دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #قسمتسیزدهم #نمنمعشق مهســو پشت سرش به آرومی حرکت کردم. یه حس و حال عجیبی داشتم... خیلی
⚘﷽⚘
#قسمت چهاردهم
#نمنمعشق
مهسو
حرفهای جالبی میزداین پسر...کنجکاوشده بودم راجع به اخلاق و رفتارش بیشتربدونم...
هرچی نباشه دانشجوی جامعه شناسی ام دیگه...
ولی خب غرورم اجازه نمیدادبیشترازاین کنجکاوی کنم...
بعداز صرف غذا که انصافا هم خوشمزه بود گفتم:
_اون برگه که ازم گرفتین جریانش چی بود؟
+خب اون یه گواهیه برای این که شما دین ومذهبتون تغییرکرده برای اثبات به مراجع قانونی...
کارت ملی،شناسنامه،مدارک تحصیلی واینادیگه....بایدتغییرکنن...من کارشوانجام میدم
سرموپایین انداختم و اروم گفتم:
_اهان.ممنون
+وظیفس
_بااجازه برم دستاموبشورم...
+بفرمایید
بلندشدم و به سمت سرویس بهداشتی رفتم.دستاموشستم و چندمشت آب به صورتم زدم...
خنکای اب روهمیشه دوست داشتم..
به سالن برگشتم...
وقتی به میزرسیدم باصحنه ی جالبی رو به رو شدم...
یه کیک شکلاتی که خیلی خوشگل تزئین شده بود و روش نوشته بود«مسلمون شدن مبارک»
از تعجب دهنم بازمونده بود...
_این...این کیک برامنه؟
لبخند ملیحی زد و گفت:
+صددرصد..مگه بجز شما کسی دیگ الان اینجا هست که تازه مسلمون باشه؟
روی صندلیم نشستم و:
_واقعاممنونم.کیک قشنگیه.فک نمیکردم اهل سوپرایزکردن باشید...
تک خنده ی مردونه ای زد و گفت:
+واقعاشما منواینقدر بد تصورکردین؟من بلدم خوبشم بلدم.حالا اجازه هس بخوریمش ؟اخه بدجوری چشمک میزنه...😂
خنده ای کردم و گفتم:
_باشه باشه بفرمایین...
و کیک رو برش زدم...
یاسر
بعد از خوردن کیک ازرستوران خارج شدیم.
به سمت ماشین رفتیم و سوارشدیم.
_خب بریم که من شماروبرسونم منزلتون...
یکمم کاردارم بایدانجامشون بدم.
و به راه افتادم...
تا رسیدن دم خونه ی آقای امیدیان هردوسکوت کرده بودیم.
دم در خونه پارک کردم ...
_اینم منزل شما.ببخشید اگه خسته شدین...
+نفرمایید ممنون ازشما.لطف کردین.
ازخانوادتونم تشکر کنین.
پیاده شد
_من دم در میمونم تا برید داخل خونه.
+باشهممنون.خدانگهدار
_یاعلی
وقتی مطمئن شدم که وارد خونه شده تلفن همراهموبرداشتم
_سلام،مرحله ی اول تموم شد.میریم برا فاز دوم.
و قطع کردم.
سیمکارت رو شکوندم و توی جوب آب انداختم.
عینک دودیمو زدم و به راه افتادم...
#منپایبدیهایخودممیمانم
#منپایبدیهایتوهممیمانم
#محیاموسوی
ادامه دارد....
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•