دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمت هفدهم #نمنمعشق پدرمهسو:اختیارمام دست شماست حاج اقا...بفرمایید. بعدازسلام و احوالپ
⚘﷽⚘
#قسمت هجدهم
#نمنمعشق
یاسر
بعد از صرف شام راهی خونه شدیم
به خونه که رسیدیم گفتم:
_بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره...
+چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟
باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم
_اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا...
باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت
++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا
_چشم حاجی..یاعلی همگی
دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم..
***
همیشه عاشق اینجا بودم...
اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه...
حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن...
جذابه...
گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود...
نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم
_«سلام بیداری»
بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد...
#پستوهمبیداری...
+«سلام،بله..شماچرابیدارید؟»
هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم..
بوق اول...بوق دوم...بوق سوم
+الو...
_سلام
+سلام
_ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده
+موردنداره...میتونم حرف بزنم
_حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟
+من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره
_اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون...
+سختمه مفرد به کار ببرم آخه..
_سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم...
+باشه..
_خب،نگفتیدرگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون...
مهسو
کمی مکث کردم...
_نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر
خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟
پس حالا چرا...
+میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته...
دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه...
_ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل...
+شنابلدی؟
_چی؟😳چه ربطی داره؟
+واضح بود..شنابلدی یا نه؟
_خب..خب آره چطور؟؟؟
+پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه...
پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه...
ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت:
« #بسماللهالرحمنالرحیم »
_تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن...
اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم...
+خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا...
لبخندی زدم و...
_ممنون
+بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه.
درضمن از بدقولی متنفرما
خنده ای زدم و گفتم...
_این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان..
صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش
+شب خوش
_شب بخیر
#ماییمونوایبینوایی
#بسمللهاگرحریفمایی
#محیاموسوی
ادامه دارد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمت هجدهم #نمنمعشق یاسر بعد از صرف شام راهی خونه شدیم به خونه که رسیدیم گفتم: _باباب
#قسمت نوزدهم
#نمنمعشق
یاسر
بعد از صرف شام راهی خونه شدیم
به خونه که رسیدیم گفتم:
_بابابااجازتون من برم یه چرخی بزنم یکم فکرم درگیره...
+چیه خان داداااش؟درگیرعروس خانمی؟
باخنده نگاهی بهش کردم و گفتم
_اونوقتم که باشم...نبینم تو زندگیه مادخالت کنیا...
باآویزون شدن لب و لوچه اش صدای خنده امون کوچه رو برداشت
++باشه باباجان،بروپسرم.مراقب خودت باش...فعلا
_چشم حاجی..یاعلی همگی
دوباره پشت فرمون نشستم و به سمت مقصد روندم..
***
همیشه عاشق اینجا بودم...
اینکه ببینی کل شهر زیرپاته حس خوبیه...
حس میکنی مشکلات دربرابرت قدرتی ندارن و خلع سلاحن...
جذابه...
گوشیموازجیب کتم بیرون آوردم به ساعت نگاه کردم...۲شب بود...
نمیدونستم کاردرستیه یا نه ولی...پیامک زدم
_«سلام بیداری»
بعد از گذشت چن ثانیه صدای زنگ پیامم بلندشد...
#پستوهمبیداری...
+«سلام،بله..شماچرابیدارید؟»
هیچوقت از پیامک دادن خوشم نمیومد،دلو به دریا زدم و دکمه ی اتصال رو فشاردادم..
بوق اول...بوق دوم...بوق سوم
+الو...
_سلام
+سلام
_ازپیامک دادن خوشم نمیاد...شرمنده
+موردنداره...میتونم حرف بزنم
_حالت خوبه؟چرانخوابیدی؟
+من خوبم.شماخوب هستین؟خواب به چشمم نمیادذهنم درگیره
_اولا این که من یه نفرم...شما گفتن رو زیاددوس ندارم.ممنون میشم اگه منوجمع نبندی.الان دیگه همسرمنی،موردنداره ..دوما ذهنت درگیر چیه؟بریزبیرون...
+سختمه مفرد به کار ببرم آخه..
_سخته ولی لطفا عادت کن...من و تو قراره دوست باشیم برای هم...
+باشه..
_خب،نگفتیدرگیر چی هستی؟یادت نره ازین به بعد کل حرفاتو باید بگی تا بتونم مراقبت باشم..پس یالا بریز بیرون...
مهسو
کمی مکث کردم...
_نمیدونم آقایاسر...یعنی...یاسر
خودم کلی خجالت کشیدم..برام واقعا عجیب بود..این همون پسریه که روز اول بهش گفتم امل و مسخره اش کردم؟؟؟
پس حالا چرا...
+میفهمم...وقتی آدم نمیدونه چرادلش گرفته و ذهنش مشغوله کار خیلی سخته...
دراصل اگه بدونی چرادرگیری داری زیادحاد نیست آخه خود به خود نصف ماجرا حل شده محسوب میشه...
_ظاهرااینجوره...امیدوارم ته همه ی این بازیا یه نتیجه ی خوب باشه لااقل...
+شنابلدی؟
_چی؟😳چه ربطی داره؟
+واضح بود..شنابلدی یا نه؟
_خب..خب آره چطور؟؟؟
+پس اینومیدونی که وقتی دریاطوفانی میشه دست و پازدن فقط غرقت میکنه...
پس باید خودتو به جریان آب بسپاری تا طوفان تموم بشه...
ازاین تعبیر قشنگش ذهنم آروم شد...یه حس اعتماد به دلم حاکم شد...درست مثل وقتی که اون جمله رو گفت:
« #بسماللهالرحمنالرحیم »
_تعبیرزیبایی بود.آرومم کرد...راستی اون جمله رو که گفتی موقع حلقه انداختن...
اونم آرومم کرد.مثل آبی که روی آتیش ریختن...شنیده بودم ارامش میده ولی باورش نداشتم...
+خوبه که تونستم آرامشو بهت القاکنم اونم به وسیله ی زیباترین جمله ی دنیا...
لبخندی زدم و...
_ممنون
+بودن وظیفه ی منه...بروبخواب فردامیام ببرمت دانشگاه.
درضمن از بدقولی متنفرما
خنده ای زدم و گفتم...
_این یه مورد رو حسابی یادم میمونه سیدیاسرخان..
صدای تک خنده ی مردونه اش و بعدش
+شب خوش
_شب بخیر
#ماییمونوایبینوایی
#بسمللهاگرحریفمایی
#محیاموسوی
ادامه دارد
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•