eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
:(حفظ_الله) ‌برای آنانکه های_اسلامی هستند از هر تصویری دلرباتر است. 🌷| @dosteshahideman
❤️❤️❤️🌹🌹🌹🌹❤️❤️❤️ حـــــال ِما بی حالی نیست جای ما پیش ِ خالیست ... ! یادتان باشد ، که کـردیم.. یادتان باشد ، که روزهایمان را به امیـد ِ وصال ِ شما گذراندیم.. در روزگـار ِ قحطـــی ، گاهی عطر ِ ، در کوچه پس کوچه های شهر مي پيچـــد ... فدائيــــان ِ زينب (س) ، یکی یکی ، جـــام ِ را ، از دست ِ مينوشنــــــــد ... نگـاهم بر قافله ی خيره مانده ، کــه چه آرام آرام از مقابلــم ميگذرند ! و من چـــه حيرانـــم در ، ايــــن کوچه ی سرگــــردانی ... 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊🕊
حرم مطهر حضرت رقیه (س) ارسالی
#شهید_تورجی_زاده🌷 خدایا معیار سنجش اعمال، #خلوص است. من میدانم اخلاصم کم است، اما اگر مخلص نیستم #امیدوارم... #شادی_روحش_صلوات 🌹| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#شهید_تورجی_زاده🌷 خدایا معیار سنجش اعمال، #خلوص است. من میدانم اخلاصم کم است، اما اگر مخلص نیستم #ا
خاطرات_شهدا 🌷 🔰اولین روزهای سال 63 بود. نشسته بودم داخل چادر🏕 فرماندهی ، خوش سیمایی وارد شد. سلام کرد و گفت : آقای مسجدیان نمی خواهی⁉️ گفتم : تا ببینم کی باشه😊! 🔰گفت : ، گفتم این محمد آقا کی هست❓لبخندی زد و گفت : هستم☺️.نگاهی به او کردم👀 و گفتم : چیکار بلدی؟گفت: بعضی وقت ها می خونم🎤. گفتم اشکالی نداره ، بخون! 🔰همانجا نشست و کمی کرد. سوز درونی عجیبی داشت. صدایش هم زیبا بود👌. اشعاری در مورد (سلام الله علیها) خواند. 🔰 حضورش را در این گردان سوال کردم. فهمیدم به خاطر بعضی از گردان قبلی خارج شده.کمی که با او صحبت کردم👥 فهمیدم نیروی پخته و فهمیده ای است✔️. 🔰گفتم : به یک تو رو قبول می کنم . باید بی سیم چی📞 خودم باشی! قبول کرد و به ما ملحق شد.مدتی گذشت. محمد با من صحبت کرد و گفت: می خواهم بین بقیه نیروها. 🔰گفتم : باشه اما باید دسته شوی. قبول کرد✅. این اولین باری بود که مسئولیت قبول می کرد.بچه ها خیلی دوستش داشتند💞. همیشه تعدادی از نیروها اطراف بودند. 🔰چند روز بعد گفتم محمـــد باید گروهان شوی. قبول نمی کرد❌، با اسرار به من گفت: به شرطی که تا عصر چهارشنبه با من کاری نداشته باشی!با تعجب گفتم: چطــور🤔؟ 🔰با خنده گفت😅: جان آقای مسجدی ! قبول کردم و محمد معاون گروهان شد. محمد خیلی خوب بود👌. مدتی بعد دوباره محمد را صدا کردم و گفتم : باید گروهان بشی. 🔰رفت یکی از دوستان را کرد که من این کار را نکنم. گفتم : اگه مسئولیت نگیری باید از گردان بری😐!کمی فکر کرد💭 و گفت : قبول می کنم ، اما با همان قبلی! 🔰گفتم : صبــر کن ببینم. یعنی چی که تو باید شرط بذاری⁉️ اصلا بگو ببینم . بعضی هفته ها که نیستی ؟اصرار می کرد که نگوید. من هم می کردم که باید بگویی کجا می روی.بالأخره گفت. 🔰حاجی تا زنده هستم به کسی نگو🚫، من سه شنبه ها از این جا می رم و تا عصر چهارشنبه بر می گردم.با تعجب نگاهش می کردم😧. چیزی نگفتم. 🔰 بعد ها فهمیدم مسیر 900 کیلومتری تا را می رود و بعد از خواندنن نماز📿 امام زمـــان عجل الله تعالی فرجه الشریف بر می گرد.یکبار همراهش رفتم. نیمه های شب🌘 برای خوردن آب بلند شدم. نگاهی به محمــد انداختم.سرش به شیشه بود. مشغول خواندن بود. قطرات اشک😭 از چشمانش جااری بود. 🔰در مسیر برگشت با او صحبت می کردم. می گفت: یکبــــار ماشین🚕 عوض کردم تا به جمکران رسیدم. بعد هم را خواندم و سریع برگشتم! ✍به روایت از همرزم شهید 🌷 🌹| @dosteshahideman 🌹🕊 🌹🕊🌹
🍃🌹🌹🌹🍃 | |❤️ بچه ها هممون یه روز میمیریم❗️ و بخاطر گناهامون به غلط ڪردن میفتیم! پس بیاین قبل اینڪه به غلط ڪردن بیفتیم یه غلطے بڪنیم! 🍂 🍃| @dosteshahideman 🍃🍃 🍃🌹🍃 🍃🌹🌹🍃 🍃🍃🍃🍃🍃
❤️🍃❤️ عاشـــقانـــه‌شهــــدا❤️ خــــاطراتــــ همســــر شهیــــد 🕊| @dosteshahideman
اے #شهیـد ای جـوان مردِ راهِ عاشقی ڪجایِ #قافیه را باخته ایم ڪه این چنین #غـرقِ دنیا گشته ایم؟ ای غـرق در خدا دست ما غرق شدگان را بگیر #دلتنگے #شهید_محمود_رضا_بیضایی 🕊| @dosteshahideman
تو با کردی درد هایم را کدام درون پیـداستـــ ... 🌹| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹| @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
دختــرے دانشجـ🎓ـو بودم چادرے شدم. به عشـق امــام زمـ💚ـان(عج) لبــاس مادرشانــ❣ را برگــزیدم تا، بیشتــر به چشــم ایشان بیایم...☺️ از شــوق این انتخـ✅ـاب، در پوست خــود نمےگنجیـ😍ـدم. چـ🌸ـادر به سر مےکــردم و راه مےافتــادم در محــوطه سرسبز🏟 و بهـ🍃ـارے دانشگـاه قـ👣ـدم مےزدم و کیـ😌ـف مےکــردم! بلــد نبــودم آن را چطــور جمع و جــور☹️ کنــم. با اینکــه برایش کش دوختـ✂️ـه بودم، بارها از سرم مےافتـ😞ـاد. دوبــاره آن را مےپوشیــدم...💪 خاکے و گــاه برعکسـ🙃 و تا مدت‌ها نمےفهمیـ😕ـدم چادر را برعکـس پوشیــده‌ام! مهم نبود، روے ابـ⛅️ـرها راه مےرفتــم. حال کسے را داشتــم که😊 تمــام عمــر فلـ😢ـج بوده و به ناگــاه دو بالــ👼 به او هدیه کــرده‌اند! اما همه چیــز اینقــدر ساده و شـ🎉ـاد پیش نرفت...😔 تقــریبا هیچــکس❌ از خانواده،فامیل و دوستان به من براے این انتخــابــ✅ آفـ😇ـرین نگــفت و تشـ👏ـویقم نکرد...!! مـ👩👧ـادرم اصلا راضے نبود😕 و مےگفت:«چادر جلوے دست و پاتو مےگیره!»😑 دایے جان اولیــن بار که مرا دید با نیشـ😏ـخند "کـ🐧ـلاغ سیاه" صــدایم کرد و حاضــر نبود در ماشینشــ🚙 بنشیــنم! دو تا از بهتــرین دوستــهایم به خاطر اینکه خجالت مےکشیــدند😞 در کنار یک چادرے قـ👣ـدم بزنند به طور کلے با من قطع🚫 رابطه کــردند. هرکے با من مواجـ🙄ـه مےشــد اگر هم مسخـ😄ـره‌ام نمےکــرد، مےگفت:«مگه حجــاب قبلت چه مشکلے داشت؟!»🤔 طعنـ😏ـه‌ها و ســرزنش‌ها خیلے اذیتم مےکــرد. گاهے از دست اطرافیــان مےرنجیـ😔ـدم. گاهے به خدا گله😭 مےبردم. از امــام زمـ💚ـان(عج) یارے مےخواستم. یک چشمم اشک😭 شده بود و چشم دیگــر خونــ😓. فکر مےکــردم دنیـ🌏ـا تمام شده و تمام مقبــولیت و احتـ🙏ـرام خــود را نزد تمــام کسانے که دوستشـ❣ـان دارم از دست داده‌ام. تصمیم گــرفتم با یکے از دوستـ👭ـانم که چنــد ماه قبل از من چـ🌻ـادرے شده بود، درد دل کنــم و از او راهکـ👌ـار بخواهــم. براے او از اذیتــها و طعنـ😏ـه‌ها گفتم برایش تازگے نداشت...😧 متوجه شـ😯ـدم که پدرش با تصمیم او خیلے بد😱 برخورد کرده است! گفت:«از وقتے چادرے شده‌ام پدرم مرا در اتاق حبسـ⛓ مےکنــد و نمےگــذارد بیرون بروم🚶♀ مےگــوید معتـ💉ـاد مےشدے بهتــر😏 از چادرے شدن بود تو لکه ننگ فامیلے😨!!» در عجبــ😮 بودم که چطــور اینقدر آرام و شاد😇 است. گفت:«این اذیتــها مثل تجــربه😌 سکــرات موت است. مےگذرد و موقتے است، اما براے اینکه به حیـ🌿ـات بهتــر و برتر برسیم، نباید از این مُــردن فرار کنیم...🏃 بگـ☝️ـذار نفست بمیـرد، تا در عالمے بهتر و وسیع‌تر🌹 دوباره زنده شود.» حال که سالها از آن ماجــرا مےگذرد🍂 مےبینــم که این👈 مُــردن براے من، سرآغاز🌱 ورود به دنیایے بود که لذت و شیرینی آن را سابقا نچشیده بودم...😋 حال مےدانم که تمــام آن طعنـ😒ـه‌ها و سرزنش‌ها جــلال خـ✨ـدا بود در سکــرات موت نفس من و همه براے تولد دوباره‌ام لازم بود...👌🌸 🍃💜 @dosteshahideman
🌺💜 💠 سعید واقعا بود 🔹بعد از شهادت حاج امین ( ) بین عکس ها می گشتم و عکس های شهید کریمیان رو نگاه می کردم. 🔸و هربار که به عکس می رسیدم چند دقیقه صبر می کردم و نگاهش می کردم. اون موقع سعید هنوز به نرسیده بود. انگار یه صدایی درِ گوشم می گفت: یه روزی صاحب این عکس هم به خیل خواهد پیوست. 🔹زمان جلو رفت و من سعید رو شب شهادت امام باقر (علیه السلام) توی مجلس دیدم... حسابی خوش و بش کردیم... چون با سعید زیاد شوخی داشتم، موقع خداحافظی به گفتم: «آقا سعید! تا وقتی زنده بودی که خیری نداشتی! ان شاءالله بشی یه خیری به ما برسه! ». 🔸توقع داشتم مثل همیشه بخنده و جوابمو بده: «نه! بادمجون بم آفت نداره» و از این حرفا... اما برخلاف انتظارم این دفعه فقط یه کم زد و آروم گفت: «ایشالله...»! 🔹حیرت برم داشت کمی ترسیدم. با اینکه خورده بودم اما جدی نگرفتم... و با زمان جلو رفتم تا خبر رسید: سعید پرکشید : ۱۱ محرم ۱۳۹۵ ه.ش ... و من بار دیگر باور کردم شهدا می شوند. 🔸 یه پسر با معرفت و با استعداد بود، پر از ومن هنوز داستان های نماز شب ها، گریه هاش تو هیئت، تلاش های جهادی، ولایت مداری، تلاش علمی و ... رو، خوب در ذهن دارم. 🔹اما یکی از مهم ترین اون خصوصیات این بود که ایشون واقعا بود و ثابت کرد وقتی کسی واقعا در جست و جوی چیزی باشه، بهش خواهد رسید. 🔸خلاصه اینکه برای من بهترین تفسیر این بیت از حافظ شد: ✨دست از طلب ندارم تا کام من برآید ✨یا تن رسد به جانان یا جان ز تن بر آید. 🌹روح شهدا را شاد کنید ولو با یک ... 🌷 💌| @dosteshahideman
عزیزےنقل‌مےڪرد: 👈در خواب امام زمان💚 علیه السلام را دیدم.... ڪه با دستان مبارڪشان از شانه هایم گرفته و فرمودند: ☝️از استفاده ڪن. از خواب ڪه بیدار شدم، بسیار فڪر ڪردم 🤔ڪه چگونه مے توانم از جوانیم استفاده کنم⁉️ 🏴 ایام محرم💚🍃 بود و شب رفتم هیئت. روحانے هیئت در بین سخنانشان گفت: 🔴 جوانان از زمان جوانیتان استفاده ڪنید،👌 که یڪے از بهترین استفاده از جوانے 🌟 ❣ در هر روز است. ✋ بنده متوجه شدم ڪه منظور حضرت خواندن هر روزه ی زیارت عاشورا است. ❣ @dosteshahideman
💞💞💞 💛قرارعاشقی💛 🍁صلوات خاصه امام رضا به نیابت از 🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک. ساعت هشت به وقت امام رضا😍😍😍 👇👇 @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💟🌹💟🌹💟🌹💟 ⚜حاج حسین یکتا⚜ ✅ فرصت کمی نیست برای پرنده شدن وتسخیرشش گوشه ی عالم✨ به شرط آن که برفرازدستان حسین(ع)اوج بگیری🌹 وقلب حسین(ع)❤️ شود...😍❣❣ 🍃🌺 @dosteshahideman
💕 💕 💕 💕 🔷 رمان /بدون تو هرگز۸ 🌸 بچه دوم هانیه بدنیا آمد در حالی که از علی هیچ خبری نبود. حتی معلوم نبود زنده است یا نه. ساواک هانیه را هم هر چند وقت یک بار دستگیر و آزاد می کرد چون مدرکی برعلیه او نداشت. اما یک بار که او را دستگیر کرد دیگر آزادش نکرد و او همانجا در زندان فهمید که علی زنده است. 📚 نویسنده: زینب حسینی در ۱۱ تیر ۱۳۹۷ 🌸 علی زنده است 🌺 ثانیه ها به اندازه یک روز … و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید… ما همدیگه رو می دیدیم … اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد … از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد … از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود … هر چند، بیشتر از زجر شکنجه … درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد … فقط به خدا التماس می کردم 💚 …- خدایا … حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم … شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزوشون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …بعد از هفت ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد …اینها اولین جملات من بود: … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم 🌸 آمدی جانم به قربانت 🌸 شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم … با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد… التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود… علی مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حاال زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود …و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو. 🌸 – …بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … 😍 بابایی برگشته خونه … 🌸 علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم 🌸 -… مریم مامان … بابایی اومده … 🌸 علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم 🌸 -… میرم برات شربت بیارم علی جان … 🌸 چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد… من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود… 💜 روزهای التهاب 🌸 روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود… خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد 🍂 … هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود…
📚ادامه دارد… 🌸 @dosteshahideman👈 🌸 🌼 🌺 👈
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
امسال ایام اربعین به یاد حسین ولایتی فر تو راه نجف تا کربلا قدم بزنیم شاید سال دیگه ما پیش حسین باشیم و دیگران به یاد ما چند قدمی بردارن. 🌹| @dosteshahideman
📜🎈 ای ملت مبارز و مسلمان! دعای فرج را زیاد بخوانید، زیرا که امام زمان(عج) خودش فرموده این دعا را بسیار دوست دارم. 😍🍃 |•°✨ 💜| @dosteshahideman