دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۶ #نویسنده مریم.ر امید زد روی ترمز و جلوی من ایستاد _م
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۷
#نویسنده مریم.ر
همراه خانوادم به مسافرت میریم اما من هرجا که هستم فکرم پیش آقای منتظریه اما دیگه محاله برم باهاش حرف بزنم به اندازه کافی غرورم شکسته😔 باید قبول کنم منو دوست نداره دیگه نباید بهش فکرکنم اما نمیشه؛ من حس میکنم اونم نسبت به من یه علاقه ایی داره نمیدونم شایدم اینا همش توهمات ذهنمه😔
تعطیلات عیدم تموم شد دیگه باید میرفتم دانشگاه تا اینکه زهرا بهم زنگ میزنه
_سلام دستم خوبی مسافرت خوش گذشت😊
_سلام زهرا جون جات خالی بود🙂
_مریم جون بهت زنگ زدم بگم فردا مامانم آش نذری داره بیا خونمون😊
_ممنون از دعوتت گلم اما نمیتونم بیام
_وا چرا؟؟؟😕
_آخه من اونجا بین فامیلهاتونو نمیشناسم ؛جالب نیست من باشم فدات
_خیلیم جالبه؛تازه همه که فامیل نیستن تو هستی یکی دیگه از بچه های دانشگاهم هست خواهر و مادر آقای منتظری هم هست🙈
_واقعا؟؟؟؟😳مگه تو خانوادشو میشناسی؟؟؟؟
_از وقتی ازدواج کردم کم و بیش میشناسم آخه علی و آقای منتظری باهم دوستای جون جونی هستن ؛توی عروسیمم بود ندیدیش؟؟؟
_آخه من که نمیشناسمش. آقای منتظری چندتا خواهر و برادر داره؟؟
_یه داداش بزرگتر داره که ازدواج کرده یه بچه کوچیک داره بعدش یه خواهرداره که اونم یکساله ازدواج کرده بعدشم خودش که آخریه☺️
_خوده آقای منتظری چی اونم میاد؟؟
_زنونَس☹️
_آهان . اما زهرا جون بازم فک میکنم من نیام بهتر باشه
_تو فکرنکن . من منتظرتماااااا مامانتم بیار قدمشون روی چشم
_فداتشم عزیزم باشه من میام . ولی مامانم نمیتونه بیاد چون خونه خالم دعوته
_باشه ولی خودت حتما بیاااااا
_چششششم😌
فردا که رفتم خونه زهرا مامانش اومد استقبالم چقدر مهربون بود دقیقا مثله خوده زهرا فامیلهاشونم خیلی مهربون و خودمونی بودن اصلا اونجا احساس غریبی نمیکردم بعد از من یه دختری خانوم اومد که از دانشگاه بود و هم یه نسبت فامیلی دور با زهرا داشتن اسمش نیلوفربود یه دخترچادری خوشگل بعد از۱۰ دقیقه یکی زنگ زد زهرا آیفون را باز کرد و بعد یه چشمک بهم زد فهمیدم که مادر و خواهر آقای منتظری اومدن ؛ وقتی اومدم همه بلند شدن منم بلندشدم زهرا به من و نیلوفر اشاره کرد و گفت
_مریم جون دوستم هستن نیلوفرهم از فامیلهامون هستند😊
خواهر آقای منتظری به نیلوفرنگاه میکرد و رفت پیشش نشست🙁؛شاید همدیگه را میشناسن🤔 بعد من رفتم تا به زهرا یکم کمک کنم توی آشپزخونه مشغوله چایی ریختن بودم زهرا هم آبجوش میریخت خواهر آقامنتظری که اسمش معصومه بود اومد داخل آشپزخونه
_زهرا جون میگم این نیلوفرخانومو تو کاملمیشناسی😃 چجور دختریه؟؟
_خیلی خوبه چطورمگه؟؟
_میخوام بگیرمش برای محمدمون😋به مامانمم گفتم اونم خوشش اومد ازش😊مطما هستم محمدهم خوشش میاد. ماشاءالله هیچی کم نداره هم باحجابه هم خوشگل
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۷ #نویسنده مریم.ر همراه خانوادم به مسافرت میریم اما من
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۸
#نویسنده مریم.ر
وقتی این حرفها را شنیدم مات مونده بودم تا اینکه یکم از چای ریختم روی دستم
_آخ
_چی شد مریم سوختی؟؟؟😟
معصومه خانوم گفت
_مریم خانوم دستتو بگیر زیرآب سرد
_ممنون چیزی نشد . خوبه استکان از دستم نیوفتاد بشکنه
_استکان فدای سرت بابا. خودت چیزیت نشه
_نه عزیزم خوب شد
زهرا متوجه شده بود که بخاطر شنیدن این صحبتهای معصومه خانوم ناراحت شدم . اونا را تو آشپزخونه تنها گذاشتم اومدم توی سالن یه نگاه به نیلوفر کردم معصومه خانوم راست میگفت نیلوفر هم خوشگل بود هم باحجاب😔 یه لحظه نیلوفر و آقای منتظری رو باهم درنظر گرفتم نه حتی فکرم نمیتونم بکنم نمیتونم تصورکنم دختره دیگه ایی همسرش شده😔 بغض گلومو گرفت الانه که بزنم زیر گریه😢
_مادر زهرا میگه مریم خانوم میخوای بیای آشو هم بزنی؟همه هم زدن😊
بلند میشم و به سمت حیاط میرم
آش نذری را هم میزنم بعد از اینکه آش خوردیم من خداحافظی کردم و اومدم زهرا موقع خداحافظی گفت بعدا باهم حرف میزنیم وقتی رسیدم خونه هیچکس نبود مامانم خونه خالم بود پدرمم سرکار یجوری بودم بغض داشتم اما نمیتونستم گریه کنم😔 خدایا چرا نمیتونم فراموشش کنم
فردا با زهرا میریم بیرون انگار فهمید که حالم بده
_زهرا قضیه دیروز چی شد؟؟میخوان برای آقای منتظری برن خواستگاری؟؟؟؟
_راستش چی بگم😔
_حقیقتو بگو لطفا
_شماره مادر نیلوفرو ازش گرفتن برای جمعه قرار خواستگاری گذاشتن خانواده نیلوفرم قبول کردن پدر و مادر نیلوفر آقای منتظری را توی عروسی من دیدن و خوششون اومده بود ازش اینم حقیقت😢
با حرفهای زهرا اشک توچشمم حلقه میزنه
_مریم جونم داری گریه میکنی😔
_من خیلی وقته گریه میکنم از روزی که دیدمش یه روز خوش ندارم😢 من بهش نمیرسم بایدقبول کنم اما نمیتونم . بایدقبول کنم دوسم نداره اما نمیتونم فراموشس کنم😭
_مریم جون چرا خودتو اینقد آزار میدی همه چیو بسپار بخدا . اون موقع اگه بهم رسیدین خداخواسته و باهم خوشبخت میشید اگه هم که نرسیدین بازم خدا صلاحتو میخواسته حتما یچیزی میدونسته با زهرا یکم قدم زدیم بعدم اون شوهرش اومد دنبالش هرچی اصرار کردن منو برسونن قبول نگردم منم رفتم خونه
به روایت زهرا...
_سلام آقایی
_سلام زهرا خانومه خودم . خوش گذشت
_آره ولی من ناراحتم😔
_عه چرا عزیزم؟؟😳
_دوستم ناراحته علی😔
_مریم خانومو میگی؟؟
_آره
_چه مشکلی دارن مگه؟؟
_بماند😊
_باشه هرچی شما بگی
_علی
_جونم
_میگم آقا محمد اینا جمعه قرار خواستگاریشون سرجاشه؟؟🤔
_بله سرجاشه پس میخواستی تو جیب من باشه😄
_عه آقایی😒
_ببخشید😅
_پس جمعه میرن خواستگاری . ای بابا
ادامه دارد...
😍| @dosteshahideman
مجال
خواب
نمی باشدم
زدست خیال!
چه کنم ؟
نوش جانت خوابِ راحت
شب.بخیر.علمدار
🕊| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
⏰ به رسم هر #صبح...
💫اولین #سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، #حضرت_صاحب الزمان(عج)💫
💎بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ💎
«السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفة َالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان الامان»
🍃اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ🍃
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌹
#دعای_سلامتے_آقا😍
❤️| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃
#حدیث_صبحگاهے
●بی حرم نیست کسی که حرمش سینه ماست●
☘️پیامبر اکرم ص می فرمایند:
💢انی سمیت ابنتی فاطمة لان الله عزوجل فطمها وفطم من احبها من النار; .
🔰 من نام دخترم را فاطمه علیها السلام گذاشتم; زیرا خدای - عزوجل - فاطمه علیها السلام و هر کس که او را دوست دارد، از آتش دوزخ دور نگه داشته است .
📙عیون اخبار الرضا ع، ج 2، ص 46
#شهادت_حضرت_زهرا_س_تسلیت_باد
#فاطمیه
#ایام_فاطمیه
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
🌷 #_امروز_با_شهدا_
#شرط_مادر_بودن....!
🌷....بغض گلویم را فشرد. شب جمعه بود با ناراحتی به خواب رفتم. در عالم خواب بانوی مجلله ای، به سویم آمد. باورم نمی شد؛ به نظرم آمد حضرت زهرا سلام الله علیها را زیارت می کنم.
🌷خودش بود، جذبه معنوی اش چنان بود که با سنگینی خاصی لفظ مادر بر زبانم جاری شد. وقتی گفتم: مادر. در جواب شنیدم: من مادرت خواهم بود به یک شرط! عرض کردم: چه شرطی....؟
🌷....فرمود: به شرط آن که پیمان ببندی جنگ و جهاد در راه خدا را هیچگاه ترک نکنی. خواستم چیزی بگویم که آن بزرگوار از نظرم ناپدید شد.
راوى: شهید فاضل دهکردی فرمانده گردان یا زهرا تيپ ٤٤ قمر بنى هاشم
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
💫 @dosteshahideman
🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺🌿🌺
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
🍃🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🍃
دلم💔 گرفته ای رفیق....
دست دلم رابگیر😭......
میخواهم دردنیای تو آرام بگیرم...........😔
🌷تقدیم به رفیق شهیدم
اقا محمودرضا بیضایی🌷
روحش شاد ویادش گرامی
🍁 @dosteshahideman
🍃🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🕊🍃
⚘﷽⚘
#شهید_علی_یزدانی :
ایشون(شهید بیضائی)یه پیشونی بندی داشت
یا فاطمه الزهرا"س" روش نوشته بود،
بهش گفتم:
از این پیشونی بندت خیلی می ترسم
توی کوچه(زمان شهادت)براش تله گذاشتن...
@dosteshahideman
─┅═ঊঈঊঈ═┅─
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #شهید_علی_یزدانی : ایشون(شهید بیضائی)یه پیشونی بندی داشت یا فاطمه الزهرا"س" روش نوشته بود، ب
💠به معنای واقعی اهل کار و عمل بود
🔻مردِ کار
🌷زیاد درباره کارش از او سوال نمیکردم اما میدانستم که #پرکار است. به قول خودمان توی کار اهل دودَر کردن نبود. کارش را واقعا #دوست داشت.
🌷وقتی تهران باهم بودیم، از تماسهای تلفنی زیاد، از چشمهایش که اغلب #بیخواب و سرخ بود، از اکتفا کردنش گاهی به دو سه ساعت خواب در شبانهروز، از صبح خیلی زود سرکار رفتنهایش یا گاهی دوسه روز خانه نرفتنش، میدیدم که چطور برای کارش #مایه میگذارد.
🌷در یکی از جلسات اداری در محل کارش به فرماندهی مستقیمش اصرار کرده بود که روزهای #جمعه کارش تعطیل نشود. در آن جلسه این موضوع را به #تصویب رسانده بود.
🌷 #کمردرد شدیدی پیدا کرده بود؛طوری که وقتی برمیگشت نمیتوانست پشت فرمان بنشیند.
میگفت: آنجا برای این کمردرد رفتم دکتر، مُسَکّنی بهم زد که گفت این مُسَکن فیل را از پا میاندازد؛ ولی فرقی به حال کمردرد من نکرد.
🌷سفر آخر را هم باهمین کمردرد رفت و در عملیاتی که به #شهادت رسید، جلیقهی #ضدگلوله را بهخاطر وزن آن به تن نکرده بود. محمودرضا در حد خودش #حق_مجاهدت و کار #برای_انقلاب را ادا کرد و رفت.
🌷من اعتقاد دارم #شهادتش، #مزد_پرکاریاش بود.
#شهید_محمودرضا_بیضایی🌷
#شهید_مدافع_حرم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🌷🍃🌷🍃🌷
🍃🌹🕊🌹🕊🌹🍃
#ڪلام_شہید
#شهید_سیدمرتضی_آوینی:
شـهـدا، شـاهـد
بر باطن وحقیقت عالمند؛
و هـم آنـاننـد کـه
به دیگران حیات میبخشند...
🌹| @dosteshahideman
🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊🌹🕊
#دݪ_نوشتہ ❤️
هيچ كس تو نمى شود
اگر تو نباشى
دردهايم را
به چه حالى كجا ببرم
@dosteshahideman
─┅═ঊঈঊঈ═┅─
برای چشمانت باید بنویسم..
دو سه خطی غزل..
اما نه ..
برای چشمان تووو باید یک دیوان نوشت...
من با چشمانت پر شورترین شاعر شهر خواهم شد..
#شهید_محمودرضا_بیضائی ❤️
@dosteshahideman
─┅═ঊঈঊঈ═┅─
🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁🌿🍁
#قلبى_كه_ميزبان_گلوله_شد....!
🌷سربازى داشتيم به نـام خليـلزاده. اهـل مـاكو و يكـى از سربازان شجاع قرارگاه تيپ سه بود و به صـورت داوطلـب به منطقه ى "پل چهار دهنه" آمده بود. يك روز در سِمَت فرمانده گردان براى سركشى به محـل نگهبانى و پدافندى او رفتم، او بـا ديـدن مـن بـا هيجـان خيلى زياد گفت: "جناب سروان اينجا نايستيد، تـا چنـد دقيقه ى ديگر عراقيها اينجا را گلوله باران خواهند كـرد."
🌷....من با بيتفاوتى پرسيدم: "خليلزاده، از كجا مى دونى؟" گفت: "ما مدتهاست كه در اينجا هسـتيم و مى دانيم كه رأس ساعت هشت، عراق آنجا را گلوله باران مى كند." اصرار زيادى كرد تا من از آنجا بروم. هنوز ساعت هشـت نشده بود كه، آن منطقه را ترك كـردم.
🌷از او خـداحافظي كردم و تقريباً ٥٠ متر فاصله گرفته بودم كه صداى گلولـه آمد. برگشتم و در اولـين نگـاه متوجـه شـدم كـه سـرباز خليلزاده به زمين افتاده است. بدون توجه به گلوله باران عراقيها خود را به بالاى سـر او رساندم، گلوله به قلبش خورده بود؛ امـا هنـوز زنـده بـود، خيلي سريع او را تا محل توقف خودرو رساندم و با سرعت به طرف بهداري تيپ ـ كه در شهرك خلخالى مستقر بـود ـ حركت كردم....
🌷وقتى به بهدارى تيپ رسيدم خليلزاده به جمع شهدا پيوسته بود....
#شهدا_را_ياد_كنيم_با_ذكر_صلوات
🍁 @dosteshahideman
💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷💫🌷
دوست شــ❤ـهـید من
💞💞💞
💛قرارعاشقی💛
🍁صلوات خاصه امام رضا
به نیابت از #شهید_محمود_رضا_بیضایی
🍁اَللّهُم صلِّ على علِیِّ بنِ مُوسَى الرِّضاالْمُرْتَضَى الاِمام التَّقِیِّ النَّقِیِّ وَحجَّتکَ عَلے مَنْ فَوْقَ الاَرْضِ وَمن تَحْتَ الثَّرى الصِّدّیقِ الشَّهیدِ صَلاةً کَثیرَةً تامَّةً زاکِیَةً مُتَواصِلَة مُتَواتِرَةً مترادِفَةً کاَفْضَل ماصَلَّیْتَ علےاَحد منْ اَوْلِیائِک.
ساعت هشت
به وقت امام رضا😍😍😍
👇👇
@dosteshahideman
🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸🍃🌸
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۸ #نویسنده مریم.ر وقتی این حرفها را شنیدم مات مونده بود
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۲۹
#نویسنده مریم.ر
به روایت محمد...
_سلام آبجی از اینطرفا؟؟😎
_سلام داداشی😊
_سلام حسین آقا داماد گرامی☺️
_سلام برادر خانوم خوشتپ
مادرم تو آشپزخونه داشت میوه میشست میرم داخل آشپزخونه تا با مادرم سلام کنم
_سلام مادر
_سلام مادرجون الهی قربون قدوبالات برم😊
_خدانکنه مامان جون
مامانم با ظرف میوه میاد منو خواهرم و شوهرخواهرم و مادرم نشستیم پدرمم همون موقع از سرکار اومد
_سلام جناب سرهنگ ارادتمندیم😎✋
_سلام باباجون☺️
همگی به احترام پدرم بلندشدیم خواهرم گفت
_چه خوب شد که بابا اومد میخوام یه مطلب خیلی مهم عرض کنم🤗مامان رخصت میدی😌
_بگو دخترم☺️
_مادر و دختر دارین یچیزی مخفی میکنیدا😑به ماهم بگید
_اتفاقا درمورد خودته برادرجان😬
_درباره من🙁
_بله😊 خونه مادر زهرا خانوم که رفتیم برای آش نذری حالا بگو چی شد
_چی شد😕
_یه دختر خوب برای محمد پیدا کردم اسمش نیلوفر هم بانجابت و باحجابه هم خیلی خوشگله😍 من مطما محمد ازش خوشش میاد داداش دیگه باید آستینو بزنی بالا😀
_وای الهی دورت بگردم مادر چقد آرزو دارم توهم سروسامون بگیری دلم میخواد تو لباس دامادی ببینمت😢
معصومه گفت
_عه مامان چرا گریه میکنی فداتشم؟
_این اشک شوقه دخترم
پدرم میگه
_معصومه بابا حالا دخترخوبی هست؟؟؟خانوادش خوبن
_بله باباجون فامیله زهرا خانومه . جمعه قرار خواستگاری را با اجازه بزرگترا گذاشتم😊
من شُکه شده بودم بلند گفتم
_صبرکنیدببینم برای خودتون بریدین و دوختین بدونه اینکه به من بگید؟؟؟😡
_داداش تو اگه ببینیش میگی خوب کاری کردین من که بده تو را نمیخوام . حالا بازم تصمیم با خودته اگه رفتیم و نخواستی اجبارت نمیکنیم
_آبجی ؛ همون قرار خواستگاری هم چرا به من نگفتین؟
_محمد مادر مگه چه اشکالی داره؟تو باید دیگه ازدواج کنی سروسامون بگیری
خانوادم داشتن از قرار خواستگاری حرف میزدن من به بهانه خستگی اومدم تو اتاقم نشستم داشتم فکرمیکردم ؛نه من نمیتونم با اون دختر ازدواج کنم نه نمیشه شاید قبلا میشد اما حالا دیگه نمیشه
ادامه دارد..
😍| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
#به_نام_تنها_خالق_هستی #عشق_پاک_من #قسمت۲۹ #نویسنده مریم.ر به روایت محمد... _سلام آبجی از اینطر
#به_نام_تنها_خالق_هستی
#عشق_پاک_من
#قسمت۳۰
#نویسنده مریم.ر
با صدای زنگ گوشیم به خودم میام علی بود
_سلام آقا داماد
_سلام داداش چطوری؟
_قربونت شکرخوبم
_شنیدم آستیناتو زدی بالا😄
_نه والا این خانوما برای خودشون بریدن و دوختن😒
_حالا لباسهامونو آماده کنیم یا نه😃
_نه داداش بزار تو کمد بمونه . از اون خبرا که تو دوست داری در راه نیست😏
_ای بابا محمد اگه دختر خوبیه خانوادشم خوبن این دست اون دست نکن دیگه بجُنب
_بیخیال علی
_محمد چِت شده داداش؟؟؟
_هیچ
_مطما؟؟؟؟؟؟
_نه
_خدا بگم چیکارت کنه . من میدونم یچیزیته
_دلم هوای گلستانو کرده😔
_بیا فردا بریم اونجا . خوبه؟؟
_باشه پس تا فردا یاعلی
_علی یارت
فردا وقتی میریم گلستان همونجایی که با خانوم کمالی صحبت میکردم ایستادم
_عه محمد چرا وایسادی؟
_علی اینجارو یادته؟
_نه🙁 آهان یبار ناگهانی خانوممو با خانوم کمالی دیدیم😊
_آره
_خب که چی؟؟؟🤔
_ولش کن😞
_محمد مگه همیشه نمیگفتی منو مثل داداشت دوست داری؟؟؟
_آره الانم میگم
_پس هرچی تو دلته به داداشت بگو . هرچند خودم یچیزی حس میکنم و ۹۰%مطما حسم درسته😋
_حالا میشه این حسه ۹۰%بگید چیه؟😒
ادامه دارد....
😍| @dosteshahideman
سکوت شــب
دوباره یادآوری می کند
یاد تــو را ؛
و مـن بی اراده
گم می شوم در هیاهوی این سکوت ..
🕊| @dosteshahideman
هدایت شده از دوست شــ❤ـهـید من
⏰ به رسم هر #صبح...
💫اولین #سلام صبحگاهی تقدیم به ساحت قدسی قطب عالم امکان، #حضرت_صاحب الزمان(عج)💫
💎بِسْمِ اللَّهِ الرَّحْمَٰنِ الرَّحِيمِ💎
«السَّلامُ علیکَ یا بقیَّةَ اللهِ یا اَباصالحَ المَهدی یا خَلیفة َالرَّحمنُ و یا شَریکَ الْقُرآن اَیُّها الاِمامَ الاِنسُ و الجّانّ سیِّدی و مَولایْ الاَمان الاَمان الامان»
🍃اللّٰهُمَّ عَجِّلْ لِوَلِیِّکَ الْفَرَجُ🍃
🌹الّلهُمَّ صَلِّ عَلی مُحَمَّد وَ آلِ مُحَمَّد وَ عَجِّل فَرَجَهُم🌹
#دعای_سلامتے_آقا😍
❤️| @dosteshahideman