت : سوریه _شمال حلب
موضوع شهادت :عملیات ویژه برون مرزی
نحوه شهادت :اصابت گلوله به سینه وپا
سر انجام این ماسدار تیپ 12 قائم عج در عملیات ازادسازی نبل والزهرا با اصابت تیری به قلبشان دعوت حق را لبیک گفتند وبا شهادتشان راه نجات شهری سیعه نشین را که چهار سال در بند ومحاصره بودند گشودندپیکر پاکشان بعد انتقال به کشوذ وزادگاهشان در میان انبوه جمعیت مردم دامغان همچون الماسی درخشید .
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🕊🖤🥀
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
#وصیت نامه شهید
رهبرم لیاقت سربازی امام زمان عج برای من یک تخیل بود ودر تمام عمرم برای سربازی شما سردار ونائب ایشان تلاش کرده ام خدا کند روزی شما این سربازی من را قبول فرمایید تابی از این شرمنده مادرتان نشوم
شادی روح تمام شهدا صلوات 🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌹بسم الله الرحمن الرحیم🌹
#عاشقانه -شهدایی
با چند تا از خانواده های سپاه توی یک خونه ساکن شده بودیم یه روز که حمید از منطقه اومد
به شوخی گفتم: دلم می خواهد یه بار بیای ببینی اینجا رو زدن ومن کشته شدم .
اونوقت برام بخونی
فاطمه جان شهادتت مبارک
بعد شروع کردم به راه رفتن واین جمله رو تکرار کردم .
دیدم از حمید صدایی نمیاد .
نگاه کردم دیدم گریه میکنه
جا خوردم
گفتم : تو خیلی بی انصافی هر روز میری توی اتش ومنم چشم به راه تو اونوقت طاقت اشک ریختن من رو ندارب ونمیزاری من گریه کنم حالا خودت گریه میکنی ؟
سرش رو بالا اورد وگفت :فاطمه جان به خدا قسن اگه تو نباشی من اصلا از جبه بر نمیگردم .
شهید حمید باکری
روحشان شاد ویادشان گرامی با ذکر صلوات 🕊🖤🥀
#اللهم _ارزقنا _شهادت 🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌼بسم الله الرحمن الرحیم🌼
#شهدایی
اگر به واسطه ی خونم حقی بر گردن دیگران داشته باشم به خدای کعبه قسم از مردان بی غیرت وزنان بی حیا نمیگذرم !💔💔
🧡شهید امیر حاج امینی🧡
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت187 بعد از نماز دیگر نخوابیدم. امیر محسن هم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت188
همگی دور سفره برای خوردن صبحانه نشستیم. لقمهام در دستم مانده بود و چاییام را با آرامش هم میزدم و به اتفاقهای این روزها فکر میکردم. به سوختن رستوران پدر، به حرفها و شایعاتی که پشت سرم میزنند. به حرفهای پریناز و در خواستش، دلم برای راستین میسوخت، چطور در این مدت میخواهد تحملش کند. در بین تمام این فکرها راستین و فکرش تنها مانع بزرگی بود برای بلعیدن لقمهام. گاهی که فکرش را امتداد میدادم راه گلویم را مسدود میکرد و حتی نفس کشیدن را هم برایم سخت میکرد. نفس عمیقی کشیدم و جرعهایی از چاییام را خوردم. چارهایی نداشتم باید حداقل لقمهایی که در دستم گرفتهام را میخوردم. همین که لقمه را در دهانم گذاشتم انگار یک تکه سنگ بود رفت و در انتهای گلویم گیر کرد. برای فرو بردنش مجبور شدم تمام لیوان چاییام را دهانم سرازیر کنم. همین کارم توجه همه را جلب کرد. زود ار سر سفره بلند شدم و گفتم:
–امروز باید برم شرکت. اصلا قرار نبود به شرکت بروم نمیدانم چطور شد آن حرف را زدم. کسی اعتراضی نکرد. فقط پدر گفت:
–صبر کن من میرسونمت. حاضر که شدم از اتاقم بیرون آمدم. در اتاق مادر و پدر باز بود و صدای حرف زدنشان میآمد. پدر پرسید:
–چرا نمیری؟
مادر گفت:
–طاقت شنیدن حرف مردم رو ندارم. تو پارک همه همدیگه رو میشناسیم، لابد یا میخوان بد نگاه کنن یا میخوان سوال و جواب کنن.
پدر آهی کشید و گفت:
–تا بوده همین بوده خانم. حرف مردم که تمومی نداره، هر کاری کنی برات حرف درمیارن، تو کار درست رو انجام بده.
مادر گفت:
–من نمیتونم، اگه یکی برگرده بگه دخترش شب معلوم نبوده کجا بوده من میمیرم.
پدر گفت:
–اگه واسه این که اونا آتیش جهنم رو واسه خودشون میخرن میمیری، حرفی نیست. چون واقعا آدم دلش براشون میسوزه، ولی اگر به خاطر دخترت ناراحت میشی روا نیست. دختر ما از گل پاکتره، حالا دیگران میخوام تهمت بزنن باید خوشحالم باشی که اون چهار تا دونه کار خیرشونم میاد تو حساب تو.
با شنیدن حرفهایشان عصبی شدم، از دست مردم، از دست همسایهها، از دست همهی کسانی که فقط حرف میزنند. چطور میتوانند فقط با شنیدن این حرفها آن هم از زبان آدمی که قبولش ندارند قضاوت کنند. پدر از اتاق بیرون آمد و مرا دید. بغض کردم و سرم را پایین انداختم و به طرف آشپزخانه راه افتادم. صدف در حال جمع کردن سفره بود. بهانهی خوبی بود برای نشان ندادن ناراحتیام. کمکش کردم و لیوانها و ظرفهایی که در سینک بود را شستم. بعد هم چند مشت آب سرد به صورتم پاشیدم و سینک را خشک کردم. مادر پشت کانتر ایستاده بود و با تعجب نگاهم میکرد. پدر کنارش ایستاد و گفت:
–اُسوه بابا من جلوی درم. موقع خداحافظی امیرمحسن رو به پدر گفت:
–آقا جان زودتر بیایید باید با هم جایی بریم.
پدر بیحوصله گفت:
–کجا بریم؟ دیگه جایی نداریم.
امیرمحسن لبخند زد.
–همون دیگه، بریم دنبال یه جا واسه اجاره.
پدر گفت:
–حالا واسه زیر پله پیدا کردن زیادم عجله نکن.
امیر محسن گفت:
–وقتی امدید براتون توضیح میدم، یه کم از زیر پله بزرگتره...
مادر بین کلام امیرمحسن سر رسید و لقمهایی که در نایلون پیچیده بود به دستم داد.
–صبحونه نخوردی، این رو بزار تو کیفت.
با بهت لقمه را گرفتم و تشکر کردم.
بعد از چند دقیقهایی که بین من و پدر به سکوت گذشت، پدر دستش را روی فرمان کشید و گفت:
–گفتم بری سرکار که یه وقت تو خونه فکر و خیال نکنی. فعلا خودم میبرم ومیارمت. جلوی در شرکت هم میمونم رفتی بالا مستقر شدی بهم زنگ بزن تاخیالم راحت بشه.
–چشم آقا جان.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•