eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
939 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ گاهی بعضی انسان ها را یک یا دو بار ، یا یک روز ، یا حتی یک ساعت ، یا دمی بیشتر نمی بینی اما عمق تأثیری که از دیدار آن ها در تو ایجاد می شود آن قدر زیاد است که با هیچ تأثیر دیگری نمی توانی مقایسه اش کنی ، مثل تأثیری است که زمین خشک و تشنه ی کویر از باران می گیرد و تأثیری که جسم مرده از دم مسیح (ع).... شهید حاج مرتضی مسیب زاده از این آدم ها بود . من سه بار بیشتر او را ندیده بودم اما در هر سه بار ، خاطره ی دیدارش آن قدر در من ماندگار شد که حرارت یادآوری آن را همیشه بعد از شهادتش در سینه ام احساس کرده ام ، چه دیداری که با او در دانشکده ی افسری ، وقتی سال ۸۳ به دیدار محمودرضا رفته بودم و چه وقتی بعد از شهادت محمودرضا به تبریز آمد . حاج مرتضی بعد از شهادت محمودرضا مثل تنور آتش می سوخت.... آن روز وقتی آمد و بالای سر محمودرضا رسید گر گرفته بود . نشست سرش را پایین انداخت و های های گریه کرد.... من پشت سرش ایستاده بودم ‌ شانه های مرتضی جوری تکان می خورد که من احساس می کردم الان تعادلش به هم می خورد و نقش زمین می شود.... هر چه کردم آن جا حرفی بزند ، مطلبی بگوید ، نکته ای یا خاطره ای از محمودرضا یا دیگر شهدا بگوید چیزی نگفت و سکوت کرد.... اما سکوتش طولی نکشید که شکست . مرتضی یکهو منفجر شد... سرش را رو به آسمان گرفت و فریاد زید : خداااااا ، سر مزارش آمدم آرام نشدم ، کوثر را بغل کردم آرام نشدم.... حالا را تحمل کنم یا را؟ مرتضی آن جا مثل آدم های مجنون و بی قرار دور خودش می چرخید و گریه می کرد.... هیچ کس را بعد از شهادت محمودرضا مثل حاج مرتضی ندیدم . اشک و آه حاج مرتضی ، اشک و آه غم و اشک روضه نبود ، بود و چقدر هم زود به آن رسید.... یادم نمی رود که وقتی در دانشکده ی افسری خواستیم با جمع بچه ها عکس یادگاری بگیریم ، مرتضی یکهو از جمع جدا شد و مثل این که چیزی یادش افتاده باشد گفت : .... شش گوشه ..... و رفت و پوستر بزرگی از ضریح امام حسین (ع) را آورد و گرفت جلوی سینه اش و به عکاس گفت : حالا بگیر ! حاج مرتضی در ۱۴ خرداد ۱۳۹۵ مظلومانه در سوریه به شهادت رسید و به یارانش پیوست . یکی از لباس های ورزشی محمودرضا را از من خواسته بود ، قول داده بودم آن را از کوثر محمودرضا بگیرم و به دستش برسانم اما مرتضی سبکبال بود و خیلی زود رفت پیش محمودرضا . ما ماندیم و عهد وفا نشده مان.... ✨ به روایت از برادر شهید محمودرضا بیضائی 🌸| @dosteshahideman 🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸