eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
935 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
🔥🔥🔥🔥 📕 #فرار_از_جهنم ✍ #قسمت_هشتم اولین شب آرامش🌙 نگهبان ها می ریختن داخل و سعی می کردن به زور سا
🔥🔥🔥🔥 📕 من و حنیف.👥 صبح که بیدار شدم سرم درد می کرد و گیج بود ... حنیف با خوشحالی گفت: دیشب حالت بد نشد ... از خوشحالیش تعجب کردم ... به خاطر خوابیدن من خوشحال بود ... ناخودآگاه گفتم: احمق، مگه تو هر شب تا صبح مراقب من بودی؟ ... نگاهش که کردم تازه فهمیدم سوال خنده داری نبود ... و این آغاز دوستی من و حنیف بود ... . اون هر شب برای من قرآن می خوند ... از خاطرات گذشته مون برای هم حرف می زدیم ... اولین بار بود که به کسی احساس نزدیکی می کردم و مثل یه دوست باهاش حرف می زدم ... توی زندان، کار زیادی جز حرف زدن نمی شد کرد .. وقتی برام تعریف کرد چرا متهم به قتل شده بود؛ از خودم و افکارم درباره اش خجالت کشیدم ... خیلی زود قضاوت کرده بودم ... . حنیف یه مغازه لوازم الکتریکی داشت ... اون شب که از مغازه به خونه برمی گشت متوجه میشه که یه مرد، چاقو به دست یه خانم رو تهدید می کنه و مزاحمش شده ... حنیف هم با اون درگیر می شه ... . توی درگیری اون مرد، حنیف رو با چاقو میزنه و حنیف هم توی اون حال با ضرب پرتش می کنه ... اون که تعادلش رو از دست میده؛ پرت میشه توی زباله ها و شیشه شکسته یه بطری از پشت فرو میشه توی کمرش ... . مثل اینکه یکی از رگ های اصلی خون رسان به کلیه پاره شده بوده ... اون مرد نرسیده به بیمارستان میمیره ... و حنیف علی رغم تمام شواهد به حبس ابد محکوم میشه ... ادامه دارد.... 🍀| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_هشتم #بہ_نام_خداے_پرستوهاے_عاشق •°•°•°• _نه اون ه
⚘﷽⚘ •°•°•°• _خب... نظرتون چیه خانوم جلالی؟... این جمله رو با کلی خجالت گفت... لرزش دستامو حس میکردم و دلم... دلم که مثل سیرو سرکه میجوشید قشنگ قل قل میکرد!!😓 ضربان قلبم روی هزار بود...😪 +آقای صبوری...!😏 سرشو آورد بالا😶 نگرانی و استرس و توی چشماش به خوبی میدیدم... توی چشمای آبیش! با زبونم لبامو تَر کردم و گفتم: +ممکنه یه لیوان آب به من بدید...😐 نفسشوکه تو سینه اش حبس کرده بودو بیرون دادو یه لیوان آب ریخت و اومد سمتم: _بفرمایید.😒 دستام به شدت میلرزید. کمی لرزشش رو کنترل کردم و لیوان و گرفتم اما متوجه لرزش دستام شد.😯 _شما حالتون خوبه؟!😳 +بله..خیلی ممنون...خوبم!☺ آب و جرعه جرعه خوردم سکوت بدی توی فضا حاکم بود.😣 +خب... آقای صبوری من فکرامو کردم... بازهم سرشو آورد بالا و منتظر موند...👀 +جوابِ مَن... صدای موبایلش صحبتم و قطع کرد...😓😐 معلوم بود کاملا عصبی شده😒 _ببخشید.😑 و تلفن رو جواب داد... _سلام +...... _چیشده؟ +...... _مریم جان آروم بگو ببینم مامان چیشون شده؟ +...... _باشه باشه...آروم باش منم الان خودمو میرسونم +...... _باشه...خداحافظ. با استرس نگاهش کردم و گفت: _شرمنده خانوم جلالی...مادرم حالشون بد شده رفتن بیمارستان...من باید برم... دوباره مزاحمتون میشم برای جواب.. +ای وای. انشاالله که خوب شن...اگه کمکی از دستم برمیاد بگین. _ممنون از لطفتون.فعلا خداحافظ +خواهش میکنم.خدانگهدار... ودرو بست... و من موندم یه اتاق گرم و قلبی که دیوانه وار میکوبید...😖😐 . ⬅ ادامه دارد... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_هشتم الان یه هفته از سفر مشهد میگذره. امیرعلی که از همون روز
وای داشتم از خوشحالی میمردم اخ جووووون داشتم میرفتم پیش خواهر همون دوست صمیمیم . _ مامان. چادر بردارم؟ مامان_ اره دیگه مگه نمیگی میخوای بری حرم؟ _ ای بابااااا مامان_ انقدر غر نزن .برووووو چادرمو برداشتم گذاشتم تو کیفم. بلند ترین مانتوم که تا روی زانو بود رو برداشتم یه مانتوی سفید با ساپورت و شال مشکی . مامان _تانیااااا _ بله؟؟؟ مامان_ بیا تلفن. امیرعلیه. _ اخ جووووون. اومدم با حالت دو از اتاق زدم بیرون. _ سلاااااااام داداش بی معرفت خودم. امیرعلی_ سلام خواهر خانم خودم. من بی معرفتم انصافا ؟ _ نه بابا دقیقا به اندازه موهای سر حسن کچل معرفت داری داداشی. کجایی حالا؟ امیرعلی_ خونه اقا شجاع. شنیدم که دارید تشریف میبرید زیارت بانو؟ _ بلی بلی. خبرا زود میرسه ها. کلاغ داری؟؟؟ امیرعلی_ بلی بلی 😂. ابجی من الان کار دارم بازم زنگ میزنم. فعلا.... _ باشه بی معرفت. بای امیرعلی_ یا حق... . . . . . مامان _ مطمئنی میتونی بری خودت؟ _ آره مامان جان بچه که نیستم. میپرسم میرم. بابای. بابا_ مواظب خودت باش. خداحافظت. روبه روی حرم وایسادم. سلام کردم و وارد شدم...... دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_هشتم انقد سروصدا کرد که بچه ها دورمون جم شدن و کلی سر و صدا کردن و از نق
تو این مدت خیلی کمتر درس میخوندم دیگه عادت کرده بودم با رامین همش برم بیرون _ حتی چند بارم تصمیم گرفتم که رشتم و عوض کنم و از ریاضی برم عکاسی اما هردفعه یه مشکلی پیش میومد رامین خیلی هوامو داشت و همیشه ازم میخواست که درسامو خوب بخونم همیشه برام گل میخرید وقتی ناراحت بودم یه کارایی میکرد که فراموش کنم چه اتفاقی افتاده _ دوتامون هم پرشرو شور بودیم کلی مسخره بازی در میوردیم و کارای بچه گانه میکردیم گاهی اوقات دوستام به رابطمون حسادت میکردن بعضی وقتا به این همه خوب بودن رامین شک میکردم _ اون نسبت به من تعهدی نداشت من هم چیزی رو در اختیارش نذاشته بودم که بخواد بخاطر اون خوب باشه اون زمان فکر میکردم بهم علاقه داره یه سال گذشت خوب هم گذشت اما... _ اونقدر گذشت و گذشت که رسید به مهر من سال آخر بودم و داشتم خودمو واسه کنکور آماده میکردم _ اواخر مهر بود که رامین یه بار دیگه قضیه ازدواج رو مطرح کرد... اما ایندفعه دیگه جدی بود وازم خواست که هر چه زودتر با خانوادم صحبت کنم _ تو موقعیتی نبودم که بخوام این پیشنهادو تو خانوادم مطرح کنم اما من رامین دوست داشتم ازش فرصت خواستم که تو یه فرصت مناسب به خانوادم بگم اونم قبول کرد چند ماه به همین منوال گذشت... رامین دوباره ازم خواست که به خانوادم بگم... ومن هر دفعه یه بهونه میوردم برام سخت بود _ میترسیدم به خانوادم بگم و اونا قبول نکنن تو این مدت خیلی وابسته ی رامین شده بودم و همیشه ترس از دست دادنشو داشتم.... برای همین میترسیدم که اگه به خانوادم بگم مخالفت کنن ولی رامین درک نمیکرد..... بهم میگفت دیگه طاقت نداره.... دوس داره هرچه زودتر منو بدست بیاره تا همیشه و همه جا باهم باشیم. _ بهم میگفت که هر جور شده باید خانوادمو راضی کنم چون بدون من نمیتونه زندگی کنه. چند وقت گذشت اصرار های رامین و حرفایی که میزد باعث شد جرأت گفتن قضیه رامین رو پیدا کنم. یه روز که تو خونه با مامان تنها بودیم تصمیم گرفتم باهاش حرف بزنم. _ رفتم آشپزخونه دوتا چایی ریختم گذاشتم تو سینی از اون پولکی های زعفرانی هم ک مامان دوست داشت گذاشتم و رفتم رومبل کناریش نشستم. _ با تعجب گفت: به به اسماء خانم چه عجب از اون اتاقت دل کندی. _ چایی هم که آوردی چیزی شده چیزی میخوای کنترل و برداشتم و تلوزیون و روشن کردم با بیخیالی لم دادم به مبل و گفتم وااااا این چه حرفیه مامان چی قراره بشه ناراحتی برم تو اتاقم. نه _ مادر کجا چرا ناراحت میشی تو که همش تو اتاقتی ، اردلانم که همش یا بیرونه یا دانشگاه حالا باز داداشتو میبینیم ولی تو چی یا دائم تو اتاقتی یا بیرون،، چیزی هم میگیم بهت مثل الان ناراحت میشی پوفی کردم و گفتم مامان دوباره شروع نکن _ مامان هم دیگه چیزی نگفت چند دقیقه بینمون با سکوت گذشت. مامان مشغول دیدن تلویزیون بود گفتم: _ مامان - بله _ میخوام یه چیزی بهت بگم _ خب بگو _ آخه.... _ آخه چی _ هیچی بیخیال _ یعنی چی بگو ببینم چیشده جون به لبم کردی. _ راستش...راستش دوستم مینا بود یه داداش داره _ مامان اخم کرد و با جدیت گفت خب _ ازم خواستگاری کرد،،مامان وایسا حرفامو گوش کن بعد هرچی خواستی بگو گفتن این حرفا برام سخته اما باید بگم اسمش رامینه ۲۴سالشه و عکاسی میخونه از نظر مالی هم وضعش خوبه منم هم _ تو چی اسماء سرمو انداختم پایین و گفتم دوسش دارم _ یعنی چی که دوسش داری ؟؟ تو الان باید به فکر درست باشی حتما باهم بیرون هم رفتین میدونی اگه بابات و اردلان بفهمن چی میشه _ اسماء تو معلوم هست داری چیکار میکنی از جام بلند شدم و با عصبانیت گفتم چیه چرا شلوغش میکنی یعنی حق ندارم واسه آیندم خودم تصمیم بگیرم _ اخه دخترم اون خانواده به ما نمیخورن اصلا این جور ازدواج ها آخر و عاقبت نداره تو الان باید به فکر درست باشی ناسلامتی کنکور داری _ مامان بهانه نیار چون رامین و خانوادش مذهبی نیستن، چون مسافرتاشون مشهد و قم نیست چون مثل شما انقد مذهبی نیستن قبول نمیکنی یا چون مثل اردلان از صبح تا شب تو بسیج نیست _ اینا چیه میگی دخترخانواده ها باید به هم بخوره ..... حرفشو قطع کردم با عصبانیت گفتم مامان تو نمیتونی منو منصرف کنی یعنی هیچ کسی نمیتونه من خودم برای خودم تصمیم میگیرم به هیچ کسی مربوط نیست.. _ سیلی مامان باعث شد سکوت کنم دختره ی بی حیا خوب گوش کن اسماء دیگه این حرفا رو ازت نمیشنوم.... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•