فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
اتفاق عجیب در گلستان شهدای اصفهان:
همانگونه که در فیلم میبینید کودک پس از گذاشتن گل بر روی مزار شهید مدافع حرم در گلستان شهدا اصفهان جملهای نامفهوم میگوید و آن جمله این است:
میگه دستت درد نکنه برام گل گذاشتی❤️
🔻مادر بچه میگوید: ابتدا نفهمیدم چه گفت، منزل که آمدیم، فیلم را که دیدم از او پرسیدم: کی این جمله را بهت گفت!!! دخترم در جوابم گفت: همون شهیدی که براش گل گذاشتم با صدایی زیبا از زیر زمین بهم گفت: دستت درد نکنه برایم گل گذاشتی.❤️
✅ به درستی که خداوند متعال در قرآن به زنده بودن شهدا اینگونه اشاره میفرمایند: وَلا تَحسَبَنَّ الَّذينَ قُتِلوا في سَبيلِ اللَّهِ أَمواتًا ۚ بَل أَحياءٌ عِندَ رَبِّهِم يُرزَقونَ (شهدا زنده هستند و نزد خدا روزی میگیرند)
✅️این ویدئو را با دقت ببینید و اگر دلتان شکست، برای شهدا این امام زادههای عشق صلواتی هدیه کنید.
#شهدا_زندهاند
࿐჻ᭂ⸙🍃🌸🍃⸙჻ᭂ࿐
اَللّهُــمَّ عَجـِّـل لِوَلیِّــکَ الفَــــرَج
بارِ آخر که اومد #اصفهان ، رفت خمسِ مالش رو داد. وقتی برگشت، خوشحال بود و میگفت: های که #راحت شدم ... سفارشِ همیشگیاش شده بود: #نماز_اول_وقت ، #نماز_جماعت ، و #مسجد_رفتن... بعد از شهادتش هم به خوابِ همسرش اومد و گفت: خوش به حالِ خودم که مسجد میرفتم...
شهید #عبدالرسول_زرین
┄┄┅┅┅❅❁❅┅┅┅┄┄
"🌹سفارش شهدا را جدی بگیریم 💫
#شهیدانه
#ارسالی_از_مخاطبین
#شهیدان_زنده_اند
🔰پنجشنبه بود؛ رفتم گلزار شهدای خلدبرین، سرمزار امیرمحسن.
دیدم پدر و مادرشون سرمزار نشستند؛ سلام و احوال پرسی کردم و نشستم سرمزار، فاتحه و زیارت عاشورا خواندم.
حالم زیاد خوب نبود، شروع کردم به گلایه کردن، نفهمیدم که چی دارم میگم؛ گفتم حاجی این رسم رفاقت نیست، دست منم بگیرید؛ اون موقع که هرکار و گرفتاری داشتم،کمکم میکردید، این دفعه هم راهنماییم کنید...
بلند شدم و رفتم؛ در راه برگشت به خونه، شروع کرم به گریه کردن حالم دست خودم نبود... وقتی رسیدم خونه، بیقراریم بیشتر شد، نتونستم تحمل کنم، دوباره برگشتم خلدبرین سرمزارش...
گفتم: حاجی تو رو خدا ببخشم😭
🚩نفهمیدم چند ساعت سرمزارش نشستم، وقتی که حالم خوب شد، رفتم خونه.
شب همش به فکر کاری بودم که انجام دادم تا اینکه خوابم برد...
در عالم خواب دیدم که حاجی با چند نفر، بین دختربچهها عروسک پخش میکنن؛ توی خواب بهم گفت: بیا اینجا کارت دارم! رفتم و گفتم: بله حاجی! چیکار کنم؟
گفت: فردا برای ۶نفر ناهار آماده کن، میهمان داری!!!😳
صبح که از خواب بیدار شدم، به مامانم گفتم: مامان امروز ناهار بیشتر درست کن، میهمان داریم...
مادرم پرسید:کسی رو دعوت کردی؟
گفتم: نمیدونم بیان یا نه ولی شما بیشتر بپزید.
ناهار که آماده شد، مامانم گفت: ناهار آماده است، کی میان؟
گفتم: نمیدونم!!!
ناهار نخوردم، نگاهم به ساعت بود و منتظربودم؛ دو ساعت بعد دیدیم زنگ خونه به صدا در اومد؛ در رو باز کردم و دیدم ۶تا بچه اومدن در خونه ما!!
گفتم: بله بفرمایید؟
یکیشون گفت: یه آقایی به ما گفته اینجا بهتون ناهار میدن، میشه یه چیزی برامون بیارید؟
دعوتشون کردم داخل... مادرم براشون سفره انداخت؛ ازشون پرسیدم: کی آوردتون اینجا؟
گفتند: یه آقایی بود، بهمون آدرس اینجا رو داد، خودش ما رو آورد اینجا و رفت!!
گفتم: چه شکلی بود؟
در جوابم میگفتند: ریش داشت، خیلی هم مهربون بود.
🚩همش تو فکر این بودم که کی آوردتشون اینجا🤔 یهو عکس حاجی رو نشونشون دادم؛ همشون گفتند: همین اقاهه بود!! یک لحظه خشکم زد، شروع کردم به گریه کردن😭
خانوادهام گفتند: چی شده؟! چرا گریه میکنی؟!
بهشون گفتم: این بچهها دعوت شده حاجی هستند و قضیه خواب دیشبم رو براشون تعریف کردم.
شب دوباره خواب حاجی رو دیدم، گفتم: حاجی شرمندتم😥
✨بهم گفت: حواسم به همه چیز هست، اگه دیدی به زودی درست نمیشه، به صلاح خودته... یه جای دیگه درست میشه. حسابی شرمندش شدم😔
شهید_امیرمحسن_حسن_نژاد