دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت166 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی س
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت167
–پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم.
–برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم. با چشمهای گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم وبه زور بستم و هوار زدم:
–بدو، تا میتونی دور شو. صدای گریهاش میآمد ولی کمکم صدا ضعیفتر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند.فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود.همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود. سیا با حرف زدن میخواست حواسم را پرت کند.
–توام میتونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پریناز وسط این همه کارفیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ماکارهای واجبتری داریم.
–تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی.
–چه نقشهایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی.گفتم:
–فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پریناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟
–نمیزنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوونهام.
–اگه میخواستی برم چرا تیر زدی؟بااین پا میتونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی بازکنی و بری دنبالش.
–من فقط میخواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه.پوزخندی زدم.
–مثل پریناز که داره خانمی میکنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی میکنی؟
در دلم فقط برای اُسوه دعامیکردم.دردپایم امانم را بریده بود.دیگر نمیتوانستم پریناز را نگه دارم. حتی دیگر نمیتوانستم بایستم.همانجاپشت در نشستم و به درتکیه دادم.گفتم:
–پریناز ولت میکنم ولی هر کس طرفم بیاد میکشمش فهمیدی؟ حتی تو.سرش را تند تند تکان داد.
رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم:
–جلو نیا، وگرنه تلافی میکنم.پرینازباعجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت:
–او هم اسلحهاش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود. پریناز آرام به طرفم قدم برداشت.
–من فقط میخوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود.پریناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گرهاش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم.
–چیکار میکنی؟ عقدههات رو خالی میکنی؟ اشارهایی به مردی که پشت درخت مانده بود کرد و گفت:
–بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پریناز گفتم:
–اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم.
–تو با این وضع تا سر خیابونم نمیتونی بری.
–اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربهایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه رابرداشت و فریاد زد:
–سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد.
–حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟پرسیدم:
–به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟
–تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره توسرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم:
–دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد.
–واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری میکنم که داغش به دلت بمونه.
–چی کار کردی؟بیخیال گفت:
–صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه.
–همش بولوفه. تو میدونستی سیا میخواست اُسوه رو بفروشه؟
–فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟
–پس میدونستی؟ پریناز از این لجنزاربیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خودتو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم. نگاهی به زخمم انداخت.
–من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی.لجنزاراینجاییه که تو داری الان توش زندگی میکنی.
–دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر میکنم که چشمهام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک میمونید نمیفهمید کجا دارید زندگی میکنید.عصبی نگاهم کرد.
–بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچهی شلوارم را کمی بالا زد و گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•