پدرمعزز شهید بیضائی درکنار پدر بزرگوار مدافع حرم
🌹محمدرضا فخیمی
🌹حامد جوانی
🕊| @dosteshahideman
4_5909989851016462373.mp3
1.13M
#روضه_حضرت_رقیه (س)
"ب ..ا .. ب..ا...
ب.....ا...ب.....ا...."
#لکنت_گرفته_بود_ازترس😔
#فقط_بابا_میخواست...💔🍂
🖊 @dosteshahideman
مرا با #غصه ها دمساز کردند
به رویم راه #غم را باز کردند
چون فهمیدند من #بابا_ندارم
مرا با #تازیانه_ناز_کردند...😭
🌑| @dosteshahideman
😔😔😔😔😔😔😔😔😔
هر چه آمد به سرت من سر نی بودم ودیدم
آن چه را زخم زبان با جگرت کرد شنیدم
تو کتک خوردی و من بر سر نی آه کشیدم
این بلایی است که روز ازل از دوست خریدم
🌑 #شهادت_حضرت_رقیه(س)تسلیت😔
🌑| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
مرا با #غصه ها دمساز کردند به رویم راه #غم را باز کردند چون فهمیدند من #بابا_ندارم مرا با #تازیانه_
بوی غـذا پیچید تو خونه!
بی اختیار یادم اومد..؛
#ز_خانه_ها_همه_بوی
#طعام_می_آمد
#ولی_به_جان_تو_بابا
#گرسنه_خوابیدم😭
#رقیه_خاتـون
🌑| @dosteshahideman
❤️ختم قرآن به نیابت از شهید محمدرضا دهقان امیرے❤️
🌹جز یک :
🌹جز دو :
🌹جز سه :
🌹جز چهار :
🌹جز پنجم :
🌹جز ششم :
🌹جز هفتم :
🌹جز هشتم :
🌹جز نهم :
🌹جز دهم :
🌹جز یازدهم :
🌹جز دوازدهم :
🌹جز سیزدهم :
🌹جز چهاردهم :
🌹جز پانزدهم :
🌹جز شانزدهم :
🌹جز هفدهم :
🌹جز هجدهم :
🌹جز نوزدهم :
🌹جز بیستم :
🌹جز بیست و یکم :
🌹جز بیست و دوم :
🌹جز بیست و سوم :
🌹جز بیست و چهارم :
🌹جز بیست و پنجم :
🌹جز بیست و ششم :
🌹جز بیست و هفتم :
🌹جز بیست و هشتم :
🌹جر بیست و نهم :
🌹جز سی ام :
@ya_mahdi31_3
⭕️زمان پایان تلاوت قرآن ۲۱ آبان سالگرد شهادت شهید
#اجرتان_با_شهید😊💜
#رسانه_باشید
@dosteshahideman
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💕 💕 💕 💕
🔷 رمان/ بدون تو هرگز۵
🌸 بچه اول هانیه به دنیا آمد وقتی که همسرش علی آقا نبود. او صاحب یک دختر شد. پدر هانیه از خبر بدنیا آمدن این دختر کلی عصبانی شد و اوقات تلخی کرد. وقتی علی آقا رسید، مادر هانیه با ترس و لرز و نگرانی خبر آمدن یک نوزاد دختر را به او داد… علی آقا اما از خبر به دنبا آمدن دخترکلی خوشحال شد و بابت نگرانی هانیه و مادرش از این بابت، سرزنش شان کرد.
📚 نویسنده: زینب حسینی در ۲۰ خرداد ۱۳۹۷
🌸 تو عین طهارتی
🌸 بعد از تولد زینب و بی حرمتی ای که از طرف خانواده خودم بهم شده بود … علی همه رو بیرون کرد … حتی اجازه نداد مادرم ازم مراقبت کنه … حتی اصرارهای مادر علی هم فایده ای نداشت …خودش توی خونه ایستاد … تک تک کارها رو به تنهایی انجام می داد … مثل پرستار … و گاهی کارگر دم دستم بود … تا تکان می خوردم از خواب می پرید … اونقدر که از خودم خجالت می کشیدم … اونقدر روش فشار بود که نشسته … پشت میز کوچیک و ساده طلبگیش، خوابش می برد … 😍 بعد از اینکه حالم خوب شد … با اون حجم درس و کار … بازم دست بردار نبود …اون روز … همون جا توی در ایستادم …فقط نگاهش می کردم … با اون دست های زخم و پوست کن شده داشت کهنه های زینب رو می شست … دیگه دلم طاقت نیاورد …همین طور که سر تشت نشسته بود… با چشم های پر اشک رفتم نشستم کنارش … چشمش که بهم افتاد، لبخندش کور شد
… –چی شده؟ 😳 … چرا گریه می کنی؟😳 …
💜 تا اینو گفت خم شدم و دست های خیسش رو بوسیدم … خودش رو کشید کنار
🌸 … –چی کار می کنی هانیه؟ … دست هام نجسه …
💜 نمی تونستم جلوی اشک هام رو بگیرم … مثل سیل از چشمم پایین می اومد
🌸 … –تو عین طهارتی علی … عین طهارت … هر چی بهت بخوره پاک میشه … آب هم اگه نجس بشه توی دست تو پاک میشه …
💜 من گریه می کردم … علی متحیر، سعی در آروم کردن من داشت… اما هیچ چیز حریف اشک های من نمی شد …
💜 عشق کتاب.
📚 زینب، شش هفت ماهه بود … علی رفته بود بیرون … داشتم تند تند همه چیز رو تمیز می کردم که تا نیومدنش همه جا برق بزنه … نشستم روی زمین، پشت میز کوچیک چوبیش … چشمم که به کتاب هاش افتاد، یاد گذشته افتادم … عشق کتاب و دفتر و گچ خوردن های پای تخته …
💜 توی افکار خودم غرق شده بودم که یهو دیدم خم شده بالای سرم …حسابی از دیدنش جا خوردم و ترسیدم … چنان از جا پریدم که محکم سرم خورد توی صورتش …
💜 حالش که بهتر شد با خنده گفت: … عجب غرقی شده بودی… نیم ساعت بیشتر بالای سرت ایستاده بودم …
💜 منم که دل شکسته … همه داستان رو براش تعریف کردم…
💜 چهره اش رفت توی هم … همین طور که زینب توی بغلش بود و داشت باهاش بازی می کرد … یه نیم نگاهی بهم انداخت
🌸 … –چرا زودتر نگفتی؟ … من فکر می کردم خودت درس رو ول کردی …
💜 یهو حالتش جدی شد … سکوت عمیقی کرد
… می خوای بازم درس بخونی؟ …
🌸 از خوشحالی گریه ام گرفته بود … باورم نمی شد … یه لحظه به خودم اومدم …
💜 – اما من بچه دارم … زینب رو چی کارش کنم؟
✅ -… نگران زینب نباش … بخوای کمکت می کنم …
💜 ایستاده توی در آشپزخونه، ماتم برد …چیزهایی رو که می شنیدم باور نمی کردم … گریه ام گرفته بود … برگشتم توی آشپزخونه که علی اشکم رو نبینه … علی همون طور با زینب بازی می کرد و صدای خنده های زینب، کل خونه رو برداشته بود …خودش پیگیر کارهای من شد … بعد از ۳ سال… پرونده ها رو هم که پدرم سوزونده بود … کلی دوندگی کرد 🌸 تا سوابقم رو از ته بایگانی آموزش و پرورش منطقه در آورد … و مدرسه بزرگسالان ثبت نامم کرد …اما باد، خبرها رو به گوش پدرم رسوند … هانیه داره برمی گرده مدرسه
🌸 من شوهرش هستم
🌸 ساعت نه و ده شب … وسط ساعت حکومت نظامی … یهو سر و کله پدرم پیدا شد … صورت سرخ با چشم های پف کرده … از نگاهش خون می بارید … اومد تو … تا چشمش بهم افتاد چنان نگاهی بهم کرد که گفتم همین امشب، سرم رو می بره و میذاره کف دست علی …بدون اینکه جواب سلام علی رو بده، رو کرد بهش
🌸 -… تو چه حقی داشتی بهش اجازه دادی بره مدرسه؟ … به چه حقی اسم هانیه رو مدرسه نوشتی؟ …
💜 از نعره های پدرم، زینب به شدت ترسید … زد زیر گریه و محکم لباسم رو چنگ زد … بلندترین صدایی که تا اون موقع شنیده بود، صدای افتادن ظرف، توی آشپزخونه از دست من بود … علی همیشه بهم سفارش می کرد 🌸 باهاش آروم و شمرده حرف بزنم … نازدونه علی بدجور ترسیده بود …علی عین همیشه آروم بود … با همون آرامش، به من و زینب نگاه کرد …
💜 – هانیه خانم، لطف می کنی با زینب بری توی اتاق؟ …
💜 قلبم توی دهنم می زد … زینب رو برداشتم و رفتم توی اتاق ولی در رو نبستم … از لای در مراقب بودم مبادا پدرم به علی حمله کنه … آماده بودم هر لحظه با زینب از خونه بدوم بیرون و کمک بخوام … تمام بدنم یخ کرده بود و می لرزید …علی همون
طور آروم و سر به زیر، رو کرد به پدرم …
💜 – دختر شما متاهله یا مجرد؟
✅ … و پدرم همون طور خیز برمی
داشت و عربده می کشید
🌸 -…این سوال مسخره چیه؟ … به جای این مزخرفات جواب من رو بده
🌸 – …می دونید قانونا و شرعا … اجازه زن فقط دست شوهرشه؟…
💜 همین که این جمله از دهنش در اومد … رنگ سرخ پدرم سیاه شد …
💜 – و من با همین اجازه شرعی و قانونی … مصلحت زندگی مشترک مون رو سنجیدم و بهش اجازه دادم درس بخونه … کسب علم هم یکی از فریضه های اسلامه …
💜 از شدت عصبانیت، رگ پیشونی پدرم می پرید … چشم هاش داشت از حدقه بیرون می زد …
💜 – لابد بعدش هم می خوای بفرستیش دانشگاه؟
✅ ادامه دارد…
@dosteshahideman
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
شب شهادت حضرت رقیه
به یادشیرمردان مدافع حرم
شهید محمودرضا بیضایی
👇👇
🕊 @dosteshahideman
🌸🌱🌸🌱🌸🌱🌸🌱
جا نمی شود
این #خندہ هــا
در #قاب هـیچ پنجرہ ای
#خندہ هـایت ، #تمام دوربین هـا را
#عاشق ڪردہ است . . .
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🌹| @dosteshahideman
گر #دخترکی پیش #پدر ناز کند
گرهی #کرب_وبلای همه را باز کند
#اللهم_الرزقنا_اربعین_کربلا_بحق_رقیه
#روزتون_منور_به_نگاه_حضرت_رقیه(س)
💔| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#زندگی_عاشقانه
🎥ببینید /صحبتهای همسرشهید حمید
#سیاهکالی_مرادی ، از دوستت دارمی که به جایش یادت باشه گفته شد ..
📚بخشهای دیگر این زندگی عاشقانه را در کتاب عاشقانه " #یادت_باشه "بخوانیدآنجا که میگوید :
شب آخر وقتی حمید اشکهای منو دید گفت:" فرزانه دلم را لرزوندی ولی #ایمانم_را_نمیتونی_بلرزونی"
فرزانه تعریف میکند که دراین هنگام تکانی خوردم باخودم گفتم چه کار داری میکنی! فرزانه توکه نمیخواستی از زنان نفرین شده روزگار باشی، پس چرا حالا داری دل همسرتو میلرزونی؟
بعد تعریف میکند نگاهم را به نگاهش دوختم وگفتم:
"حمید خیلی سخته، #بدون_تو_روزم_شب #نمیشه،ولی نمیخوام یاریگر شیطان باشم، توروبه #امام_زمان عج میسپارم،دعا میکنم همه عاقبت بخیر بشیم."
🌹فرازی از وصیت شهید به خانواده اش:
از #همسرعزیزم که دراین کوتاه زندگی علاقه ام روز به روز به او بیشتر ووجودم #سرشار_از_مهر_او_میشود. واینکه دراین دوران درتمام لحظه های پرفراز ونشیب زندگی #همچون_کوهی درکنارم بود حلالیت میطبم.
("این اجازه به همسرم داده شودکه درهنگام غسلم بتوانم مدتی را بابدنم تنها دردودل کند" این قسمت را به درخواست همسرش اضافه کرده)
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
دوست شــ❤ـهـید من
💐💐💐💐💐💐💐
🌷
🌷
به دنبال تو می گردم نمی یابم نشانت را
بگو باید کجا جویم مدار کهکشانت را
تمام جاده را رفتم ، غباری از سواری نیست
بیابان تا بیابان جسته ام ردّ نشانت را
"اللهم عجل لولیڪ الفرج"
👇👇
🌹 @dosteshahideman
🌷
🌷
🌷💐💐💐💐💐💐💐💐
🌷🌷🌷🌷🌷
ٺمام #خنده هایم را #نذر کرده ام
ٺا #ٺُ همان باشی
که #صبح یکی از روزهای خدا
عطر #دسٺهایٺ،
#دلٺنگی ام را به #باد می سپارد
📎سلام ، #روزتون_شهدایی
#روزیتون_شهادت
👇👇
🌸 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🌹🌹🌹🌹🌹🌺🌹🌹🌹🌹🌹
بسم الله الرحمان الرحیم
🌷شهید محمودرضا بیضائی در ۱۸ آذرماه سال ۱۳۶۰ در خانوادهای مذهبی و دارای ریشه روحانیت در تبریز متولد شد. تحصیلات ابتدائی، راهنمایی و دبیرستان را در تبریز گذراند. در دوره تحصیلات دبیرستان به عضویت پایگاه مقاومت شهید بابایی – مسجد چهارده معصوم (ع) شهرک پرواز تبریز – درآمد و حضور مستمر در جمع بسیجیان پایگاه، اولین بارقههای عشق به فرهنگ مقاومت و ایثار و شهادت را در او بوجود آورد. در همین ایام با رزمنده هنرمند بسیجی، حاج بهزاد پروین قدس، آشنا شد. این آشنایی، بعدها زمینه ساز آشنایی مبسوط با میراث مکتوب و تصویری دفاع مقدس و انس با فرهنگ جبهه و جنگ شد. دیدار و مصاحبه با خانواده شهدا و گردآوری خاطرات شهدا و جمع آوری کتابها و نشریات حوزه ادبیات دفاع مقدس از ثمراتی بود که آشنایی با حاج بهزاد با خود داشت.
🌷ورزشکار بود و به ورزش کاراته علاقه داشت و از ۱۰ سالگی به این ورزش پرداخته بود. در سال ۷۲ همراه تیم استان آذربایجانشرقی در مسابقات چهارجانبه بین المللی در تبریز به مقام قهرمانی دست پیدا کرد. فوتبال، دیگر ورزش مورد علاقه او بود و بدنبال تعقیب حرفهای این ورزش بود که بخاطر پرداختن به درس از پیگیری آن منصرف شد.....
👇👇
👌 @dosteshahideman