eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
🔥🔥🔥🔥 📕 #فرار_از_جهنم ✍ #قسمت_چهارم زندگی در خیابان 🕳 شب رفتم خونه ... یه سری از وسایلم رو برداشتم
🔥🔥🔥🔥 📕 زندان بزرگسالان⚖ هر شب که چشم هام رو می بستم با کوچک ترین صدایی از خواب می پریدم ... چشمم که گرم می شد تصویر جنازه ها و مجروح ها میومد جلوی چشم هام ... جیغ مردم عادی و اینکه با دیدن ماها فرار می کردن ... کم کم خاطرات گذشته و تصویر آدلر و ناتالی هم بهش اضافه می شد ... فشار عصبی، ترس، استرس و اضطرابم روز به روز شدیدتر می شد ... دیگه طاقت تحمل اون همه فشار رو نداشتم ... مشروب و مواد هم فقط تا زمان خمار بودن کمکم می کرد ... بعدش همه چیز بدتر می شد ... اونقدر حساس شده بودم که اگر کسی فقط بهم نگاه می کرد می خواستم لهش کنم ... کم کم دست به اسلحه هم شدم ... اوایل فقط تمرینی ... بعد حمل سلاح هم برام عادی شد ... هر کس دو بار بهم نگاه می کرد اسلحه ام رو در میاوردم ... علی الخصوص مواد هم خودش محرک شده بود و شجاعت و اعتماد به نفس کاذب بهم داده بود ... در حد ترسوندن بود اما انگار سلطان اون جنگل شده بودم ... . درگیری به حدی رسید که پای پلیس اومد وسط ... یه شب ریختن داخل خونه ها و همه رو دستگیر کردن ... دادگاه کلی و گروهی برگزار شد ... با وجود اینکه هنوز هفده سالم کامل نشده بود و زیر سن قانونی بودم ... مثل یه بزرگسال باهام رفتار می کردن ... وکیلم هم تلاشی برای کمک به من یا تخفیف مجازات نکرد ... . به 9 سال حبس محکوم شدم ... یه نوجوان زیر 17 سال، توی زندان و بند بزرگسال ها ... آدم هایی چند برابر خودم .... با انواع و اقسام جرم ها... 🍀| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #یڪ_فنجاڹ_عشق_مهماڹ_مڹ_باشید #بوے_باران #قسمت_چهارم #بہ_نام_خداے_پرستوهاي_عاشق •°•°•°• نماز روک
⚘﷽⚘ •°•°•°• زهرا دختر خوب و شیطون  اما مذهبی ای بود. اون خیلی چادرش رو دوست داشت وبهش معتقد بود. وقتی هم که ازش میپرسیدم چرا چادر میذاری میگفت: _چون باهاش احساس امنیت دارم چون حس آرامش میده بهم و اینکه زیبایی هامو در معرض دید همه نمیذاره و... برام عجیب بود! روز دومیه که شلمچه ایم. طلائیه و هویزه هم رفتیم... همه جا بوی گلاب و خون حس میکردم. تو گلزار شهدای شلمچه بودیم که گفتن گروه تفحص، یک شهید پیدا کردن... همه بی تب و تاب شده بودن... همه داشتن محوطه رو ترو تمیز میکردن. یکی داشت گلاب میپاشید. ویکی هم گل پر پر میکرد... حس غریبی بود! حداقل برای من که اولین باره دارم تجربه میکنم... زهرا رو دیدم که کتاب دعا دستشه و یه گوشه نشسته و اشک میریزه... انگار همه چی داشت برام عجیب میشد! همه چی داشت بوی نویی میگرفت به خودش! _زهرا؟ چی میخونی؟ باچشمای پراز اشکش لبخندی و زدو گفت: _زیارت عاشورا _خب چرا گریه میکنی؟ _نمیدونم...همیشه زیارت عاشورا که میخونم وسطاش به خودم میام و میبینم صورتم خیسه خیسه... _میشه یه کتاب دعا هم به من بدی؟ از تو کیفش یه کتاب دعا درآورد و داد به من تشکری کردم و راه افتادم... گفته بودن شهید رو یک ساعت دیگه میارن. وقت داشتم برای خلوت کردن... چادرمو سفت گرفتم و رفتم بیرون هوا یکم گرم بود. پشت گلزار شهدا منطقه جنگی بود... روبری اون منطقه نشستم و به آسمون نگاه کردم... یهو صدای عبور یه هواپیماو یه ترکش شنیدم! دورو اطرافمو نگاه کردم. نه..! هیچی نبود! بازهم شنیدم! اما بازهم هیچی نبود... حتما توهم زدم! از دست این کارا و خاطرات زهرا! کتاب و باز کردم و زیارت عاشورا رو آوردم... و آروم برای خودم شروع کردم خوندن و سعی میکردم همزمان به معنیشم توجه کنم... (به نام خداوند بخشنده مهربان) (سلام برتو ای اباعبدالله) و... (سلام برتو ای فرزند رسول الله) . . ⬅ ادامه دارد... باران صابری •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #رمان_مذهبی_از_جهنم_تا_بهشت #قسمت_چهارم اه اه چیه بر میدارن خودشون رو بقچه پیچ میکنن که چی آخه
⚘﷽⚘ بعد از اینکه درد و دلم با کسی که نمیدونم کی بود تموم شد از اون جا دل کندم و رفتم به سمت جایی که از مامان اینا جدا شدم. جالب بود که توقع داشتم هنوز همون جا وایساده باشن و من هم تو این شلوغی پیداشون کنم. بعد از این که یکم گشتم و پیداشون نکردم به امیر علی زنگ زدم. بله. این که توقع داشتم امیرعلی اینجا باشه و جواب بده هم زیادی عاقلانه بود. هوووووف. به مامان زنگ زدم. بعد از سه تا بوق صدای گرفتش تو گوشی پیچید. مامان _ حانیه کجایی مامان ؟ _ دوباره حانیه ؟ مامان گریه کردی؟ مامان _خوب حالا. نه گریه نکردم کجایی؟ _ نمیدونم 😐 مامان _ یعنی چی نمیدونم. بیا دم همون سقا خونه. _ باشه. بای راه افتادم به سمت همون جایی که مامان گفت اسمش سقا خونس نزدیک که شدم مامان منو دید و با یه لیوان آب اومد طرفم. مامان _ قبول باشه. بیا عزیزم. _ چی قبول باشه ؟ این چیه ؟ مامان _ زیارت دیگه. حالا بیست سوالی میپرسی بیا بریم. _ کجا؟ مامان _ هتل _ به این زودی؟ مامان _ زوده ؟ الان یک ساعت و نیمه که اومدیم. میریم بعد از ظهر میایم. چییییی؟؟؟؟؟ یعنی من یک ساعت و نیم اونجا بودم. اصلا فکرشم نمیکردم انقدر طولانی. _ مامان امیر کجاس؟ مامان_ اون حرم میمونه. دلم میخواست برم پیشش بمونم ولی از گرما داشتم میمردم دنبال مامان اینا راه افتادیم به سمت پارکینگ. . . . . . چشمامو باز کردم. همه جا تاریکه تاریک بود . مگه چقدر خوابیده بودم. گوشیمو از عسلیه کنار تخت برداشتم تا ساعتو ببینم. اوه اوه ساعت 10 شب بود . 7 تا تماس بی پاسخ از مامان 5 تا از بابا. واه مگه کجا رفته بودن. زنگ زدم به??? بابا. بابا _ سلام خانم. ساعت خواب. _ سلام بر پدر گرامیه خودم. کجایید؟؟ بابا_ حرم. _ منو چرا نبردید پس؟؟؟؟؟ بابا _ والا ما هرچقدر صدات کردیم بیدار نشدی چیکار میکردیم خوب؟ حاضر شو من تا نیم ساعت دیگه میام دنبالت. _ مرسی بابااااای گلم. بابای سریع بلند شدم و با بدبختی و غرغر دوباره موهامو جمع کردم و روسری و چادرمو سرم کردم. رفتم پایین و تو لابی هتل منتظر بابا موندم . . . . . . بابا_ یه زنگ بزن مامانت ببین کجا نشستن. شماره مامانو گرفتم. _ سلام. مامان کجایید؟ مامان _ همون جایی که نشسته بودیم. _ باشه. الان میایم. _ بابا گفت همونجایی که نشسته بودید . با بابا به سمت همون صحنی که توش پنجره فولاد بود رفتیم . کل صحن رو فرش پهن کرده بودن . بابا یه پلاستیک بهم داد و کفشامو گذاشتم توش . و دنبالش راه افتادم . از دور مامانو و امیرعلی رو که داشتن قرآن میخوندن و دیدم. حوصله شیطنت نداشتم وگرنه کلی اذیتشون میکردم . _ سلاااااام. امیرعلی با لبخند جوابمو داد و مامان هم به سر تکون دادن اکتفا کرد . وای وای وای چه استقبال گرمی . بعد از چند دقیقه تصمیم بر این شد که به خاطر کمر درد مامان ، مامان و بابا برن خونه و من امیرعلی بمونیم . . . . _ امیر امیرعلی_جانم؟ _ بهشت که میگن هینجاست ؟ توقع این سوال رو ازم نداشت ظاهرا که با تعجب نگام کرد . امیر علی_ حانیه درسته که تو همش پیش عمو بودی و همین متاسفانه ( یه مکث طولانی کرد) ولی خوب مدرسه که رفتی خواهری . _ میدونم منظور از بهشت و جهنم چیه . ولی خوب اینجا هم دسته کمی از تعریفایی که از بهشت میکنن نداره . امیرعلی_ اره خوب اینجا بهشت زمینه عزیزم. دوستان خود را به کانال دعوت کنید😍👇 •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #عاشقانه_دو_مدافع #قسمت_چهارم داشتم وارد دانشگاه میشدم که یه نفر صدام کرد ،،،سجادی بود،، بدنم
ساعت۹:۵۵دقیقه شد ۵ دقیقه بعد سجادی میومد اما من هنوز مشغول درست کردن لبه ی روسریم بودم که بازی در میورد از طرفی هم نمیخواستم دیر کنم ساعت ۱۰:۰۰ شد زنگ خونه به صدا دراومد واااااای اومد من هنوز روسریم درست نشده گفتم بیخیال چادرمو سرکردم و با سرعت رفتم جلو در تامنو دید اومد جلو با لبخند سلام کرد و در ماشین رو برام باز کرد اولین بار بود که لبخندشو میدیدم سرمو انداختم پایین و سلامی کردم و نشستم داخل ماشین تو ماشین هر دومون ساکت بودیم من مشغول ور رفتن با رو سریم بودم سجادی هم مشغول رانندگی اصن نمیدونستم کجا داره میره باالخره روسریم درست شد یه نفس راحت کشیدم که باعث شد خندش بگیره با اخم نگاش کردم نگام افتاد به یه پلاک که از آیینه ماشین آویزون کرده بود اما نتونستم روشو بخونم باالخره به حرف اومد نمیپرسید کجا میریم منتظر بودم خودتون بگید بسیار خوب پس باز هم صبر کنید حرصم داشت درمیومد اما چیزی نگفتم جلوی یه گل فروشی نگه داشت و از ماشین پیاده شد از فرصت استفاده کردم پلاک رو گرفتم دستم و سعی کردم روشو بخونم یه سری اعداد روش نوشته اما سر در نمیوردم تا اومدم ازش عکس بگیرم از گل فروشی اومد بیرون ... هل شدم و گوشی از دستم افتاد و رفت زیر صندلی داشت میرسید به ماشین از طرفی هرچقد تلاش میکردم نمیتونستم گوشی رو بردارم در ماشین رو باز کرد سرشو آورد تو و گفت مشکلی پیش اومده دنبال چیزی میگردید لبخندی زدم و گفتم:نه چه مشکلی فقط گوشیم از دستم افتاد رفت زیر صندلی خندید و گفت:بسیار خوب چند تا شاخه گل یاس داد بهم و گفت اگه میشه اینارو نگه دارید. با ذوق و شوق گلهارو ازش گرفتم وبوشون کردم و گفتم: من عاشق گل یاسم اصن دست خودم نبود این رفتار خندید و گفت:میدونم خودمو جمع و جور کردم و گفتم:بله از کجا میدونید جوابمو نداد حرصم گرفته بود اما بازم سکوت کردم اصن ازش نپرسیدم برای چی گل خریده حتی نمیدونستم کجا داریم میریم مثل این که عادت داره حرفاشو نصفه بزنه جون آدمو به لبش میرسونه ضبط رو روشن کرد صدای ضبط زیاد بود تاشروع کرد به خوندن،،، من از ترس از جام پریدم سریع ضبط رو خاموش کرد، ببخشید خانم محمدی شرمندم ترسیدید دستمو گذاشتم رو قلبم و گفتم: بااجازتون ای وای بازم ببخشید شرمنده خواهش میکنم. گوشیم هنوز زیر صندلی بود و داشت زنگ میخورد بازم هر چقدر تلاش کردم نتونستم برش دارم سجادی گفت خانم محمدی رسیدیم براتون درش میارم از زیر صندلی به صندلی تکیه دادم نگاهم افتاد به آینه اون پلاک داشت تاب میخورد منم که کنجکاو... همینطوری که محو تاب خوردن پلاک بودم به آینه نگاه کردم ای وای روسریم باز خراب شده فقط جلوی خودمو گرفتم که گریه نکنم سجادی فهمید رو کرد به من و گفت: دیگه داریم میرسیم دیگه طاقت نیوردم و گفتم: میشه بگید کجا داریم میرسیم احساس میکنم که از شهر داریم خارج میشیم دستی به موهاش کشید و گفت بهشت زهرا.... پس واسه همین دیروز بهم گفت نرم،، حدس زده بودماااا اما گفتم اخه قرار اول که منو نمیبره بهشت زهرا...