دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #شصت_هفتم ✍سر
❂◆◈○•--------------------
﴾﷽﴿
❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂
🔻 قسمت #شصت_هشت
نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟
اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا..
باز هم قرآن میخواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست..
در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش..
باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟)
تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا..
لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟)
با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه تیپی.. نه قیافه ایی.. نه هنری.. از همه مهمتر، نه عقلی..)
دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا..
صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد ( ایران نیست..)
نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. ( اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. )
مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت ( آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟؟ )
حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد ( عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور.. حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون..)
این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟
پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده.. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه..)
حسام خندید ( آمینشو بلند بگو..) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان تازه بهوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعلا یا علی..)
نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت..
دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد.
و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم..
✍🏻 #نویسنده: زهرا اسعد بلند دوست
@dosteshahideman