eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
940 دنبال‌کننده
11.6هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت243 آب دهانم را قورت دادم و گفتم: –نورا خان
🕰 244 –کدام سوی روم کز فراق امان یابم؟ به سرعت سرم را بلند کردم و چشم‌هایم را چند بار روی هم فشار دادم و باز کردم. خودش بود با همان تیپ قبلی، حسابی به خودش رسیده بود. تنها فرقش با آن موقع‌ها ته ریشش بود که جذابترش کرده بود. بوی عطرش بیداد می‌کرد. مات زده نگاهش کردم. دوباره با همان صدایش که دلم را زیرو رو می‌کرد گفت: –خودمم، خیالت راحت واقعیه، اصل اصل. بعد هم لبخند زد. صاف نشستم و زل زدم به چشم‌هایش، انقدر نگاهش کردم که چشم‌هایم نم برداشت. نگاهم را زیر انداختم و گفتم: –بالاخره امدید؟ نگاهش را به پایش داد. نگاهم را به خودکاری که در دستش بود دادم و ارام گفتم: –حالتون خوب شد؟ گلایه آمیز نگاهم کرد. –از احوالپرسی‌های شما. نگاه گذرایی خرجش کردم. –من می‌خواستم بهتون سر بزنم مامانم گفت شاید درست نباشه، چند روز پیش بهتون پیام دادم ولی شما... آهی کشید و دستش را داخل جیبش برد. بعد جاکلیدی چوبی را از جیبش درآورد و از آویز قلبی گرفت و جلوی چشم‌هایم تکان داد. مردمک چشم‌هایم با تکانهای قلب چوبی تکان می‌خورد. آرام دستم را باز کردم و او جا کلیدی را رها کرد. اگر راستین اینجا نبود حتما آویز قلبی را می‌بوسیدم. با ذوق پرسیدم: –چطوری به دستتون رسید؟ این که تو ماشین اونا جا مونده بود. سرش را کج کرد. –زیاد سخت نبود. اون موقع همه‌ی فکرم این بود که این رو برات بیارم. با لبخند نگاهش کردم. –ممنونم. پس دیگه از امروز میایید سرکار؟ –نمی‌دونم، امروز امدم با براتی حرف بزنم. رضا می‌گفت تا خودت رو نبینه هیچ عذری رو قبول نمی‌کنه. –شما که حالتون خوبه، چرا نمیایید. –حالم خوب نیست. هنوزم درد دارم و نباید پام رو زیاد تکون بدم. البته بیشتر حال روحیم باید درست بشه. استفهامی نگاهش کردم. با ناراحتی نگاهم کرد. انگار در چشم‌هایم دنبال چیزی می‌گشت. –تو خبر نداری؟ جوری این سوال را پرسید که بند دلم پاره شد و با لکنت پرسیدم: –از... چی؟ نفسش را آنقدر پر درد بیرون داد که طاقت نیاوردم و فوری پرسیدم: –بگید چی شده، پری‌ناز یا دارو دستش زنده شدن؟ از حرفم تعجب زده پرسید: –یعنی تو بدترین خبر زندگیت مربوط به اونا میشه؟ –آخه فقط اونا می‌تونن یه بلایی سر شما بیارن. پوزخند زد. –بلاشون رو آوردن، دیگه بدتر از این می‌خوان چیکار کنن، زنده هم نیستن که بشه ازشون انتقام گرفت. راه انتقام گرفتن از اونا فقط یه چیزه. با اضطراب گفتم: –میشه بگین چی شده؟ نصف عمر شدم. سعی کرد لبخند بزند. ولی این لبخند زوری‌اش زهر شد. کامل به طرفم برگشت و دستهایش را روی میز گذاشت و به چشم‌هایم زل زد. انگار نگاهش دست انداخت و قلبم را تا نایم بالا کشید. قلبم در گلویم شروع به تپیدن کرد طوری که جای نفس کشیدنم را تنگ کرده بود. به زور آب دهانم را قورت دادم و خواستم مسیر نگاهم را تغییر دهم، اما نتوانستم انگار به چشم‌هایش چسب شده بودم. غمی در نگاهش بود که آزارم می‌داد. آنقدر زیاد که دیدم تار شد. او هم چشم‌هایش شفاف شد و گفت: –تو این مدت همش با خودم کلنجار می‌رفتم. اگر جواب پیامت رو ندادم به همین دلیل بود. از حرفهایش چیزی نفهمیدم. –متوجه نمیشم. آماده‌ی رفتن شد. –حالا بیا بریم با براتی جلسه داریم بعدش با هم حرف می‌زنیم. به دو عصایی که کنارش بود اشاره کردم و با نگرانی پرسیدم: –هنوزم نمی‌تونید خوب راه برید؟ ضربه‌ایی به عصا زد و گفت: –اینا دیگه شاید تا آخر عمر باهام رفیق باشن. با ابروهای بالا رفته نگاهش کردم. –یعنی چی؟ چیزی نگفت. پلیور مشگی رنگش اندامش را به رخ می‌کشید. لاغرتر شده بود. معلوم بود که روزهای سختی را گذرانده. از پشت میز بلند شدم تا همراهش بروم. نزدیکش که شدم، ناگهان با دیدن پایش هین بلندی کشیدم و مثل مجسمه خشکم زد. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•