👇👁👁👇
فرق نمیکند کجایاکی😇
درهیاهوی این شهرهر کجا وهروقت دچار واهمه شدی😌
باایمانت وضو بگیر وزیر لب نیت کن حجاب میکنم😍❤️
#چادرم_تاج_سرم 👑❣
@dosteshahideman
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
💕 💕 💕 💕
بدون تو هرگز۸
🌸 بچه دوم هانیه بدنیا آمد در حالی که از علی هیچ خبری نبود. حتی معلوم نبود زنده است یا نه. ساواک هانیه را هم هر چند وقت یک بار دستگیر و آزاد می کرد چون مدرکی برعلیه او نداشت. اما یک بار که او را دستگیر کرد دیگر آزادش نکرد و او همانجا در زندان فهمید که علی زنده است.
📚 نویسنده: زینب حسینی در ۱۱ تیر 1397
🌸 علی زنده است
🌺 ثانیه ها به اندازه یک روز …و روزها به اندازه یک قرن طول می کشید…ما همدیگه رو می دیدیم …اما هیچ حرفی بین ما رد و بدل نمی شد …از یک طرف دیدن علی خوشحالم می کرد …از طرف دیگه، دیدنش به مفهوم شکنجه های سخت تر بود …هر چند، بیشتر از زجر شکنجه …درد دیدن علی توی اون شرایط آزارم می داد …فقط به خدا التماس می کردم 💚 …- خدایا …حتی اگر توی این شرایط بمیرم برام مهم نیست… به علی کمک کن طاقت بیاره … علی رو نجات بده …بالاخره به خاطر فشار تظاهرات و حرکت های مردم.. شاه مجبور شد یه عده از زندانی های سیاسی رو آزاد کنه … منم جزوشون بودم …از زندان، مستقیم من رو بردن بیمارستان … قدرت اینکه روی پاهام بایستم رو نداشتم … تمام هیکلم بوی ادرار ساواکی ها … و چرک و خون می داد …بعد از هفت ماه، بچه هام رو دیدم … پدر و مادر علی، به هزار زحمت اونها رو آوردن توی بخش … تا چشمم بهشون افتاد …اینها اولین جملات من بود: … علی زنده است … من، علی رو دیدم … علی زنده بود …بچه هام رو بغل کردم … فقط گریه می کردم … همه مون گریه می کردیم
🌸 آمدی جانم به قربانت
🌸 شلوغی ها به شدت به دانشگاه ها کشیده شده بود … اونقدر اوضاع به هم ریخته بود که نفهمیدن یه زندانی سیاسی برگشته دانشگاه … منم از فرصت استفاده کردم… با قدرت و تمام توان درس می خوندم …ترم آخرم و تموم شدن درسم … با فرار شاه و آزادی تمام زندانی های سیاسی همزمان شد… التهاب مبارزه اون روزها … شیرینی فرار شاه … با آزادی علی همراه شده بود …صدای زنگ در بلند شد … در رو که باز کردم … علی بود… علی مثل یه مرد چهل ساله شده بود … چهره شکسته … بدن پوست به استخوان چسبیده … با موهایی که می شد تارهای سفید رو بین شون دید … و پایی که می لنگید …زینب یک سال و نیمه بود که علی رو بردن … و مریم هرگز پدرش رو ندیده بود … حاال زینبم داشت وارد هفت سال می شد و سن مدرسه رفتنش شده بود …و مریم به شدت با علی غریبی می کرد … می ترسید به پدرش نزدیک بشه و پشت زینب قایم شده بود …من اصلا توی حال و هوای خودم نبودم … نمی فهمیدم باید چه کار کنم … به زحمت خودم رو کنترل می کردم …دست مریم و زینب رو گرفتم و آوردم جلو.
🌸 – …بچه ها بیاید … یادتونه از بابا براتون تعریف می کردم … ببینید … بابا اومده … 😍 بابایی برگشته خونه …
🌸 علی با چشم های سرخ، تا یه ساعت پیش حتی نمی دونست بچه دوم مون دختره … خیلی آروم دستش رو آورد سمت مریم … مریم خودش رو جمع کرد و دستش رو از توی دست علی کشید … چرخیدم سمت مریم
🌸 -… مریم مامان … بابایی اومده …
🌸 علی با سر بهم اشاره کرد ولش کنم … چشم ها و لب هاش می لرزید … دیگه نمی تونستم اون صحنه رو ببینم … چشم هام آتش گرفته بود و قدرتی برای کنترل اشک هام نداشتم … صورتم رو چرخوندم و بلند شدم
🌸 -… میرم برات شربت بیارم علی جان …
🌸 چند قدم دور نشده بودم … که یهو بغض زینبم شکست و خودش رو پرت کرد توی بغل علی … بغض علی هم شکست … محکم زینب رو بغل کرده بود و بی امان گریه می کرد… من پای در آشپزخونه … زینب توی بغل علی … و مریم غریبی کنان … شادترین لحظات اون سال هام … به سخت ترین شکل می گذشت …بدترین لحظه، زمانی بود که صدای در دوباره بلند شد … پدر و مادر علی، سریع خودشون رو رسونده بودن … مادرش با اشتیاق و شتاب … علی گویان … دوید داخل … تا چشمش به علی افتاد از هوش رفت … علی من، پیر شده بود…
🌸 روزهای التهاب بود … ارتش از هم پاشیده بود … قرار بود امام برگرده … هنوز دولت جایگزین شاه، سر کار بود… خواهرم با اجبار و زور شوهرش از ایران رفتن … اون یه افسر شاه دوست بود … و مملکت بدون شاه برای اون معنایی نداشت … حتی نتونستم برای آخرین بار خواهرم رو ببینم …علی با اون حالش … بیشتر اوقات توی خیابون بود … تازه اون موقع بود که فهمیدم کار با سلاح رو عالی بلده … توی مسجد به جوان ها، کار با سلاح و گشت زنی رو یاد می داد… پیش یه چریک لبنانی … توی کوه های اطراف تهران آموزش دیده بود …اسلحه می گرفت دستش و ساعت ها با اون وضعش توی خیابون ها گشت می زد 🍂 … هر چند وقت یه بار … خبر درگیری عوامل شاه و گارد با مردم پخش می شد … اون روزها امنیت شهر، دست مردم عادی مثل علی بود …و امام آمد … ما هم مثل بقیه ریختیم توی خیابون … مسیر آمدن امام و شهر رو تمیز می کردیم … اون روزها اصلا علی رو ندیدم … رفته بود
برای حفظ امنیت مسیر حرکت امام … همه چیزش امام بود … نفسش بود و امام بود … نفس مون بود و امام بود…
📚ادامه دارد…🌸
@dosteshahideman👈 🌸
دوست شــ❤ـهـید من
از شب اول ازدواجمان براے #نماز بہ ڪمیل اقتدا ڪردم
همیشہ در سجده آخر براےمن دعا مےڪرد
بعد از نماز هم هر ڪدام تسبیحات بعد از نماز را با انگشتان دست یڪدیگر مےگفتیم☺️
آنقدر نماز خواندن هاے ڪمیل زیبا بود ڪہ دوست داشتم بنشینم وفقط تماشایش ڪنم
هربار براساس حال درونےاش سوره اے از قرآن را مےخواند
حالا ڪہ فڪر مےڪنم بیشتر از هرچیز #دلتنگ نماز خواندن هاے ڪمیل هستم.
#شهید_ڪمیل_قربانے 🌷
@Dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
💠کانال رسمی آقا محمودرضا
(شهید مدافع حرم محمودرضا بیضائی)
✅خاطرات و زندگینامه شهید بیضائی +
✅فرمایشات مقام معظم رهبری
✅نکاتی ناب از شهدا
✅مهدویت
✅ اخبار مقاومت و نکات سیاسی و بصیرتی
🆔 @Agamahmoodreza
چونڪه #صبح آمدوچشمم بازشد
قلب من #باچشم توهمرازشد❤️
غرق #رحمت می شودآن روزڪه
صبحــم با #یادتو آغاز شد✨
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
🕊| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❣ #سلام_امام_زمانم❣ اے ڪاش تمـام #هفتہ یادت بودیـم بیـگانہ زخویـش و آشنایتــ بودیـم حیف است فقط #ج
❤️ مهدے جان 🍃
چہ شود فرصٺ ديداربہ ما هم #بدهند
فیض هم صحبتے یاربہ ماهم #بدهند
آن قَدربردر این خانہ گدا #مےمانيم
لقب نوڪرِ دربـاربہ ما هم #بدهند
#اللﮩـم_عجـل_لولیـڪ_الفـرجـــ
💔| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#حدیث_عشق 😍
#امام_علی( ع ):
خداوند شهدا را در قیامت با چنان جلال و نورانیتے وارد محشر مے ڪند ڪہ اگر انبیا سواره از مقابل آنان عبور ڪنند بہ احترام شهیدان پیاده مےشوند
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🕊🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊
🕊
💠دکتر احمدرضا بیضائی:
🌷محمودرضا ، اربعین سال ۹۲ میخواست برود کربلا.
.
.
.
مشکلی برایش پیش آمد ، به هر دلیلی در نهایت نه برای من، نه برای محمودرضا جور نشد که برویم.
محمودرضا بیست و هفت روز بعد از اربعین، در روز میلاد پیامبر اعظم (ص) از قاسمیه سوریه به دیدار سالار شهیدان (ع) رفت .
🌷مجلس ختمش بود که یکی از پای منبر بلند شد آمد توی گوشم گفت: مداح میپرسد محمودرضا کربلا رفته؟
جا خوردم. ماندم چه بگویم.
گفتم: نه نرفته بود.!
وقتی آن شخص رفت،یاد جمله سید شهیدان اهل قلم افتادم که در پایانبندی برنامه «حزب الله» از مجموعه روایت فتح، با آن صدای معطر میگوید:
🌷«بسیجی عاشق کربلاست و کربلا را تو مپندار که شهری است در میان شهرها و نامی است در میان نامها؛ نه، کربلا حرم حق است و هیچکس را جز یاران امام حسین (ع) راهی به سوی حقیقت نیست…»
🕊| @dosteshahideman
🕊🕊
🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊
🕊🕊🕊🕊🕊
1_30994743.mp3
10.8M
یاد امام و شهدا دلو میبره کرببلا ، دلو میبره کرببلا
یاد امامو شهدا دلو میبره کرببلا ، دلو میبره کرببلا
💔| @dosteshahideman
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌷🌷🌷🍃
🍃🌷🌷🍃
🍃🌷🍃
🍃🍃
🍃
#کلام_شهید 😍
#شهید_محمدرضا_الوانی:
اگه میخوای پروازکنی
باید دل بکنی از دنیاو تعلقاتش
در سجده آخر نمازهایش این دعا را میخواند:
اللهم اخرجنی"حب الدنیا"من قلوبنا
🍃| @dosteshahideman
🍃🍃
🍃🌷🍃
🍃🌷🌷🍃
🍃🌷🌷🌷🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
🍃🌷🌷🌷🍃
🍃🌷🌷🍃
🍃🌷🍃
🍃🍃
🍃
#کلام_شهید 😍
شهيد جواد حيدري فرد🌹
خدايا، به تو پناه ميآورم از نفسي که سير نميشود
و از دانشي که سود نميدهد،
از نمازي که بالا نميرود
و از دعايي که به اجابت نميرسد.
🍃| @dosteshahideman
🍃🍃
🍃🌷🍃
🍃🌷🌷🍃
🍃🌷🌷🌷🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃