#سخن_بزرگان🌷
-میگفت
گاهیاوقاتمايکغصههاییداريم
كهمنشأآنمعلومنيست!
وفردنميداندكهچهاتفاقیافتادهاستكه
دلشگرفتهاست؛؛؛
دراينمواقعبايدگفت
"انشاءاللهكهخيراست"
گاهیدلگرفتنیهايیاستكه
هيچمنشأييندارد!
وفردبهسببآنهاغصهميخورد؛
درحديثداريمكهاينغصهخوردنهای
بدونمنشأسببآمرزشگناهانميشود..!
#آیتاللهفاطمےنیا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#انگیزشی
⚘﷽⚘
زنــدگی را زیبـا کن...
گاهـی با نــدیــدن ،نشنـیـدن،نگفــتـن...
گاهـی فقــط بایــد لبخـنــد بــزنـی و رد بشوی ...
بگــذار فـکـر کـنند نـفـهـمـیـدی...!
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#تلنگرانه⛔
⚘﷽⚘
نگونمیتونمنگاهمروکنترلکنم.
نگونمیتونماحترامبهپدرمادرمبگذارم.
نگونمیتونمدروغنگم.
نگونمیتونمگناهنکنم.
ممکنهیهویےقطعکردنشخیییلےبراتسختباشه،
توشروعکنانجاماونگناهروکمکن...
خودتمیبینےمیتونےترککنےوجالبهتراینکه
آرومآرومازاونگناهبدتمیادوموقعانجامش
عذابوجدانمےگیری...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حرف_های_قشنگ
مَن طَلَبَنی وَجَدَنی٬ مَن وَجَدَنی عَشقَنی٬ مَن عَشَقَنی عَشَقُهُ»
هرکس به دنبال من بیاید مرا پیدا میکند و هرکس مرا پیدا کرد، عاشق من میشود و هرکس عاشق من شد، من نیز عاشق او خاهم شدو..... و در پایان حدیث نیز میفرماید،
« مَن عَشَقُهُ قَتَلتُه»
هرکس را عاشق او شدم، اورا میکشم،زیرا رسم عاشق،معشوق کشی است وکسی که عاشق شد، در راه خدا شهید میشود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#کلام_شهید
وقتی کار فرهنگی شروع می کنید
با اولین چیزی که باید بجنگیم
خودمان هستیم ..
وقتی که کارتان میگیرد
تازه اول مبارزه است
شیطان به سراغتان می آید
#شهید_مصطفی_صدر_زاده🌹
#روحت_شاد
#یادت_گرامی_باد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
✍فرازی از #وصیتنامه
🔵شهیدمدافعحرم سید میلاد مصطفوی
💥دوستان عزیز! شما را قسم به خدا که راه امام حسین علیهالسلام را که راه عاقبتبهخیری و مهمترین کار است، ادامه دهید! حسینگونه زندگی کنید که تمام عاقبتبهخیری در همین راه است.
💥همیشه یاد و خاطرهی شهدا را زنده نگه دارید! چون شهدا همیشه زندهاند و من وجود آنها را در زندگی خود، همیشه احساس میکردم.
#شادی_روح_تمام_شهیدان_بزرگوار_صلوات
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#تلنگر
🍂هیچ وقت نگو:
محیط خرابه، منم خراب شدم
هر چه هوا سردتر باشد،
لباست را بیشتر میکنی!!!
پس هر چه جامعه فاسدتر شد،
تو لباس تقوایت را بیشتر کن👌
گامی برای ظهور ....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حرفقشنگ
همه افراد خوشبخت خدا را در دل دارند پس تو را چه غم که اینقدر احساس تنهایی میکنی؟ بدان در تنهاترین لحظات و در هر شرایط خداوند با توست.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
「 ⛲️#کمےتاخدا 」
⚘﷽⚘
آنقدرپوشاندۍکه
خودمانهمباورمانشدعیبےنداریم..(:✨
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#شهیدانه
شهید همت میگفت
ما در قبال تمام کسانی که
راه کج میروند مسئولیم..
از کجا معلوم که توی انحراف این ها
تک تک ماها نقش نداشته باشیم..؟!🙁
#روحت_شاد
#یادت_گرامی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#افتخار_بندگی {👑} °۰
⚘﷽⚘
ݘادرم ...
↫چہ خوب است ڪہ
نہ رنگت از مُد مے افتد نہ مُدلت
ݘادرم از ثبات توست
ڪہ من شخصیت پیدا میڪنم...
↫رنگ سال هر رنگے ڪہ مے خواهد باشد
↫ رنگمامشڪےست👌
#حجاب
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
¦🖇⃟💔¦↫ #تَــلَنـگـر... ⃠🚫
_قرار بود #یار باشیم...
_قرار بود #منتظر باشیم...
_قرار بود راه #شهدا رو ادامه بدیم..
_قرار بود براے #رفیق شهیدمون مرام بزاریم...
ولی قرار نبود به مجازے #باخت بدیم...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
¦↬🎬🖇
#بدون_تعارف
✏️دختࢪےسہسالہبودڪہ
پدࢪش آسمانے(شهید)شد . .
دانشگاه ڪہقبولشد، همہگفتند:
باسهمیہ قبول شده!!!
ولے... هیچوقت نفهمیدند.
ڪلاس اول وقتےخواستندبہاویادبدهند
ڪہبنویسد بابا!
یڪهفتہ دࢪتب سوخت....🥀
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
•••
#به_وقت_عاشقی
خدایی که از افتادن 🙂
برگی از درخت آگاه است ؛ 😊
چطور از دل تو خبر نداره؟🤔
از خودت به خودت آگاه تر؛🤗
بهش اعتماد کن و تنها 😇
به او دل ببندد و ☺️
از ته دل صداش بزن و 🙃
از او کمک بگیر.♥️😌
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸🌿🌸
#کلام_شهیـد🔻
خادم شدن، به پیراهن خادمے و چسباندن پلاڪ خادمے نیست، خادم الشهدا بودن یڪ تفڪر است ...
تفکر و سبڪ زندگے، تمرین کنیم خادمے شهدا را ...
#شهید_مرتضی_مسیب_زاده
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت24 یکی دوهفته مانده بود به تاریخ اعزام، که حاج مهدوی بین نماز مغرب و
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 25
وقت سفر رسید...
همه ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند.
فاطمه ومن درتکاپوی هماهنگی بودیم.
حاج آقا مهدوی گوشه ای ایستاده بود و هرازگاهی به سوالات فاطمه یا دیگر مسئولین جوابی میداد.
چندبار نگاهش به من گره خورد اما بدون هیچ عمق ومعنایی سریع بہ نقطہ ای دیگر ختم میشد!
بالاخره اتوبوسها با سلام وصلوات به حرکت افتادند حاج آقا هم در اتوبوس ما نشسته بود و جایگاهش ردیف دوم بود.
من و فاطمه ردیف چهارم نشستہ بودیم.
کاش در این اتوبوس کسی حضور نداشت بغیر از من و حاج اقا مهدوی!
اینطور خیلے راحت میتوانستم به او زل بزنم بدون مزاحمے!
فاطمہ اما نمیگذاشت.
هر چند دقیقہ یکبار با من حرف میزد.
ومن بدون اینکه بفهمم چہ میگوید فقط نگاهش میکردم وسر تکون میدادم.
چندبار آقای مهدوی فاطمہ را صدا زد و من تمام وجودم سراسر حسادت وحسرت میشد.
با اینکه میدانستم این صرفا یڪ صحبت هماهنگی است وفاطمہ بخاطر مسولیت بسیج محبور بہ اینکار است ولی نمیتوانستم بپذیرم که او مورد توجه آقای مهدوی باشه ومن نباشم.
این افکار نفاق رفتارم را بیشتر کرد.
تا پایان سفر من روسریم جلوتر می آمد و چادرم را کیپ تر سر میکردم.
تا جاییکہ خود فاطمه به حرف آمد وگفت جوری چادر سرم کردم که انگار از بدو تولد چادری بودم.!!.
او خیلی خوشحال بود و فکر میکرد من متحول شدم .
بیچاره خبر نداشت که همه ی اینکارها فقط برای جلب توجه حاج مهدویه!
وگرنه من این حجاب نه اصلا...
به خرمشهر رسیدیم.
هوا خیلے گرم بود.
اگرچہ فاطمه میگفت نسبت به سالهاب گذشته هوا خنک تره.
خستگی راه و گرما حسابی کلافہ ام کرده بود.ما را در اردوگاه سربازان اقامت دادند.
و اتاق بزرگی رو نشانمان دادند کا پربود از تختهای چند طبقہ و پتوهای کهنہ اما تمیز!
با تعجب از فاطمه پرسیدم:
قراره اینجا بمونیم؟!
او با تکان سر حرفم را تایید کرد و با خوشحالے گفت:
خیلے خوش میگذره...
با تعحب به خیل عظیم زنان ودختران اون جمع بہ تمسخر زمزمہ کردم:
حتماا!!!! خیلے !!!
خانوم محجبه ای آمد و با لهجہ ی شیرین جنوبی بهمون خیر مقدم گفت و برنامہ های سفر رو اعلام کرد.
ظاهرا اینجا خبری از خوشگذرونی نبود وما را با سربازها اشتباه گرفته بودند...
اون خانوم گفت ساعات شام ونهار نیم ساعت بعد از اقامه ی نمازه و ساعت نه شب خاموشیہ!
همینطور ساعت چهار هم بیدارباشه و پس از صرف صبحانه راهی مناطق جنگی میشیم وفردا نوبت دوڪوهه است.اینقدر خسته بودیم که بدون معطلی خوابیدیم.
داشتم خواب میدیدم.
خوب میدانم خواب مهمی بود که با صدای یکنفر که بچخ ها رو باصدای نسبتا بلندی صدا میزد بیدارشدم.
دلم میخواست در رختخواب بمانم وادامہ ی خوابم راببینم ولی تلاش برای خوابیدن بیفایده بود.
و واقعا اینجا هیچ شباهتی به اردوی تفریحی نداشت وهمہ چیز تحمیلے بود!!!
صبحانه رو در کمال خواب آلودگی خوردیم.
هرچقدر به ذهنم فشار آوردم چه خوابی دیدم هیچ چیزی بخاطرم نمے آمد .
فاطمه خیلی خوشحال و سرحال بود.
میگفت اینجا که میاد پراز سرزندگی میشع!
درکش نمیکردم!!
اصلا درکش نمیکردم تا رسیدیم به دوکوهہ!
آفتاب سوزان جنوب به این نقطه که رسید مثل دستان مادر مهربان و دلجو شد...
یک فرمانده ی بسیج آن جلو کنار ساختمانهای فرسوده ای که زمانی راست قامت و پابرجا بودند ایستاده بود و برامون از عملیات ها میگفت و کسانی که در این نقطہ شهید شده بودند.
اومیگفت و همہ گریہ میکردند.!!!!
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 25 وقت سفر رسید... همه ایستاده و منتظر مشخص شدن جایگاهشون بودند. فا
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗 رهایی از شب💗
قسمت26
دنبال حاج مهدوی میگشتم.
اوگوشه ای دورتر ازماکنار تلی ایستاده بود و شانه هایش میلرزید.
عبای قهوه ای رنگش با باد می رقصید.
ومن به ارتعاش شانه های او و رقص عبایش نگاه میکردم..
چقدر دلم میخواست کنارش بایستم...
آه اگر چنین مردی در زندگیم بود چقدر خوب میشد...
شاید اگر سایه ی مردی مثل او یا پیرمرد کودکیهایم در زندگیم بود هیچ وقت سراغ کامرانها نمیرفتم.
شاید اگر آقام منو به این زودیها ترک نمیکرد همیشہ رقیه سادات میموندم.
تا یاد آقام تو ذهنم اومدگونه هایم خیس اشک شد.نسیم گرم دوکوهہ بہ آرامی دستی به صورتم کشید وچادرم را بر جهت خلاف اون تل به لرزش در آورد.
سرم را چرخاندم بہ سمت نسیم آنجا کنار آن دیوارها مردی را دیدم ڪه روی خاکها نماز میخواند...
چقدر شبیہ آقام بود!
نہ انگارخودآقام بود…
حالا یادم آمد صبح چه خوابے دیدم.
خواب آقام رو دیدم..بعد از سالها..
درست در همین نقطہ..بهم نگاه میکرد.
نگاهش شبیه اون شبی بود که بهش گفتم دیگه مسجد نمیام!!
مایوس وملامت بار...
رفتم جلو که بعد از سالها بغلش کنم ولی ازم دور شد.
صورتش رو ازم برگردوند وبا اندوه فراوان به خاڪ خیره شد.
ازش خجالت کشیدم.
چون میدونستم از چی ناراحتہ...
با اینکه ساکت بود ولی در هر ذره ی نگاهش حرفها بود...
گریہ کردم...
روی خاک زانو زدم و در حالیکه صورتم روی خاک بود دستامو بہ سمتش دراز کردم با عجزولابه گفتم:
-آقاااا منو ببخش....
آقا من خیلی بدبختم.
مبادا عاقم کنی.!
آقام یڪ جملہ گفت که تا بہ امروز تو گوشمه:
-سردمه دختر..لباس تنم رو گرفتی ازم...
دیگہ هیچی از خوابم یادم نمیاد.
یاداوری اون خواب مرا تا سرحد جنون رساند. در بیابانهای دوکوهہ مثل اسب وحشی می دویدم!!
دیوانہ وار به سمت مردی که نماز میخواند و گمان میکردم که آقامہ دویدم و دعا دعا میکردم که خودش باشد...
حتے اگر بازهم خواب باشد.
وقتے به او رسیدم نفسهایم گوشہ ای از این کویر جاماند...
حتے باد هم جاماند...
فقط از میان یک قنوت خالص این صدا می امد:ربنا لا تزغ قلوبنا.بعد اذ هدیتنا..
زانوانم را التماس کردم تا مقابل قامت آن مرد مرا همراهی کند..شاید صورت زیبای آقام رو ببینم.
شاید هنوز هم خواب باشم
و او راببینم و ازش کمک بخوام.ً
قنوتش که تمام شد نفسهایم برگشت.
شاید باهجوم بیشتر...
چون حالانفسهایم از ذکر رکوع او بیشتر شنیده میشد.
تا می آمدم او را درست ببینم اشکهایم حجاب چشمانم میشد و هق هقم را بیشتر میکرد...
او داشت سلام میداد که سرش را برگرداند به سمتم و با بهت و حیرت نگاهم کرد.
زانوانم دیگر توان ایستادن نداشت
روس خاک نشستم و به صورت نا آشنا و محاسنی که مثل آقام مرتب شده و سفید بودند نگاه کردم و اشک ریختم…
آن مرد کل بدنش را بسمتم چرخاندو با خنده ی دلنشین پدرانه گفت:
با کی منو اشتباه گرفتی باباجان؟!
مثل کودکی که در شلوغے بازار والدینش را گم کرده با اشڪ وهق هق گفتم:
-از دور شبیہ آقام بودید..
میدونستم امکان نداره آقام بیاد عقبم ولی دلم میخواست شما آقام بودی.خندید:
اتفاقا خوب جایی اومدی!
اینجا هرکی گمشده داشته باشه پیدا میشہ.
حتی اگه اون گمشده آقات باشہ!
زرنگ بود....
گفت:ازمن میشنوی خودت رو پیدا کن آقات خودش پیداش میشه..
وقبل از اینکه جملہ اش را هضم کنم بلند شد و چفیه اش رو انداخت بہ روی شانہ ام و رفت.
داشتم رفتنش را تماشا میکردم که تصویر نگران فاطمه جای تصویر او را گرفت.
-چت شد یک دفعه عسل؟
نصفہ عمرم کردی.
چرا عین جن زده ها اینورو اونور میدویدی? کسی رو دیدی؟!
آره فاطمہ. !!
دختر پاکدامن و دریا دلی که روح واعتمادش را به من که شاخه های هرزم دنیا رو آلوده میڪرد سپرده بود!
چقدر دلم آغوش او را میخواست.
سرم را روی شانه اش انداختم و گریه را از سر گرفتم واو فقط شانه هایم را نوازش میکرد ومیگفت:
-قبول باشه ازت عزیزم.
جملہ ای که سوز گریه هایم رابیشتر کرد و مرا یاد بدیهایم می انداخت.
به شانه هایش چنگ انداختم وبا های های گفتم :تو چہ میدونی من کیم؟!
من دارم واسه بدبختے خودم گریه میکنم بخاطر خطاهام..
بخاطر قهرآقام...
وای فاطمه اگر تو بدونی من چه آدمے هستم هیچ وقت بهم نگاه نمیکنی...
دلم میخواست همہ چے رو اعتراف کنم...
اون شونه ها بهم شهامت می داد.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗 رهایی از شب💗 قسمت26 دنبال حاج مهدوی میگشتم. اوگوشه ای دورتر ازماکنار تلی ایستاده بود
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 27
ولی فاطمه نمیخواست.
دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت:
هیس هیس آروم باش..
قسم میخورم تو خوبے توپاکی..
وگرنہ حال الان تو رو من داشتم!!
با کلافگے گفتم:
چے میگے فاطمہ؟!
تاکی میخوای با این حرفها منو امیدوارکنے؟ من کثیفم..
یہ علف هرزم..
فڪر میکنی از لیاقتمه که اینجام؟!
فکر کردے اشکهام بخاطر شهداست؟؟
فاطمہ چینی بہ پیشانی انداخت وباقاطعیت گفت:
فکر کردی همه ی کسایے که اینجا هستن واسه شهدا گریه میکنن؟!
نہ عزیز!
اگرم اشک وشیونی هست برای خودمونه...
برای اینکه جاموندیم از قافلہ...
-اگرشما جاموندید پس من کجام،؟
مهم نیس کجایے.
مهم نیست میوه ای یا علف هرز..
وقتے اینجایی یعنی دعوت شدی!!
اینجا رو دست کم نگیر.
اگه زرنگ باشی حاجت روا برمیگردی
حرفهاش رو دوست داشتم.
حرفهایش آفتابی بود که گرما و روشنایش در دل سیاهم جوانه های امید رو زنده میکرد.
گفتم: تو هیچی درباره ی من نمیدونے...
من …من..
صدای آشنایی از پشت سرم شنیدم:
خیره ان شالله.چیزی شده خانوم بخشے؟ !
فاطمہ درحالیکه دستم را ماساژ میداد جواب داد:
والا حاج آقا خودمم بی اطلاعم.
ولے ان شالله خیره.
حاج مهدوے گفت:
در خیریتش که شکی نیست.
فقط اگر خواهرمون چیزی احتیاج دارن براشون فرآهم کنیم.
فاطمه پاسخ داد:
من اینجا هستم حاج آقا.
خیالتون راحت ولی من خیالم راحت نبود.
اصلن مگر حاج مهدوی نسبت به من خیالی داشت که مکدر شود؟
شرط میبندم حتے نمیدانست من کیم!
او تنها زنی که در این کاروان میشناخت فقط فاطمہ بود!!!
چقدر به فاطمه غبطه میخوردم.
او همہ چیز داشت!
شورو نشاط، اعتبار وآبرو، زیبایی، پدرومادر واز همه مهمتر توجه حاج مهدوی رو داشت!! چیزهایی ڪه من در زندگیم حسرتشان را داشتم.
پس نباید خیال حاج مهدوی راحت میشد!
من بخاطر او اینجا بودم.
چرا باید برایش ناشناس میبودم.
بے آنکه سرم را برگردانم با صدای نسبتا بلند ولرزانے گفتم :
بلہ حاج آقا به یک چیزی احتیاج دارم شما برام فراهم میکنید؟!
صدای اطمینان بخش و مهربانش در گوشم پیچید:اگرکمکب از دستم بربیاد در خدمتم.
فاطمہ باتعجب نگاهم میکرد..
چادرم خاکی شده بود.
بہ طرف حاج مهدوی چرخیدم.
چقدر بہ او نزدیک بودم.!
او بخاطر من ایستاده بود.
ودرست مقابل من برای شنیدن خواستہ ی من!!.
خوب نگاهش کردم.
در چشمانش به روشنی آفتاب بود.
و پوست زیباو مهتاب گونه اش مرا یاد ماه می انداخت و ریش های یک دست و مرتبش یادآور تمثالهای روی دیوار حسینیه ها وامام زاده ها بود.... او واقعا زیبا بود.!
زیبایی او نه از جنس کامران بلکه از جنس نور بود.
او با متانت وادب بی مثال چشمش بہ خاک بود و دستهایش گره خورده به دانہ های تسبیح!
چشمانم را بازو بسته کردم و دل بہ دریا زدم.
بغضم را سفت نگه داشتم تا مبادا دوباره سرناسازگاری بزارد و حماسه ی اشکی بیافریند.
باید حرف میزدم.
باید بہ اومیگفتم که من کی هستم!
در دلم گفتم :
خدایا خودم رو میسپرم دست تو.. لب گشودم:
-حاج آقا من احتیاج دارم باهاتون حرف بزنم. من..من..
بغضم شکست و مانع حرف زدنم شد.
درحالیکہ به سرعت اشکهایم را پاک میکردم و دنبال رگ صدام میگشتم با کلافگے گفتم:
-من خیلے گنهکارم.
آقام از دستم ناراحته...
من سالهاست دارم به همه دروغ میگم..
از همه بیشتر به خودم…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 27 ولی فاطمه نمیخواست. دستهای سردش رو گذاشت جلوی دهانم و گفت: هیس
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت 28
او آه عمیقے کشید و درحالےکه نگاهش به تسبیحش بود گفت:
-ان شالله که خیره واز این به بعد به لطف خدا هم شما و هم ما بهتر از دیروزمون میشیم.
چرا اینها نمیگذاشتند حرفم را بزنم؟!
چرا هیچ کدامشان حاضر به شنیدن اعترافم نبودند؟
با کلافگی و آشفتگی دستهایم را در هوا رها کردم و با گریه گفتم:
چرا نمیزارید حرف بزنم؟!
او جا خورده بود.
با لحنی آرام و متاسف گفت:
اتوبوسها منتظر ما هستند.
اگر الان سوار نشیم جامیمونیم.
وقتی دید دستم رو روی سرم گذاشتم با مهربانے گفت:
ببین خواهرم!!
من درد رو در صدای شما حس میکنم.
ولے درد رو برای طبیب بازگو میکنند.
اگر دنبال شفا هستی برای طبیب الهی درد دلت رو بگو...
باور بفرمایید این حال شما رو شاید بنده یا خانوم بخشی درک کنیم ولی درمان بایکی دیگه ست!
ان شالله که این احوالات شما مقدمه ی آرامشه.
با ناراحتی سرم را تکان دادم و رو بخ فاطمه گفتم:
-من خیلی تنهام همیشہ جای یک نفر در زندگیم خالے بود.
جای یک محرم، جای یک گوش شنوا برای شنیدن در دلهام!
فاطمه چشمانش پر از اشک شد و با نگاه خواهرانه گفت:
-الهی قربون اون دلت برم.
خودم میشم گوش شنوات خودم میشم محرمت.
هروقت کہ خواستی برام حرف بزن ولی الان باید بریم.
حق با حاج آقاست.
ازما ناراحت نشو...
حاج مهدوی بی اعتنا به کنایه ی من از کنارمون رد شد و باز هم تکه ای از روحم را با خودش برد.
فاطمه زیر بغلم را گرفت و بلندم کرد.
خودش هم رنگ به رو نداشت.
ازش پرسیدم توخوبی؟
بہ زور لبخندی زد و گفت:
اگر درد کلیه ام رو ندید بگیری آره خوبم.
گفتم:
-کلیه ت؟ کلیه ت مگه چشه؟
با خنده گفت:
-سنگ کلیہ !
حالا حالا هم دفع نمیشه مگر با سنگ شکن!
فقط خدا خدا میکنم اینجا دادمو هوا نبره.
با حیرت نگاهش کردم
-واقعا تو چقدر صبوری دختر!
اودر حالیکه به روبه رو نگاه میکرد گفت:
-تا صبر نباشه زندگی نمیگذره!
پرسیدم:
-چطوری این قدر خوبی!
گفت: خودمم نمیدونم!
فقط میدونم که بہ معنای واقعی مصداق آیه ی شریفه ی تبارک الله الا حسن الخالقینم.!
باهم خندیدیم.
میان خنده یاد خوابم و جمله ی آقام افتادم و دوباره سنگینی گناه و عذاب وجدان به روحم مستولی شد.
فاطمه فهمید ولب به رویم نیاورد...
او عادت داشت بدیهام رو ندید بگیره.
مثل حاج مهدوی که حتی یادش نمی آمد من را با بدترین شکل وشمایل در ماشین کامران دیده بود!
کامران چندبار بهم زنگ زده بود.
ولے نمیخواستم باهاش حرف بزنم.
خدایا کمکم کن.
دیگه نمیخوام آقام سردش باشه نمیخوام آقام ازم رو برگردونه.
خدایا من نمیدونم باید چیکارکنم؟!
درستہ تا خرخره تو لجنزارم ولے واقعا خودت میدونے که راضے نیستم از حال و روزم صدای فاطمه از افکارم بیرونم آورد.پرسید:
-اممم چرا بازم داری گریه میکنی؟
دلم نمیخواد نا آروم ببینمت.
دلم خیلے پربود.
با پشت دستم اشکهام را پاک کردم و گفتم:
فاطمه جان امشب برات همہ چیز را تعریف میکنم.
واو در سکوت متفکرانه ای وارد اتوبوس شد.
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت 28 او آه عمیقے کشید و درحالےکه نگاهش به تسبیحش بود گفت: -ان شالله ک
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت29
شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد.
از اردوگاه ما تا سالن غذاخوری ده دقیقه فاصله بود.
من وفاطمه و چند نفر دیگه از دخترها به سمت سالن غذاخوری حرکت کردیم.
فاطمه اینقدر خوب وشاد و بشاش بود که همه دوستش داشتند.
وبخاطر همین هیچ وقت تنها نمیشدیم.
شام ساده و بدمزه ی اردوگاه درمیان نگاه های معنی دار من وفاطمه هرطوری بود خورده شد.وقتے میخواستیم بہ قرارگاهمون برگردیم فاطمه آرام کنار گوشم نجوا کرد:
من امشب منتظرم..
ومن نمیدونستم باید از شنیدن این جمله خوشحال باشم یا ناراحت.
خلاصه با اعلام ساعت خاموشی همه ی دخترها راس ساعت نه به تخت خوابهای خود رفتند و با کمی پچ پچ خوابیدند.
داشتم فکر میکردم که چگونه در میان سکوت بلند اینجا میتونم حرف بزنم کہ برام پیامکی اومد
گوشیم را نگاه کردم و دیدم فاطمه پیام داده: ‘بریم حیاط’
تخت فاطمه پایین تخت من قرار داشت.
سرم را پایین آوردم.
دیدم روی تخت نشسته وکفشهایش را میپوشد.
چادرم را برداشتم و پایین آمدم و دست در دست هم از خوابگاه خارج شدیم.گفتم
کجا میریم؟!
مگہ اجازه میدن تو ساعت خاموشی از خوابگاه بیرون بریم؟
گفت: نه ولی حساب من با بقیه کلی فرق دارد
راست میگفت.
وقتی چند نفر از مسئولین اونجا او را دیدند بدون هیچ پرسش و پاسخی بہ ما اجازه گشت زدن در حیاط اردوگاه را دادند.
به خواست فاطمه گوشه ی دنجی پیدا کردیم و روی زمین نشستیم..
فاطمه بی مقدمه گفت:خوب!
اینم گوش شنوا...
تعریف کن ببینم چیکاره ایم.
حرف زدن واعتراف کردن پیش او خیلی سخت بود.نمیدونستم از کجا باید شروع کنم.گفتم:
-امممممم قبلا گفته بودم که پدرم چہ جور مردی بود..
-آره خوب یادمه وباید بگم با اینکه ندیدمش احساس خوب و احترام آمیزی بهشون دارم
آهی از سرحسرت کشیدم وزیر لب گفتم:
-آقام آقا بود.!
کاش منم براش احترام قایل بودم.
باتعحب پرسید:مگہ قایل نیستی؟
اشکهام بی صبرانه روب صورتم دوید و سرم رو با ناراحتی تکان دادم:
-نه!
فکر میکردم قابل احترام ترین مرد زندگیم آقامه ولی من در این سالها خیلی بهش بد کردم خیلے...
دیگه نتونستم ادامہ بدم و باصداے ریز گریه کردم.فاطمه دستانم رو گرفت ونگاهم کرد تا جوی اشکهام راه خودشو بره.
باید هرطوری شده خوابم رو امشب به فاطمه میگفتم وازش کمک میگرفتم پس بهتر بود اشکهایم رو مدیریت میکردم.
-آقام دوست داشت من پاڪ زندگی کنم.
آقام خیلے آبرو دار بود.
تا وقتے زنده بود برام چادرهای مختلف میخرید.
بعد دستی کشیدم رو چادرم و ادامه دادم:
-مثلن همین چادر!
اینا قبلن سرم بود.
فاطمه گفت:
چہ جالب! پس تو چادری بودی؟
حدس میزدم.
با تعجب پرسیدم:ازکجا؟
-از آنجا که خیلی خوب بلدی روسرت بگیری
سری با تاسف تکون دادم و گفتم:
-چه فایده داره؟
این چادر فقط تا یکسال بعد از فوت آقام سرم موند.
خوب چرا؟!
مگه از ترس آقات سرت میکردیش؟
کمی فکر کردم و وقتی مطمئن شدم گفتم:
-نه آقام ترسناک نبود...
ولے آقام همه چیزم بود.
او همیشه برام سوغات وهدیه، چادر اعلا میگرفت.
منم که جونم بود و آقام.
تحفه هاشم رو چشمم میذاشتم.
درستشو بگم اینه که من هیچ احساسی به چادرنداشتم مگر اینکه با پوشیدنش آقام خوشحال میشه....
-خب یعنی بعد از فوت آقات دیگه برات شادی آقات اهمیتی نداشت؟
با شتاب گفتم:
-البته که داشت ولی آقام دیگه نبود تا ببینتم وقربون صدقم بره.
میدونے تنها سیم ارتباطی من با خدا و اعتقادات مذهبے فقط پدر خدابیامرزم بود.
وقتے آقام رفت از همہ چی زده شدم.
از همه چی بدم اومد.
حتے تا یه مدت از آقام هم بدم میومد.
بخاطراینکه منو تنها گذاشت.
با اینکہ میدونست من چقدر تنهام.
بعد که نوجوونیمو پشت سر گذاشتم و مشکلات عدیده با مهری پیدا کردم کلا از خدا و زندگی زده شدم...
میدونم درست نیست اینها رو بگم.
ولی همه ی اینا دست به دست هم داد تا من تبدیل بشم به یه آدم دیگه تنها کسایی که هیچ وقت نتونستم نسبت بهشون بی تفاوت باشم و همیشه از یادآوری اسمشون خجالت زده یا حتی امیدوار میشم نام خانوم فاطمه ی زهرا و آقامہ
نفس عمیقی کشیدم و با تاسف ادامہ دادم:
ای ڪاش فقط مشکلم حجابم بود خیلے خطاها کردم خیلے…
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗رهایی از شب💗 قسمت29 شب چتر سیاهش را در گرمای مهربانانه ی خرمشهر پهن کرد. از اردوگاه م
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸
💗رهایی از شب💗
قسمت30
فاطمہ گفت:
-ببین عسل هممون خطاهای بزرگ وکوچیک داریم تو زندگی فقط تو نیستی!
با التماس دستم رو بردهانش گذاشتم وگفتم:
-خواهش میکنم بزار حرفم رو بزنم چرا تا میخوام خودواقعیمو بهت معرفی کنم مانعم میشے؟
او دستم رو کنارزد و پرسید:
-حالا شما چرا اینقدر اصرارداری اعتراف به گناه کنی؟
فکر میکنی درستہ؟!
سرم رو با استیصال تکان دادم و گفتم:
-نمیدونم...نمیدونم…
فقط میدونم که اگه بناباشه به یکی اعتماد کنم وحرفهامو بزنم اون تویی و بعد از این که بگی فکر میکنی چی میشه؟
-نمیدونم!!!!
شاید دیگه برای همیشہ از دستت بدم
او اخم دلنشینی کرد و باز با نمک ذاتیش گفت:
پس تصمیم خودتو گرفتے!!
فقط از راه حلت خوشم نیومد.
میتونستے راه بهتری رو برای دک کردنم پیدا کنے!
میان گریه خندیدم:
-من هیچ وقت دلم نمیخواد تو رو از دست بدم فاطمه او انگشت اشاره اش رو بہ حالت هشدار مقابل دیدگانم آورد و گفت:
-والبته کورخوندی دختر جان!
من سریش ترین فرد زندگیتم!
مطمئن نبودم...
بخاطر همین با بغض گفتم:
-کاش همینطور باشه…
او خودش رو جمع وجور کرد و با علاقه گفت:
-خوب رد کن اعترافتو بیاد ببینیم…
میخواستم حرف بزنم که او با چشم وابرو وادار بہ سکوتم کرد وفهمیدم کسی به ما نزدیک میشود.
سرم را برگرداندم و همان خانمی که مسؤول برنامہ ها بود را دیدم که با لبخندی پرسشگرانہ بہ سمتمون میومد.
با نگرانی آهستہ گفتم:
-وای فاطمہ الانه که بیاد یه تشر بزنه بهمون
فاطمہ با بیتفاوتی گفت:
-گنده دماغ هست ولے نه تا اون حد...
نگران نباش....
رگ خوابش دست خودمه.
در حالیکه بهمون سلام میکرد مقابلمون ایستاد و با لحن معنے داری خطاب به فاطمه گفت:
-به به خانوم بخشے!!!
میبینم که فرمانده ی بسیج در وقت خاموشی اومده هواخوری!!!
فاطمہ با لبخند و احترام خطاب به او پاسخ داد:
-خانوم اسکندری هم مثل همیشه با تمام خستگی آماده به خدمت!!
هردو خنده ی کوتاه واجباری تحویل هم دادند.بعد خانوم اسکندرے خیلے سریع حالت چهره اش را جدی کرد و پرسید:
-مشکلی پیش اومده؟
چرا نخوابیدید؟
اگر فرماندهان ببینند گزارش میدن
فاطمہ با آرامش پاسخ داد:
-قبلا با جناب احمدی هماهنگ کردم.
بعد در حالیکه دست مرا در دستانش میگذاشت ادامہ داد:
-دوست عزیزم حال خوشی نداشت.
در طول روز وقتی برای شنیدن احوالاتش نداشتم.باخودم گفتم امشب کمی برای گپ زدن با ایشون وقت بزارم.
خانوم اسکندرے نگاه موشکافانه ای بہ من انداخت و بگمانم با کنایه گفت:
-عجب دوست خوبے.!!
پس پیشنهاد میدم اینجاننشینید.سربازها رفت وآمد میکنند خوب نیست...
تشریف ببرید بہ خوابگاه مسئولین.
فاطمہ گفت:
-ممنون ولی ما در مدتی ڪه اینجا بودیم سربازی ندیدیم.
ومیخواستیم تنها باشیم.
بنابراین خوابگاه مسئولین گزینہه یمناسبی نیست..
ماحصل صحبتهای این دونفر این شد که ما طبق خواست خانوم اسکندری که کاملا مشخص بود یڪ درخواست اجباریست بہ سمت خوابگاه مورد نظر که به گفته ی ایشون کسے داخلش نبود راه راکج کردیم و او وقتی بہ آنجا رسید به فاطمہ گفت:
من یکساعت دیگر برمیگردم.
که یعنے هرحرفے دارید در این یکساعت بہ سرانجام برسونید.
تا رفت بہ فاطمہ با غرولند گفتم:
بابا اینجا کجاست دیگہ!!!
یعنی یک دیقہ هم نمیتونیم واسه خودمون باشیم.؟
فاطمہ با خنده ی شیطنت آمیزی گفت:
-فقط یڪ ساعت….
گفتم:
-خیلے کمہ…
گفت:پس حتما صلاح نیست..
من با لجبازی گفتم:
-آسمون بہ زمین بیاد زمین برسه بع آسمون من باید امشب باهات حرف بزنم
🍁نویسنده: ف مقیمی🍁
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸 #دعای_فرج
بِسْمِ اللهِ الرَّحْمنِ الرَّحِیم
اِلهی عَظُمَ الْبَلاءُ وَ بَرِحَ الْخَفآءُ وَ انْکَشَفَ الْغِطآءُ وَ انْقَطَعَ الرَّجآءُ وَ ضاقَتِ الاَْرْضُ وَ مُنِعَتِ السَّمآءُ وَ اَنْتَ الْمُسْتَعانُ وَ اِلَیْکَ الْمُشْتَکی وَ عَلَیْکَ الْمُعَوَّلُ فِی الشِّدَّةِ وَ الرَّخآءِ اَللّهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ الِ مُحَمَّد اُولِی الاَْمْرِ الَّذینَ فَرَضْتَ عَلَیْنا طاعَتَهُمْ وَ عَرَّفْتَنا بِذلِکَ مَنْزِلَتَهُمْ فَفَرِّجْ عَنّا بِحَقِّهِمْ فَرَجاً عاجِلا قَریباً کَلَمْحِ الْبَصَرِ اَوْ هُوَ اَقْرَبُ یا مُحَمَّدُ یا عَلِیُّ یا عَلِیُّ یا مُحَمَّدُ اِکْفِیانی فَاِنَّکُما کافِیانِ وَ انْصُرانی فَاِنَّکُما ناصِرانِ یا مَوْلانا یا صاحِبَ الزَّمانِ
🦋الْغَوْثَ الْغَوْثَ الْغَوْثَ
🦋اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی اَدْرِکْنی
🦋السّاعَةَ السّاعَةَ السّاعَةَ
🦋الْعَجَلَ الْعَجَلَ الْعَجَل
🦋یا اَرْحَمَ الرّاحِمینَ بِحَقِّ
🦋مُحَمَّد وَ الِهِ الطّاهِرین.
🌸 #دعای_غریق
« یَا اللَّهُ یَا رَحْمَانُ یَا رَحِیمُ یَا مُقَلِّبَ الْقُلُوبِ ثَبِّتْ قَلْبِی عَلَى دِینِک َ»
✨الـٰلّهُمَ عَجــِّلِ لوَلــیِّکَ اَلْفــَرَجْ✨
#شهیدانه
اگر میخواهید #نذرے ڪنید،
فقط #گناه نڪنید ! 🚫
مثلا نذرڪنید یڪروز گناه نمیڪنم
هدیه به #آقاصاحبالزمان(ﷻ)
یڪےاز مجربترین ڪارها براےآقاست!
#شهیدمجیدسلمانیان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•