#عاشقانه_شهدا
#زندگے_بہ_سبڪ_شهدا ❣
کنار سقاخانه💚
سوز سردے بر صورتم می خورد.🌬
درستــ همان جا ایستادم؛ ڪنار سقاخانه حرم.😍
آن روز جمعه مهدے هم کنارم ایستاده بود. هر دو برای #زیارتــ به حرم امام رضا (ع) آمده بودیم.❤️
نزدیکے های ظهر بود که بعد از زیارتــ خواستیم برگردیم خانه.
مهدی گفت: «صبر کنیم، نماز جمعه را که خواندیم، برمی گردیم ...»🙂
لرزیدم و گفتم: «آخه با این هوا؟ سرما می خوریم ...»😥
ڪتش را از تن درآورد و روی زمین پهن کرد: «بشین روی لباسم تا سرما نخوری ...»💞
خودش هم همان طور با لباس نازڪے که بر تن داشتــ، کنارم روے زمین نشستــ.
آن روز نماز جمعه را با هم خواندیم؛ درستــ همان جا کنار سقاخانه حرم ...
❣ همسرشهید #مهدی_هنرور_باوجدان
✨| @dosteshahideman
#عاشقانه_شهدا 🌹❤️
یہو وسط حرفـش میگفت:
"خانوم...❤️
اگـہ مݧ شہید شدم بہم افتخار کن..."☺️
مـیگـفـتـم:"وا بـہ چـے افتخار کنم…؟!😒
بـہ ایݧ کـہ شوهـر نـدارم…؟!"😞
میـگفـت:
"بـہ ایݧ افتخار کـݧ کـہ من همه رو دوست دارم و...
بـہ خاطر همـہ مردم میرم..😊.
اگـہ نرم دشمن میاد داخل خاکموݧ...😔
پیـش از ما هـم اگه شـہدا نمیرفتݧ...
حالا ما هـم نمیتونستـیم تو امنـیت و آرامـش زندگـے کنیم..."🙂
روز آخرے کـہ میخواست بره گفت:
"بیایـیـد وایسید عکس بگیریم…📸
کولـہ شو کـہ برداشت...
رفتم آب و قرآݧ بیارم...
فضا یـہ جورے بود...😢
فکر میـکردم ایݧ حالات فقط مخصوص فیلمـا و تو کتاباست...
احـسـاس میکردم...
مهدی بال درآورده داره میـره...😣
از بـس کـہ خوشحال بود...
ساکـشو خودم جمع کردم...
قرار بـود ۴۵ روزه بره و برگرده ولـے..
۲۱ روزِ بعد شهید 💔شد...😭💚
#شهید_مهدے_قاضے_خانے🌺
🌹| @dosteshahideman
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹
#عاشقانه_شهدا
❣محمدم
همون پیراهنے رو ڪہ خواستی
اتـو ڪردم
همون انگشتری رو ڪہ گفتی
آماده ڪردم
تو ساکت همونایی کہ گفتی گذاشتم
بہ همون ترتیبی کہ سفارش کردے
فقط بدون ڪہ دلمـو
رج بہ رج از شال رد کردم و
انداختم دور گردنٺ
مثل یہ پیچڪ
دور بند پوتینٺ کشیدم...
من
اینجا
بی دل شدمـ ...💔
#دل_من_پشت_سرت_کاسه_ی_آبی_شد_و_ریخت
روبروے حرم ڪہ مے ایستے یادٺ بمونہ ڪہ
یڪ نفرِ دوتایی هستے
سلاممو بہ خانم برسـونن
باقیشو خودش میدونہ...
❣محمد جـان
☝️من این درس رو از ڪربلا گرفتم کہ
چیزے ڪہ در راه خدا دادیم ...،
هیـــــچ وقتـــــ
باز پس نــــمیگیریم❗️
#همسر_شهیدمدافع_حرم_محمد_اینانلو
#زنان_زینبی
🍃| @dosteshahideman
🍃🍃
🍃🌹🍃
🍃🌹🌹🍃
🍃🌹🌹🌹🍃
🍃🍃🍃🍃🍃🍃
❤️🍃❤️🍃❤️🍃❤️🍃
#عاشقانه_شهدا
#همسرمن_کلفت_نیست
❣امین روزها وقتی از ادارہ به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی ؟
اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم میگفت:
«نمیخواهد! بگذار کنار ، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.» 💕
میگفتم :«چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است» 🍽🍶
میگفت:«خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!» 😁
مادرم همیشه بهش میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!»😐
امین جواب میداد«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است؟ زهرا رئیس من است.»😌🙊
به خانه که میآمد دستهایش را به علامت احترام نظامی کنار سرش میگرفت و میگفت
«سلام رئیس.»🍃🌸
💚به روایت همسرشهید امین کریمی
❤| @dosteshahideman
🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🍃🌹🌹🍃
🌹🕊🕊🕊🌹
#عاشقانه_شهدا😍
#خاطره_ی_همسر_شهید
امین روزها وقتی از اداره به من زنگ میزد و میپرسید چه میکنی اگر میگفتم کاری را دارم انجام میدهم
میگفت «نمیخواهد! بگذار کنار، وقتی آمدم با هم انجام میدهیم.»
میگفتم «چیزی نیست، مثلاً فقط چند تکه ظرف کوچک است»
میگفت «خب همان را بگذار وقتی آمدم با هم میشوریم!»
مادرم همیشه به او میگفت «با این بساطی که شما پیش میروید همسر شما حسابی تنبل میشود ها!» امین جواب میداد
«نه حاج خانم! مگر زهرا کلفت من است. زهرا رئیس من است.»❤️
#روایت_همسرشهید_امین_کریمی
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊
🌹🕊🌹
🌹🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊🌹
🍃🌷🍃
#عاشقانہ_شهدا😍
توی جبهه اين قدر به خدا می رسی، ميای خونه يه خورده ما رو ببين.
شوخی می كردم☺️
آخر هر وقت می آمد، هنوز نرسيده، با همان لباس ها می ايستاد به نماز.😇
ما هم مگر چه قدر پهلوی هم بوديم؟
نصفه شب🌙 می رسيد.
صبح هم نان و پنير🌯 به دست، بندهای پوتينش را نبسته، سوار ماشين🚕 می شد كه برود.
نگاهم كرد و گفت «...وقتی تو رو می بينم، احساس می كنم بايد دو ركعت نماز شكر بخونم.»😌
#همسر__محمد_ابراهيم_همت
🌹| @dasteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌸
#عاشقانه_شهدا
#حلقه ازدواجم ۱۰۰۰ تومن قیمتش بود...!
بهم گفت:
"من حلقه طلا و پلاتین نمیخوام اگه صلاح بدونین فقط یه انگشتر عقیق برمیدارم..."🤔
یه انگشتر عقیق برداشت به قیمت ۱۵۰ تومن...!
بابام مخالف این کار بود و گفت:
"زشته واسه ما که دومادمون حلقه ۱۵۰ تومنی برداره 🙁
تو آبرومونو بردی دختر 😒
گفتم :"چی شده مگه...؟"
گفت:
"آخه کی تا حالا واسه دومادش حلقه ۱۵۰ تومنی گرفته...؟😕
زشته بابا، میخندن به آدم..."
ابراهیم که زنگ زد موضوعو باهاش درمیون گذاشتم با بابام صحبت کرد و بهش گفت:
"این حلقه از سرمَم زیاده، دعا کنید بتونم تو زندگی،حق همین انگشترو درست ادا کنم باقیش دیگه دست خدا و مصلحتشه..."
پا حرفشم موند... ☺️
همیشه تو هر شرایطی حلقه ش دستش بود و خیلی بهش توجه داشت...
تو یکی از عملیاتا حلقه ش شکست رفت عین همون رکابو خرید و دستش کرد...❤️
با خنده ازش پرسیدم "حالا چه اصراریه که حتما همین حلقه باشه و اینقده بهش مقیدی...؟"
گفت:
"️این حلقه تو زندگی سایه ی یه مرد یا یه زنه ، دلم میخواد همیشه سایه ت همرام باشه...😌
این حلقه همیشه تو اوج تنهایی، تو رو بیادم میاره...❤️"
همسر شهید
#محمدابراهیمهمتـ❤️
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#عاشقانہ_شــهدا ❤️
#خاطرات_شهدا 🌷
💠هرروز عاشق تر از دیروز
🔸میگفت: زهرا، باید #وابستگیمون کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابستهایم💞 و روز به روز هم بیشتر #عاشق_هم میشیم.
🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه #من_بمیرم واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه #زهرا زبونتو گاز بگیر. اصلاً منظورم این نبود🚫
🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد #شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 #شوخی میکردیم. یکی از بچهها آب پاشید رو #امین.
🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش #ناخودآگاه زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، #صورتش زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب #زنمو چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده #زن_ذلیلی
🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم #حساسه. مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅
🔹از #مأموریت برگشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن #صورتش خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉
🔸گفتم: میدونم خستهای، خسته نباشی.
تقصیر خودته که #مراقب خودت نبودی. بااااید بریم #پماد بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید #هرلحظه جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا #خوب_نشد⁉️😔
راوےهمسر شهید
#شهید_امین_کریمی
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#عاشقانہ_شــهدا ❤️
#خاطرات_شهدا 🌷
💠هرروز عاشق تر از دیروز
🔸میگفت: زهرا، باید #وابستگیمون کمتر کنیم💕 انگار میدونست که قراره چه اتفاقی بیفته. گفتم: این که خیلی خوبه😍 ۲ سال و ۸ ماه از زندگی مشترکمون💍 میگذره. این همه به هم وابستهایم💞 و روز به روز هم بیشتر #عاشق_هم میشیم.
🔹گفت: آره،خیلی خوبه ولی اتفاقه دیگه...! گفتم. آهاااان؛ اگه #من_بمیرم واسه خودت میترسی⁉️ گفت: نه #زهرا زبونتو گاز بگیر. اصلاً منظورم این نبود🚫
🔸حساسیت بالایی بهش داشتم. بعد #شهادتش یکی از دوستاش بهم گفت: "حلالم کنید"😔 پرسیدم: چرا⁉️گفت: با چند تا از رفقا👥 #شوخی میکردیم. یکی از بچهها آب پاشید رو #امین.
🔹امین هم چای☕️ دستش بود. ریخت روش #ناخودآگاه زدم تو صورت امین😔 چون ناخنم بلند بود، #صورتش زخمی شد💔 امین گفت: حالا جواب #زنمو چی بدم❓گفتیم:یعنی تو اینقده #زن_ذلیلی
🔸گفته بود: نه❌…ولی همسرم💞 خیلی روم #حساسه. مجبورم بهش بگم شاخه درخت🌲 خورده تو صورتم. وگرنه پدرتونو در میاره😅
🔹از #مأموریت برگشته بود. از شوق دیدنش میخندیدم😍 با دیدن #صورتش خنده از لبام رفت. گفتم: بریم پماد بخریم براش. میدونست خیلی حساسم مقاومت نکرد🚫 با خنده گفت: منم که اصلاً خسته نیستتتم😉
🔸گفتم: میدونم خستهای، خسته نباشی.
تقصیر خودته که #مراقب خودت نبودی. بااااید بریم #پماد بخریم. هر شب🌙 خودم پماد به صورتش میزدم و هر روز و شاید #هرلحظه جای خراشیدگی💔 رو چک میکردم و میگفتم: پس چرا #خوب_نشد⁉️😔
راوےهمسر شهید
#شهید_امین_کریمی
🍃| @dosteshahideman
🌷🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🍃🌷🍃🍃
•• #عاشقانہ_شهـدا
•• #همسر_شهید_مهدے_قاضے_خانے
تازه از سربازۍ برگشتہ بود و...
حدود ۲۰ سالش بود🙊
که اومدن خواستگاریمــــ|👣
هنوز کارۍ هم پیدا نکرده بود
یادمه مراسم خواستگارۍ...
بابام ازش پرسید
{درآمدت از کجاست؟}
گفت:« من روی پای خودم هستم و
از هر جا که باشه نونمو در میارم»
حالت مردونه ش خیلی به دلم نشستـ♥️
وقتی میدیدم ک چطور با خانوادم
در مورد ازدواج صحبت میکنهـ🙈
با هم که صحبت کردیم گفت:
«حجاب شما از هر چیزی واسم مهمتره»{}
واسه عقد که رفتیمـ👫
دست خطی نوشت و خواست که امضاش کنمـ~
نوشته بود...
°[دلم نمی خواهد یک تار موی شما را نامحرمی ببیند]°
#حالاکهتودلبردیومنغیرتمحضمـ✌️🏻
#یادتنرودوعدهماحجبوحیابود...
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘
#عاشقانه_شهدا
محمد حسین اهل #خوشحال ڪردن و #سورپرایز کردن بود.😍
نامزدے ما هم شیرینے خاصی داشتـــ.😋
4 ماه دوستداشتنے!💞
دائماً حسینآقا #سورپرایزم میکرد،مثلاً تماس مےگرفتم و با حالت دلتنگے میپرسیدم «آخر هفته تهران میآیی؟» میگفت «باید ببینم چه میشود!» چند ثانیه بعد، آیفون به صدا در میآمد و حسینآقا پشت در ایستاده بود!😅
یادم هست یڪبار دیگر میخواستم برای خرید به بیرون بروم پول نداشتم هرچه فکر کردم چه کنم، به نتیجهای نرسیدم! 😞
خجالت میکشیدم از پدر و مادرم پول بخواهم. نشستم به مطالعه اما تمام فکرم به خرید بود. مشغول ورق زدن کتابم بودم که دیدم 30 هزار تومن پول لاے آن استـــــ!😅😍
از پدر و مادرم سوال کردم که آنها پول برایم گذاشتهاند؟ گفتند نه! 🤔
مامان گفت «احتمالاً کار حسینآقاست!» خریدم را انجام دادم و بعداً هرچه تماس گرفتم و از او پرسیدم، طفره میرفت. میگفت «نمیدونم! من؟ من پول بگذارم؟»🤔
حتی این مدل کارها را برای خانوادهام هم انجام میداد عادتی که بعدها هم ترک نشد.😇
#شهید_مدافع_حرم_محمدحسین_حمزه
#سبڪ_زندگے_شهدا
🕊| @dosteshahideman
🌹🕊
🕊🌹🕊
🌹🕊🌹🕊
🕊🌹🕊🌹🕊
💐🌸🌸💐🌸🌸💐🌸🌸💐
#عاشقانه_شهدا❤️
کت و شلوار دامادیاش را
تمیز و نو در کمد نگه داشته بود☺️
به بچههای سپاه میگفت:
«برای این که اسراف نشود،
هر کدام از شما خواستید داماد شوید،
از کت و شلوار من استفاده کنید.😉
این لباس ارثیهی من برای شماست.»😇
پس از ازدواج ما،✌️
کت و شلوار دامادی محمد حسن،
وقف بچههای سپاه شده بود
و دست به دست میچرخید😅😊
هر کدام از دوستانش که میخواستند داماد شوند،❤️
برای مراسم دامادیشان، همان کت و شلوار را میپوشیدند.😅
جالبتر آن که،
هر کسی هم آن کت و شلوار را میپوشید؛
به شهادت میرسید!😔
#همسری_شهید_محمدحسن_فایده
💫| @dosteshahideman
💐🌸🌸💐🌸🌸💐🌸🌸💐
سرِ سفره ی عقد آروم درِ گوشم گفت:
میدونی من فَردا شَهید میشَم؟
خندیدم و گفتم..از کجا میدونی؟نکنه علمِ غِیب داری!
گفت:
آره..دیشب مادرم حضرتِ زهرا(س) رو تو خواب دیدم..
ازدواجمونو بهم تبریک گفت..
بعدشم وَعده ی شَهادتمو داد...
بُغض کردمُ گفتم: پس من چی؟
میخوای همین اولِ کاری منُ تنها بزاری بری؟؟
نبود شرطِ وَفا بِری و منو نَبری!
توکه میدونی فردا میخوای شَهید بشی..چرا نشستی پایِ سفره عقد...
چرا خواستی منو به عقدِ خودت دربیاری!؟
دستمو گرفت..خندیدُ گفت:
اخه شنیدم شَهید میتونه بستگانشو شفاعت کنه!
میخوام که اون ۲نیا جزوِ شفاعت شده هام باشی...
میخوام مجلسِ عروسیِ واقعی رو اونجا برات بگیرم:))
به روایت همسر #شهید_هادی_ابراهیمی(مدافع حرم)
#عاشقانه_شهدا♥️💍
#مذهبیها_عاشق_ترند
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
⚘﷽⚘
#عاشقانه_شهدا 🥀
#جان_دل_هادی...💕💕💕
وقتایی که ناراحت بودم یا اینکه حوصلم سر میرفت و سرش غر میزدم...
میگفت:
"❤️جااان دل هادی...؟
چیه فاطمه💚...؟
چند هفته بیشتر از شهادتش نگذشته بود یه شـب که خیلی دلم گرفته بود...💔
فقط اشک میریختم و ناله میزدم...😭
دلم داشت میترکید از بغض و دلتنگی قلم و کاغذ برداشتم و نشستم و شروع کردم به نوشتن...
از دل تنگم گفتم...❤
#جانا_ز_فراق_تو_این_محنت_جان_تا_کی...💔
#دل_در_غم_عشق_تو_رسوای_جهان_تا_کی...
از عذاب نبودنش و عشقم نوشتم براش...
نوشتم "هادی...❤
فقط یه بار...
فقط یه باره دیگه بگو جااان دل هادی..."😭
نامه رو تا زدم و گذاشتم رو میز و خوابیدم...😴
بعد شهادتش بهترین خوابی بود که میتونستم ازش ببینم...👌😍
دیدمش…❤
با محبت و عشق درست مثه اون وقتا که پیشم بود داشت نگام میکرد...☺️
#مـن_صدایش_زدم_و_گفت_عزيـزم_جانـم...
#با_همين_یک_کلمه_قلب_مـرا_ريخت_بهم...
صداش زدم و بهترین جوابی بود که میشد بشنوم...
"❤️جاااان دل هادی...؟
چیه فاطمه💚…؟
چرا اینقده بیتابی میکنـی...؟
تو جات پیش خودمه شفاعت شده ای...😍😭
#همسرشهیدهادیشجاع
#همسرانمدافعانحرم
🌷| @dosteshahideman
💕#عاشقانه_شهدا
🍃💞🍃هیچ گاه برای خودش چیزی نمی گرفت. تمام #لباس ها و حتی کفش? را من برای ایشون میگرفتم.
🍃💞🍃برای اینکه منو خوشحال کنن یک تکه #سوغاتی برای خودشون میگرفتن. چون میدونست از این کار خیلی خوشحال میشدم حتی بیشتر از چیزهایی که برای من میگرفت.
🍃💞🍃تو #زندگی نشد من چیزی بخوام و ایشون بگه نه البته هیچگاه چیزی که در #توان ایشون نبود را طلب نمیکردم.
🍃🌹#شهید_مرتضی_عطایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌹| @dosteshahideman
⚘﷽⚘
#عاشقانه_شهدا🌷
✍معمولاوقتی می آمدماشین سپاه دستش بودزنجیری داشت که وقتی ترمزمی کردصدای زنجیرمی آمدپنجره هایمان شیشه نداشت وباپلاستیک آنهاراپوشانده بودیم تاصدای این زنجیررامی شنیدم سریع پشت پنجره می رفتم می فهمیدم آمده درمدتی که اوپیاده شودمن دوطبقه راباسرعت ازپله پایین می رفتم تاخودم دررابازکنم همسایه پایینی می گفت حاح خانم نمی خواهدشمابیایی من در رابازمی کنم می گفتم نه خودم می خواهم دررابازکنم
یکبارمهدی آمدخانه ومن خیلی دلتنگ بودم وقتی آمدداخل دستم راگذاشتم روی صورتم که نبینمش چنددقیقه سربه سرم گذاشت امامن دستم رابرنداشتم قلب خودم به شدت می تپیدودوست نداشتم حتی یک لحظه دیدن اوراازدست دهم اماخب ناراحت بودم ومی خواستم اذیتش کنم می گفتم چرااومراتنهامی گذاردومی رودمتوجه شدم ساکت شدازلای انگشتم دیدم داردگریه می کند گفت خیلی بی انصافی اگرتونمی خواهی مراببینی من که می خواهم توراببینم تنهادلخوشی من دراین دنیاتوهستی من این همه مشکلات درجنگ دارم حالاکه تو هستی می خواهی اینجوری کنی؟ من دیگرطاقت نیاوردم وبغضم ترکید...
✍به روایت همسربزرگوارشهید
#شهید_مهدی_باکری
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#عاشقانه_شهدا
#شهید_مدافع_حرم
#محمودرضا_بیضایی
پیکر #محمودرضا سر تا پا غرق خون بود.
پیکر آمد بهشت زهرا(س) و لباسهای رزم از تنش خارج شد.
#بازوی_چپ از کتف جدا بود و با چند عضله به بدن بند بود.
روی بازو، در اثر ترکشها و موج انفجار، تا روی مچ بشدت آسیب دیده بود.
#پهلوی_چپ پر از جراحت بود.
بعدا شمردم، روی پیراهن طرف پهلوش ۲۵ جای اصابت ترکش بود.
سر یکی از ترکشهایی که اصابت کرده بود از زیر #کتف راست خارج شده بود.
ساق #پای_چپ شکسته بود و ترکش کوچکی هم به سرش گرفته بود.
با همه جراحاتی که جلوی چشمانم بر پیکرش میدیدم ...
زیبا بود ....
زیباتر از این نمىشد که بشود ....
#غبطه میخوردم به وضعی که پیکرش داشت.
توی دلم گذشت و زیر لب گفتم ماشاءالله داداش!
ای والله!
حقا شبیه #امام_حسین_ع شدهای.
اما نه !
شبیه #حضرت_زهرا_س بیشتر ...
چه میگویم ؟...
هیچکس نمیدانست حرف آخری داشته یا نه ؟!
آنهایی که بالای سرش رسیده بودند میگفتند :
نفسهای آخرش بود و حرف نمی زد.
نمىدانم ...
شاید وقتی با موج انفجار به دیوار کانال خورد، یا #زهرا گفته باشد.
#سالروز_شهادت
راوی :
#برادر_شهید
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #خاطرات_شهید ●بعد از نماز با دستش تسبیحات فاطمه زهرا (س) را می گفت. هنگام ذکر هم انگشت هایش ر
⚘﷽⚘
#عاشقانه_شهدا
فرزانه سیاهکالی مرادی، همسر شهید:
🌸 ساعات آخر ٍ#بدرقه، همسرم گفت:🗣
«دوری از تو برایم سخت است😔، من آنجا در کنار دوستانم و پشت #تلفن نمی توانم بگویم دوستت دارم❤️، نمی توانم بگویم دلم برایت تنگ شده، چه کنم؟». یاد همسر یکی از شهدا افتادم، به حمید گفتم: «هر زمان دلت#تنگ شد بگو یادت باشه و من هم خواهم گفت یادم هست…» این طرح را پسندید و با#خوشحالی هنگام پایین رفتن از پله های خانه بلندبلند می گفت: «یادت باشه، یادت باشه😇» و من هم با لبخند درحالی که اشک می ریختم و آخرین لحظات بودن با#معشوقم را در ذهن حک می کردم پاسخ می دادم «یادم هست …یادم هست …» و حمیدم رفت…💔
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌹بسم رب الشهداء و الصدیقین🌹
✅ #عاشقانه_شهدا
🌹 #شهید_مهدی_قاضی_خانی 🌹
🔹محل ولادت: روستای حیدری خان (بهار)
🔸محل شهادت: حلب ، خان طومان (سوریه)
🔹تاریخ ولادت: ۱۳۶۴/۰۸/۲۸
🔸تاریخ شهادت:۱۳۹۴/۰۹/۱۶
➖❤️➖❤️➖❤️➖
✍🏻به نقل از :همسر شهید
همیشه میگفت: با کمک کردن به تو از گناهام کم میشه. گاهی که جر و بحثی بینمون میشد، سکوت میکردم تا حرفاشو بزنه و عصبانیتش بخوابه... بعدش از خونه میزد بیرون و واسم پیام عاشقونه میفرستاد
یا اینکه از شیرینی فروشی محل شیرینی میخرید و یه شاخه گل هم میگذاشت روش و میآورد برام... خیلی اهل شوخی بود. گاهی وقتها جلو عمهاش منو میبوسید.
مادرش میگفت: این کارا چیه! خجالت بکش. عمهات نشسته! میگفت: مگه چیه مادر من؟ باید همه بفهمن من زنمو دوست دارم.
همه اون چه که تو زندگیم اهمیت پیدا میکرد، وابسته به رضایت و خوشحالی مهدی بود؛ یعنی واسه من همه چیز با اون تعریف میشد.
مهدی مثل یه دریا بود.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•