eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
997 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت102 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی ب
🕰 چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دیگر کارهای روزمره‌ام را خودم انجام می‌دادم. قرار بود دو روز دیگر مراسم کوچکی برای امیرمحسن و صدف بگیریم. در حقیقت یک مهمانی کوچک. احساس می‌کردم صدف خیلی بیشتر از امیرمحسن خوشحال است و برای روز موعود لحظه شماری می‌کند. از روی تختم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر همانطور که با گوشی حرف می‌زد سبزی هم پاک می‌کرد. سینی سبزی را از مقابلش برداشتم و سمت دیگر کانتر گذاشتم و شروع به پاک کردم کردم. چند دقیقه‌ایی طول نکشید که مادر با ناراحتی گوشی را قطع کرد و با خودش گفت: –این پسره دیوونه شده، میخواد آبروی ما رو ببره. –چی شده مامان؟ مادر کلافه دسته‌ایی از جعفریهای تر وتازه را برداشت و گفت: –میگه قبل از مهمونی با پدر و مادر صدف صحبت کنید که ما نمی‌خواهیم عروسی بگیریم، بعد نگن چرا از اول نگفتید. –خب مامان حتما با صدف هماهنگه که میگه دیگه، شما چرا ناراحت میشید. –آخه اون روز که رفتیم خواستگاری باید بهشون می‌گفتیم، اون روز ما همه‌ی حرفهامون رو زدیم تموم شد. قرار شد عروسی هم بگیریم الان نمیشه که بزنیم زیر حرفمون. بعد بغض کرد و دنباله‌ی حرفش را گرفت. –بعدشم مگه من یه پسر بیشتر دارم میخوام تو لباس دامادی ببینمش، میخوام براش عروسی بگیرم. این همه سال زحمتش رو کشیدم که بهترین شب زندگیش رو... با صدای تلفن، مادر حرفش را نیمه گذاشت و تلفن را برداشت و من با خودم فکر کردم، شاید چشم‌های امیر‌محسن باعث شده مادر اینقدر نسبت به او حساس و آرزو به دل باشد. چون در مورد من اینطور نیست. شاید هم هست و من بی‌خبرم. مادر گوشی را روی کانتر گذاشت و گفت: –اینم از آقا جانت، میگه بزار امیرمحسن همون کاری که میخواد رو انجام بده. میگم آرزو دارم، میگه شما حیفی خانم که آرزوهات این چیزا باشه. یه حرفهایی هم میزنه که دیگه من لال میشم. میگم اُسوه تو با برادرت صحبت کن. شما دوتا با هم رابطتون خوبه، شاید حرفت رو بخره. لبخند زدم. –مامان می‌دونم برات سخته، کلا برای یه مادر اولویت زندگیش بچشه، من که مادر نشدم پس نمی‌تونم درکت کنم، ولی تو با خونسرد جلوه دادن خودت خدا رو غافلگیر کن. مادر خندید. –خدا رو غافلگیر کنم؟ دختر دیوونه‌ی من، خدا مگه غافلگیر میشه؟ –چه می‌دونم، خب خوشحالش کن. مادر دوباره خندید. –میگم اُسوه کاش زودتر میرفتی خونه‌ی مریم خانم و می‌خوردی زمین. به قول صدف کلا مخت جابه‌جا شده‌ها... با انگشت سبابه به پیشانی‌ام اشاره کردم. –شایدم مخم به جای اصلی خودش برگشته. مادر خنده‌اش را جمع کرد و پرسید: –چی؟ صدای زنگ گوشی‌ام اجازه نداد جواب مادر را بدهم. فوری دستهایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم. صدایش از آنجا می‌آمد. صدف بود می‌گفت موضوع عروسی نگرفتن را در خانه مطرح کرده پدرش موافقت نکرده، برای همین با ناراحتی گفت: –اُسوه میشه از پدر و مادرت بخوای که دوباره بیان در این مورد با پدرم صحبت کنن. من می‌دونم این دفعه اگرم تو چیزیت نشه، خانواده من یه چیزی رو بهونه می‌کنن تا آخر هفته مهمونی گرفته نشه. –اینقدر آیه‌ی یاس نخون، باشه میگم. آقاجانم راضیش می‌کنه، خیالت راحت. اینقدر ضایع بازی در نیار و خودت رو تابلو نکن. تو بشین خونه کار رو بسپر به دست شوهر آیندت. آهی کشید و خداحافظی کرد. بعد از قطع تماس، پیامکی را دریافت کردم. نوشته بود: زنده‌ایی؟ شماره برایم آشنا نبود، یک شماره‌ی طولانی و عجیب و غریب بود. با خودم گفتم لابد از این پیامهای تبلیغی است که چند پیام پشت هم می‌فرستند. شاید این هم مدل جدید تبلیغ است. فردای آن روز دوباره پیامکی برایم آمد که نوشته بود. سلام، حالت بهتر شد؟ پیام از طرف راستین بود. نکند دیروز هم راستین با شماره‌ی دیگری بوده که برایم پیام داده. نوشتم: –سلام، بله خوبم. نوشت: –پس، من فردا تو شرکت منتظرتم. کلی اینجا کار مونده. ماندم چه بنویسم. جوابی ندادم و به صفحه‌ی گوشی‌ام خیره ماندم. چند دقیقه بعد زنگ زد و بعد از احوالپرسی دوباره حرفش را تکرار کرد. گفتم: –آقا راستین من نمی‌خوام دیگه بیام اونجا... حرفم را برید و با صدایی که انگار ناگهان چنگ رویش کشیده باشند گفت: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•