دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت115 خواستم از آبدارخانه بیرون بروم که با
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت116
–این چه عکسیه؟ قحطی عکس بود این رو گذاشتی؟ چی نوشتی کنارش؟زیرلب نوشته را خواند."مرده می تواند بدریخت باشد،امانیرومند است، چرا که مرگ، اوراآزادکرده است."دستهایش را رویسینهاش جمع کرد.
–این چیه نوشتی؟
حالا دیگر قلبم قرار گرفته بود و من آرام شده بودم.سینهام را صاف کردم و گفتم:
–این رو یه نویسنده پرتقالی گفته، به نظرم حرف درستی زده.لبهایش را روی هم فشار داد.
–جنابعالی یا اون نویسندهی پرتقالی چند بار مردید که میدونید مرگ آزادتون کرده؟سرم را کج کردم.
–اون نویسنده که خیلی وقته مرده، احتمالا الانم آزاده دیگه. منم دیریازود...مکث کردم و او دنبالهی حرفم را گرفت.
–لابد بهش ملحق میشی...لبخند زدم. آقا رضا وارد شد و سوالی به راستین نگاه کرد. فوری رمز را به راستین گفتم وبلند شدم. کیفم را از روی میز برداشتم و خداحافظی کردم.به آبدارخانه رفتم و از ولدی هم خداحافظی کردم. وارد راهپلهها که شدم، پایم روی پلهی پنجم یا ششم بود که صدای راستین را شنیدم.
–خانم مزینی تلفن.ایستادم.وارد راه پله شد.اخم داشت. گوشیام را که روی میزجاگذاشته بودم را به طرفم گرفت وپرسید:
–مگه هنوزم باهاش در ارتباطی؟شنیدن صدای زنگ گوشیام و دیدن شمارهایی که رویش افتاده بود کافی بودبرای این که متوجه باشم منظورش کیست.به صفحهی گوشی خیره ماندم.به آرامی گفت:
–بگیر همینجا باهاش حرف بزن.گوشی را گرفتم و گفتم:
–من باهاش کاری ندارم. اون زنگ میزنه. به آرامی سرش را تکان داد و اشاره کردکه جواب دهم.
–الو.راستین اشاره کرد که روی اسپیکر بگذارم.پریناز با مهربانی احوالپرسی کردوپرسید:
–داری میری خونه درسته؟یک نگاهم به راستین بود یک نگاهم به گوشی.
–آره دارم میرم.
–خب چه خبر؟
–خبری نیست.
–شنیدم راستین شریک جدید داره.راستین لب زد.
–بهش بگو از کجا شنیدی.
من هم همان سوال را پرسیدم.پریناز گفت:
–خب دیگه، من از همه چی خبر دارم.
از حرفش عصبی شدم و بی مقدمه گفتم:
–پریناز میشه دیگه هیچ وقت به من زنگ نزنی؟ برو دنبال زندگیت چیکار داری اینجا چه خبره، میخواستی خودت بمونی بفهمی چه خبره، لابد از این به بعدم هر چند روز یه بار میخوای بهم زنگ بزنی خبر بگیری. من نه جاسوسم، نه از جاسوس بازی و این حرفها خوشم میاد.حرفهایم باعث شد آن ذات اصلیاش رابیرون بریزد و گفت:
–چته تو، فکر کردی لَنگ خبر دادن توام؟ من از همه چی خبر دارم. حتی میدونم میز تو الان تو اتاق راستینه. اگر بهت زنگ زدم فقط واسه این بود که بهت حالی کنم پات رو از زندگی من بکش کنارفهمیدی یا نه؟ به من میگه برو دنبال زندگیت، بچه پرو تو برو دنبال زندگیت، چی میخوای از اون شرکت،حالااینجوری شد حرف آخرم رو اول میزنم، خیلی زود از اونجا میزاری میری،وگرنه...همان لحظه راستین گوشی را از دستم قاپید و از اسپیکر خارجش کردوفریادزد.
–وگرنه چی؟ وگرنه چه غلطی میکنی؟بعد همانطور که با تلفن حرف میزد از پله ها پایین رفت. احساس کردم فشارم افتاد پاهایم به یکباره قدرت ایستادن را از دست دادند. من طاقت شنیدن این حرفها آن هم در حضور راستین رانداشتم. همانجا روی پله نشستم و سرم را روی زانوهایم گذاشتم. شاید پریناز درست میگفت من اینجا چه میکردم.خودش هم که نیست بوی عطرش نفسم را بند میآورد. انگار عطرش جان تازهایی به پاهایم میداد. مشامم پر تر از قبل شدانگار همینجا کنارم بود.
–حالت خوبه؟با شنیدن صدایش به یکباره سرم را بلند کردم، او که خم شده بود چیزی نمانده بود تعادلش را از دست بدهد.هینی کشیدم و با صدای بلندی گفتم:
–مواظب باشید. همانجا یک پله پایینتر از من نشست.
زل زد به گوشیام که در دستش بود.
–آدم وقتی یه اشتباه میکنه گاهی تاسالها باید تاوان پس بده. دیگه جواب پریناز رو نده.با بیرحمی گفتم:
–شاید اونم حق داره، درسته خیلی اشتباه داره، ولی خب به خاطر علاقهایی که به شما داره نمیتونه دل بکنه، این خاصیت عاشقهاست.پوزخند زد.
–عاشق؟ عشق؟ همش توهم بود. البته برای من، اون از اولشم عشقی نداشت فقط به خاطر منافع خودش مجبور بود وانمود کنه که...سرش را پایین انداخت و آهی کشید که دلم برایش هزار تکه شد.به روبرو خیره شد و ادامه داد:
–اون موسسه که توش کار میکرد، توام یهبار اونجا رفته بودی یادته؟
–بله.
–درش رو تخته کردن. مدیراش یه مشت جاسوس بودن. امثال پریناز هم ممکنه زیر نظر باشن. میدونی چرا همش بهت زنگ میزنه؟
گفتم:
–خب به خاطر شما و ...حرفم را برید.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•