eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
996 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷 🔸به یگان خودمان هم یک سالامون، دو پتو و ... بدهکارم بگویید کنند. یک سطل زباله جلوی گردان بود که روز در آن یک کاغذ در حال سوختن انداختم که قسمتی از سطل آشغال سوخت و من آن بودم. این مورد را هم خواهشا درست کنید. 🔸در مجموع از مادر، پدر، برادر و خواهر خوبم می خواهم که مرا کاملا کنید و برایم دعا کنید که پاک، سفید و کاملا بنده‌وار در خدا حاضر باشم و برای مخصوصا الناس و تمام حقوقی که به گردنم است دعا کنید که از شما انتظار دعای جدی دارم. 🔸راه حق، یعنی راه خدا را در پیش گیرید و ثابت قدم باشید تا به خدا برسید. 🌹 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍂 💐 امام رضا عليه السلام : 🙂 ، كسى است كه: 👇 ☝️ ↩️هر گاه 😠 شود، خشمش او را از جادّه بيرون نمی‌بَرد 😡✖️ ✌️↩️و هر گاه 😄 شود ، خشنودی‌اش[از كسى]، او را به نمی‌كشانَد 😇✖️ 3⃣ ↩️ و چون 💪 پيدا كند، بيشتر از آنچه حقّ اوست، نمیگيرد. 🗣 📚الكافی جلد2 صفحه233. ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ 🆔 @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
"هست آن نیست که هر لحظه کنارت باشد" "هست آن است که هر لحظه به یادت باشد" #شهید_محمد_حسین_حدادیان
⚘﷽⚘ بخشی از وصیت نامه شهید مدافع امنیت محمد حسین حدادیان: ✅خوشا آنان که قسمتشان میشود.خدامی داند که بر خود واجب دانسته،که به پیروی از (ع) در جبهه های علیه باطل حضور پیدا کنم ،و از حرم عمه ی سادات در حد توان خود دفاع کنم که در روز قیامت شرمنده ی مادر سادات ،(س) و ارباب بی کفنم نباشم.جان ناقابلی دارم که پیشکش حضرت صاحب الزمان عج و نایب برحقش ای میکنم . مادر و پدر عزیزم دست شما را میبوسم و از شما میخواهم بابت تمام اذیت هایی که کرده ام ،مرا حلال کنید و از حرف آنهایی که می گویند ما برای پول و مادیات دنیا رفتیم ناراحت نشوید. پیرو خط رهبری باشید که قطعا راه درست و راه عج میباشد. اگر نشویم میمیریم. ❇️روز تولدم... خدا میداند که چقدر درسینه ام حرف هایی دارم که حاکی از مظلومیت این سید (امام خامنه ای )غریب اولاد پیغمبر است که حتما فکر کردن به آنها مرا و امثال من را آزار میدهد. 🌸🌸🌸 🕊| @dosteshahideman 🕊🌹 🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹 🕊🌹🕊🌹🕊 🕊🌹🕊🌹🕊🌹
⚘﷽⚘ 💠حسین قدیانی: 🍃🌸در این سالیان هروقت می‌خواستم چیزی را بهانه کنم تا متنی برای بنویسم، هنوز قلمی نزده، منصرف می‌شدم! شرحش را در شماره‌ی بعدی خواهم نوشت ولی اینکه قرار است ان‌شاءالله در حق ۴ اقلاً ۴ صفحه را مختص این شهید والامقام کنم، چیزی شبیه تحقق یک رؤیای شیرین است خیلی عاشقانه عاشق «محمودرضا»یی هستم که در این دنیا «دخترکُش» بود و حالا سالیانی است «فرشته‌کُش» هم شده ولی جنس موافق هم که باشی مثل من، باز بیضائی بلد است چگونه دلت را ببرد ناکجاها! 🍃🌸من دختر بی‌حجابی را می‌شناسم که فقط با یک عکس شهید بیضائی، عاشق همه‌ی مدافعان حرم شد و در چهارمین شماره‌ی قلمش را خواهید خواند! ملاک ما این است؛ هر که بیشتر برای حمالی کند، است! به یاوه‌سرایی نیست، به چالش متراژ خانه و عدد ساعت‌های همسر نیست و به کاریکاتور کشیدن از عدل‌خواهی نیست! 🌷| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ♻️یادداشت احمدرضا بیضائی👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 💠به افتخار مادرم . ▪️چرا محمودرضا به من زنگ نمی‌زند؟ . 🌸مادر، هر بار که یک دل‌سوخته‌ای از راه دور زنگ می‌زند و جویای احوالش می‌شود، می‌گوید: «این عظمتی که خدا به شهدا داده را به هیچ‌کس نداده، حتی به هیچ عارف و مجتهد و مؤمنی نداده. آن دخترخانمی که از بوشهر زنگ می‌زند یا آن مادر گرفتاری که از مشهد و همدان و... زنگ می‌زند و با التماس از من می‌خواهد دعا کنم تا حاجتش روا شود، به‌خاطر من که زنگ نمی‌زند، به‌خاطر عظمت شهید زنگ می‌زند. شهدا چه کار کرده‌اند که خدا این‌قدر به آنها عظمت داده؟» می‌گویم: «مادر! شهدا با خدا معامله کرده‌اند، خدا هم به آنها عظمت داده».می‌گوید: «چه بگویم؟» و سکوت می‌کند... . ▪️اما حال مادر همیشه این نیست. باید «روز مادر» باشد، باید روز اول سال و تحویل سال باشد، باید روز تولد محمودرضا باشد تا بیایی و ببینی مادر محمودرضا بودن یعنی چه و احمدرضای این مادر بودن چقدر سخت است. روز مادر که می‌شود پشت تلفن آنقدر گریه می‌کند تا خسته می‌شود، بعد هم هزا بار از من معذرت‌خواهی می‌کند که: «پسرم گریه کردم و سرت را درد آوردم. ببخش». . ▪️کسی چه می‌داند وقتی مادر پشت تلفن می‌گوید: «امروز روز مادر است، چرا محمودرضا به من زنگ نمی‌زند؟» یعنی چه و دنیا چطور روی سر من خراب می‌شود. . ▪️وقتی محمودرضا داشت می‌رفت نیروی قدس سپاه، من ضمانت محمودرضا را برای مادر کرده بودم. گفته بودم؛ «شما نگرانش نباشید، من ضمانت می‌کنم محمودرضا طوری‌اش نشود». با این‌همه وقتی خبر شهادت محمودرضا را به مادر دادیم، می‌گفت: «رفت و به آرزویش رسید، پسرم رفت پیش امام حسین، پسرم رفت به آرزویش رسید. خوش به حالش». . ▪️وقتی خبر شهادت محمودرضا توی محله پیچید، زن‌های همسایه آمدند پیش مادر. مادر، آن روز گوشه‌ی اتاق نشسته بود و زن‌ها دور اتاق حلقه زده بودند. درست مثل وقتی که محمودرضا متولد شده بود. اما محمودرضا حالا دیگر مثل آن روز پیش مادر نبود. مادرم اشکش بند نمی‌آمد و مرتب می‌گفت: «یوسفم رفت...». . ▪️پ.ن: این یادداشت را برای شماره چهارم روزنامه‌دیواری که حاصل زحمات است نوشته‌ام. در این شماره، ۸ صفحه به محمودرضا اختصاص داده شده. فایل pdf را در سایت این روزنامه دیواری و کانال تلگرامی قطعه ۲۶ ببینید. http://haghdaily.ir t.me/ghete26 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ ♻️یادداشت احمدرضا بیضائی👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🔴 التماس ......... از سلیمانی. 💠دکتر احمدرضا بیضائی (برادر شهید محمودرضا بیضائی) : صدها فیلم از عملیات بچه های مقاومت عراق در لپ تابش داشت که هر وقت تبریز می آمد خانه ما، لپ تابش را می آورد و می گفت: "بیا بشین اینها را ببین" 🍃🌸یادم هست یکبار، چهل - پنجاه تا فیلم از منهدم شدن ادوات نظامی ها با بمب های کنار جاده ایی و تلفات نفرات پیاده شان را باهم دیدیم. انگشتش را می گذاشت روی صحفه لپ تاب و می گفت " این نفر بر را می بینی دارد می آید ؟ خب؟" بعد میزد رو ی استُپ و می گفت؛ بیا ...... بیا ..... بیا ..... بووووووووم" و لحظه انفجار میزد زیر خنده و توضیح میداد که این بمب های کنار جاده ایی چطور عمل می کنند و چطور تلفات میگیرند، 🍃🌸می گفت: " اینقدر از آمریکایی ها تلفات گرفته ایم که فرمانده ارشدشان با توی یک کشور دیگر نشسته پای میز مذاکره و از حاجی با خواسته که فیتیله را بکشد پائین" کاش الان بودی برادر: آه ... محمودرضا! چقدر که نیستی! هیچوقت اینقدر .....................جنگیدن با آمریکایی ها نشده بود. حالا ک آمریکایی ها حاج قاسم را شهید کرده اند. باید بودی و دوباره می گفتی که دوست داری با خود آمریکایی ها بجنگی. بچه های عراق بعد از شهادت حاج قاسم هم قسم شده اند. ۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🔴 التماس ......... از سلیمانی. 💠دکتر احمدرضا بیضائی (برادر شهید محمودرضا بیضائی) : صدها فیلم
⚘﷽⚘ 🔴 عشقِ که می گویند "منم" 🍃🌸 اوایلی که پاسدار شده بود می گفت: "عشقِ سپاه که می گویند: منم " محمودرضا واقعا عشق سپاه بود. عشق مقاومت بود. عشق نیروهای نهضتی بود. عشق و صدور انقلاب بود. عشق جنگیدن با صیهونیست ها و آمریکایی ها بود. 🍃🌸وقتی آمریکایی ها آمدند و عراق را اشغال کردند روی پا بند نبود برای رفتن به عراق. آموزش بچه های عراق در تهران راضی اش نمیکرد. می گفت: "دوست دارم ." وقتی بچه هایی که پیشش آموزش دیده بودند می رفتند عراق و در عملیاتهایشان از آمریکایی ها تلفات میگرفتند. مثل این بود که مُزدش را گرفته بود. ۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🔴میرفت می ایستاد کنار سیبل 🍃🌸محمودرضا پاسدار که شد خیلی زود شد مربی نیروهای مقاومت ، بیشتر با بچه های عراق کار میکرد. آن وقت ها آمریکایی ها با تانک هایشان آمده بودند تا وسط بغداد و وسط زندگی مردم راه می رفتند. 🍃🌸می گفت : بچه شیعه های عراقی به نیت زیارت امام رضا و حضرت معصومه می آیند ایران و بعد خودشان را به تهران می رسانند که از ما جنگیدن را یاد بگیرند و بروند با سربازان آمریکایی بجنگند . چقدر هم محمودرضا برایشان مایه می گذاشت. بعد از شهادتش از کارهای عجیب و غریبی که در آمورزش انجام میداد شنیدم و البته از این محمودرضا که من میشناختم هیچ کاری بعید نبود. مثلا بعید نبود اینکه شنیدم توی میدان تیر می رفت می ایستاد کنار سیبل و به نیروهای آموزشی می گفت: "سعی کن سیبل را بزنی، نه من را" جگرش را داشت. 🍃🌸 البته بعدها که پایش به سوریه باز شد این کارها برایش در حکم بازی بود . آنجا دیگر یه راست میرفت توی دهان خطر، عراقی ها در سوریه به او میگفتند "مجنون" یعنی "دیوانه" خودم از یکی از بچه ها عراق شنیدم که می گفت: محمودرضا، خیلی خونسرد، جلوی چشم دشمن میرفت و پیکرهای شهید را که روی زمین افتاده بودند، میکشید توی ماشین و دور میزد و برمیگشت پیش ما، در حالی که هر لحظه ممکن بود خودش را با ماشینش را هدف قرار بدهند. ۴ •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ مواجب بگیرِ خدا گفتند محمودرصا بیضائی درسوریه شهید شد. اسمش را تا بحال نشنیده بودم.چهره ی ناآشنایی بود.عکسهایش اما خیلی زود در دنیای مجازی دست به دست میشد. با دیدن عکسها تحت تأثیر قرار گرفتم. دخترش را در آغوش گرفته بود... دختری بسیار کوچک نمیدانم یک سال، دو سال یا کمتر... دختری زیبا که در آغوش پدرش جا خوش کرده بود اما دیگر آغوش پدرانه ای برایش نبود! ُنمیدانم چه چیزی در دنیا میتواند این نداشتن را پُر کند؟! وقتی دخترکی،اولین قهرمان زندگی اش را از دست میدهد،دیگر هیچ چیز و هیچکس نمیتواند مانند پدرش کوهی باشد برای تکیه! آدم میماند برای پدر ناراحت باشد یا برای دختر! اصلاً آدم میماند که ناراحت باشد یا به جایگاه بیمانند شهدا غبطه بخورد! من اما بیشتر غبطه میخورم به این همه ایمان! یک مرد جوانِ خانواده دار، چه علاقه ی شدیدی به خدا و ائمه دارد که همه چیزش را رها میکند و میرود به سوی حرم میرود به سوی خدا... به سمت عشقی بی پایان.. در راه این عشق، شهید میشود و در آخر مُزدش را میگیرد.. و چه مُزد و مواجبی بهتر از شهادت؟! اصلاً حالا که حرف از حرم و مدافعان قهرمانش شد، فریادمیزنم این جمله را که ؛ مدافعان حرم،مواجب بگیرِ خدا هستند! اسطوره هایی که جنگیدند برای ناموس خدا.. نه اسد و نه هیچکس دیگر.. کاش ما هم این جرئت و لیاقت را داشتیم تا جوانیِمان، فرزندانمان و همه ی داراییمان را در راه خدا هدیه دهیم در مقابل ظلم و تروریسم و داعش یا هر گروهک تروریستی ساخته شده توسط استکبار بایستیم و ازخدا مواجب بگیریم!درست مثل درست مثل ۴ @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و دوم✨ نگران شدم.با گریه حرف میزد.... به سختی نفس
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و سوم✨ مدتی فکر کرد.بعد گفت: _ و و که همه از ظاهرم بفهمن با کیه...مثل 🌸حضرت زینب(س)🌸 تو مجلس یزید. با لبخند نگاهش کردم.... واقعا آدم بزرگیه.برمیگشتم خونه.با خودم و خدا حرف میزدم. ✨خدایا چی میخواستی به من بگی که این بنده تو نشانم دادی؟..🤔😟 ✨میخوای من چطوری باشم؟..منکه هرکاری بگی سعی میکنم انجام بدم.. 💭یه دفعه یاد آقای موحد افتادم.. سریع ماشین رو کنار خیابان نگه داشتم. ✨خدایا،نکنه تو هم میخوای که باهاش..؟..آخه چجوری؟.. من حتی نمیتونم بهش فکر کنم..تو ماشین خیلی گریه کردم.😣😭از نظر روحی خسته بودم.تا حالا اینقدر احساس خستگی نکرده بودم. ماشین روشن کردم و رفتم امامزاده.🕌 بعد از کلی 🌟گریه و دعا و نماز و مناجات🌟 گفتم 🙏خدایا من وقتی دلم راضی به ازدواج نیست، نمیتونم همسر خوبی باشم.😔وقتی نتونم همسر خوبی باشم حق الناسه.اونم حق شوهر که خیلی سنگینه. خدایا این که تا حالا ازم گرفتی. خدایا اگه رهام کنی پام میلغزه و میفتم تو قعر جهنم.خودت یه کاری کن این بنده ت بیخیال من بشه.😔😣 رفتم خونه.... یه راست رفتم تو اتاقم.چشمم به هدیه ی آقای موحد👀🎁 افتاد که هنوز روی میز تحریرم بود. تصمیم گرفتم... بخاطر ،بخاطر به دست آوردن ، یه قدم بردارم. بعد دو ماه بازش کردم؛... با بغض و اشک.😢✨قرآن✨ بود،یه قرآن خیلی زیبا. زیرش یه یادداشتی بود که نوشته بود: ✍قرآن برای هر آدمی..تو هر زمانه ای..با هر زندگی ای..مفید ترین برنامه ی زندگیه. اتفاقی بازش کردم..📖✨ آیه ی بیست و سه سوره احزاب اومد. 💫"من المؤمنین رجال صدقوا ما عاهدوا الله علیه فمنهم 🍃من قضی نحبه🍃 و 🍃منهم من ینتظر و ما بدلوا تبدیلا"🍃 یه چیزی تو دلم گفت... اونی که "من قضی نحبه"هست امینه. اونی که"من ینتظر" هست و "ما بدلوا تبدیلا" آقای موحد. بابا تو اتاقش بود. رفتم پیشش.گفتم: _تصمیم گرفتم بخاطر خدا بشناسمشون. بغض داشتم.گفتم: _برام خیلی دعا کنید بابا..خیلی سخته برام.😢 بعد مدتی سکوت بابا گفت: _میخوای یه قراری بذاریم باهاش صحبت کنی؟ -قرارمون قدم قدم بود..نمیخوام فعلا باهاشون رو به رو بشم. -قدم بعدی چیه؟😊 -شما معرفی شون کنید.😒 -وحید ده ساله با محمد دوسته.منم ده ساله میشناسمش.مختصر و مفید بگم، برای وحید خیلی مهمه.تو خود حدیث مفصل بخوان از این مجمل...ولی بعضی اخلاق ها سلیقه ایه.حالا تو چیزهایی که برات مهمه بپرس تا جواب بدم. من سؤالامو جزئی تر میپرسیدم و بابا هم با دقت و حوصله جواب میداد... به حرفهای بابا اعتماد داشتم و لازم نبود خودم با چشم ببینم تا مطمئن تر بشم. چند وقت بعد از مغازه ای اومدم بیرون.سمت ماشینم میرفتم که شنیدم پسری با جدیت به دختری میگفت _برو.مزاحم نشو.😠 دختره هم با ناز و عشوه صحبت میکرد.با خودم گفتم بیخیال.بعد گفتم هم مثل نماز واجبه.نگاهشون کردم... تعجب کردم.آقای موحد بود.عصبی شده بود. سریع برگشت و رفت.متوجه من نشد.آدمی که دیدم به ظاهر با تعریف های بابا خیلی فرق داشت.تعجبم بیشتر شد.😳جوانی با لباس بافت جذب و شلوار تنگ. با مامان و بابا تو هال نشسته بودیم.گفتم: _امروز اتفاقی آقای موحد رو دیدم. مامان و بابا به من نگاه کردن.منم یه جوری نگاهشون کردم که چرا به من نگفتین.مامان و بابا هم متوجه نگاه من شدن.بالبخند به من نگاه کردن. به بابا گفتم: _این بود آدمی که خدا براش خیلی مهمه؟!!!😐🙄 مامان و بابا بلند خندیدن.☺️😁از عکس العمل شون فهمیدم... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای #هرچی_تو_بخوای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و هشتم✨ حرکت کرد...💨🚙 بعد ضبط ماشین رو روشن کرد.صدا
⚘﷽⚘ 📚 رمان زیبای 🌈 ✨ قسمت👈هفتاد و نهم ✨ . بهم گفت: _دوست محسن که بهت گفتم خیلی به من کمک کرد،آقای موحد بود.هروقت بتونه با مادر و خواهراش میاد دیدن زینب.😊زینب خیلی دوستش داره.آقای موحد انصافا آدم خیلی خوبیه... دیروز از نگاه های مادرش به تو قضیه رو فهمیدم. بالبخند نگاهم کرد و به شوخی گفت: _خیلی دیوونه ای.پسر به این خوبی.باید از خدات هم باشه.😁😌 چشمهام پر اشک شد.😔😢سرمو انداختم پایین.محیا ناراحت گفت: _میفهمم چه حالی داری..😒میگن خاک سرده ولی برای ما اینجوری نیست.. هرروزی که میگذره بیشتر دلم برای محسن تنگ میشه..وقتی به اینکه دیگه نمیبینمش فکر میکنم دلم میخواد بمیرم..😣گاهی چشمهامو میبندم،دلم میخواد وقتی بازش میکنم ببینم که محسن اینجا نشسته و به من نگاه میکنه.ولی هربار میبینم که نیست و جای خالیش هست... 👈اونایی که میگفتن بخاطر پول میره نمیفهمن😐 که من حاضرم خودم و همه ی آدمهای روی زمین رو بدم تا فقط یکبار وقتی چشمهامو باز میکنم ببینم اینجا نشسته و جاش خالی نباشه.. محسن دوست نداشت تنها سوار تاکسی بشم.می گفت نمیخوام مرد نامحرم کنارت بشینه.😢😠✋ الان تاکسی میبینم یاد محسن میفتم. غذا درست میکنم یادش میفتم.😔🍛زینب پارک میبرم یادش میفتم.😭👧🏻🌳زینب شبیه باباشه،به زینب نگاه میکنم یادش میفتم.😢 هرجای خونه رو نگاه میکنم یادش میفتم..لحظه ای نیست که یادش نباشم.😭💖💔 با گریه حرف میزد.منم اشک میریختم.😢😭 -زهرا،میدونم تو هم خیلی چیزها باعث میشه یاد امین بیفتی..😢ولی خودت گفتی کاری کنیم که بیشتر دوست داره...من م اینه که مدام یاد محسن باشم تا همه بدونن از راهی که رفتم و راه درست اینه..ولی آدمها تو شرایط مشابه ممکنه وظیفه شون با هم فرق داشته باشه..👈تو قبلا تو زندگیت با امین و موقع شهادتش و تدفینش با رفتارت به همه نشان دادی درسته و با توئه. 👈الان هم با دوباره انتخاب کردن این راه با تأکید به همه میفهمونی این راه هم و هم اینه... آقای موحد هم برای اینکه بتونه ش رو انجام بده نیاز به همسر و مثل تو داره.هیچکس بهتر از تو نمیتونه کمکش کنه... دوباره رفتم امامزاده...🕌 خیلی بیشتر از دفعه قبل گریه کردم و دعا و راز و نیاز کردم.😭🙏✨ بعد گفتم خدایا من هرکاری تو بگی انجام میدم. 💖*هرچی تو بخوای*💖 😭🙏من نمیدونم چکار کنم،نمیدونم تو میخوای من چکار کنم.یه جوری بهم بفهمون. ❣یا یه کاری کن این بنده ت فراموشم کنه یا عشقش رو بهم بده،خیلی خیلی بیشتر از عشق امین.❣فقط خدایا زودتر تکلیف من و این بنده ت رو معلوم کن.😭🙏 چند هفته گذشت.... یه روز که مامان و بابا تو آشپزخونه باهم صحبت میکردن،شنیدم که بابا گفت: _وحید زخمی شده و بیمارستانه.🏥حالش هم زیاد خوب نیست.😒 مامان گفت: _این پسر کارش خطرناکه.اگه الان زهرا زنش بود،چی به سر زهرا میومد.🙁😔 بابا گفت: _زهرا خودش باید انتخاب کنه.😒 دیگه نایستادم.رفتم تو اتاقم.... دلم شور میزد.😥راه میرفتم و با خودم حرف میزدم. حالا چکار کنم؟😧چجوری بفهمم حالش چطوره؟ گوشیمو برداشتم که زنگ بزنم.گفتم اگه یکی دیگه جواب بده چی بگم؟بگم چکاره شم؟😟🙁 گوشی رو کلافه انداختم رو تخت.راه میرفتم و ذکر میگفتم. نمیدونستم چکار کنم... سجاده مو پهن کردم✨ و نماز خوندم✨ و دعا کردم.آروم تر شدم ولی باز هم دلشوره داشتم.از بی خبری کلافه بودم.😥 تو آینه نگاهم به خودم افتاد.از دیدن خودم تو اون حال تعجب کردم.... گفتم: چته زهرا؟!!! چرا اینجوری میکنی؟؟!!! مگه اون کیه توئه که نگرانشی؟؟!!!!😥😟😕 نشستم روی تخت و با خودم خلوت کردم.... متوجه شدم که بهش علاقه مند شدم.💓فهمیدم کار از کار گذشته و دلم دیگه مال خودم نیست. مال خودم که نبود،مال امین بود ولی الان مال امین هم نیست.💓☺️🙈 دقت کردم دیدم... ادامه دارد... ✍نویسنده بانو 💎کپی با ذکر صلوات...📿 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
"بعضی اتفاقا دلت رو میشکنن اما چشمات رو باز میکنن، اینارو بُرد حساب کن!"