📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: پنجشنبه - ۰۷ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Thursday - 27 January 2022
قمری: الخميس، 24 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸حضرت حسن بن علي العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️5 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️6 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️8 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️15 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️18 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
سالها ...
در پی کار دل ما ...
راه افتاد
یادمان رفت ولی ...
در پی کارش باشیم
امام تنهایم سلام ...
#سلام
#شعر_مهدوی
#امام_زمان
#به_عشق_مولا_گناه_نکنیم
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
🌸🍃
ای در این حادثه ها نام تو آرامش من
ای حواست به منو حال دل سرکش من
🌸🍃
ای خیال خوش لبخند تو امنیت من
ای تو همسایه و هم گریه و هم صحبت من
🌸🍃
دلتنگ توام که به داد دلم برسی
تا عشق تو را نفسی ندهم به کسی
🌸🍃
دلتنگ توام دلتنگ توام
من گمشده ام تو مرا به خودم برسان...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#امام_رضا_علیه_السلام
از ما نيست آن كه دنياى خود را براى دينش و دين خود را براى دنيايش ترك گويد .
📚 بحار الأنوار ، جلد ۷۸ ، صفحه ۳۴۶
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۱۴ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۱۵
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
💐بسم الله الرحمن الرحیم💐
# فرازی از وصیت نامه شهید حمید رضا انصاری#
سلام مرا به رهبر عزیزم برسانید وبه ایشان عرض کنید فلانی رزمنده کوچکی برای شما بود ودلش می خواست کاری کند.
به عزیزانی که توفیق جهاد در راه خدا نصیبشان می شود التماس می کنم که در صحنه نبرد مرا هم یاد کنند .
به عزیزانی که ظهور را درک می کنند و توفیق دیدار حضرت ولی عصر عج نصیبمان می شود ملتسمانه عرض می کنم که سلام مرا به ان حضرت برسانند
مرگ دست خداست همه روزی می ایند وروزی می روند خوشا به حال انانکه با شهادت در راه خدا به جوار رحمت حق می پیوندند .
شهدا را یاد کنیم با گفتن ذکر صلوات سهم شما هم پنج صلوات🖤🥀🕊🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم🌸
# معرفی شهید #
شهید بزرگوار حمید رضا انصاری
ولادت = امرداد سال 1348
محل ولادت = اراک
شهادت = 28 بهمن سال 1394
محل شهادت = تل قرین درعا سوریه
نحوه شهادت = در درگیری با تروریست ها وداعشی ها به فیض شهادت نائل گردیدند
شادی روح تمام شهادای بزرگوار صلوات 🥀🖤🕊
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
.._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷.._ _ _ _ _..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت165 نباید فرصت را از دست میدادم. تنها راهی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت166
–از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی ساختمان سیا ایستاده بود و اسلحه را به طرفمان نشانه گرفته بود. چند پله حیاط را از ساختمان جدا میکرد. سیا روی اولین پله ایستاده بود و تهدید میکرد.
پریناز را درست جلوی خودم گرفتم. به اُسوه هم گفتم:
–بیا پشت سر من وایسا. هر طرف رفتم از پشت سرم تکون نمیخوریا.
اُسوه پشت سرم ایستاد و سرش را نزدیک گوشم آورد.
–آقا راستین.
نیم نگاهی خرجش کردم و گفتم:
–تو این موقعیت چه وقت...
گریهاش گرفت.
–تو رو خدا به خاطر من جونتون رو به خطر نندازید. پریناز رو ولش کنید، ما هم برگردیم به زیر زمین. اینا خیلی وحشی هستن.
سیا دگمهی سوئچ را زد و دزد گیر ماشین خاموش شد و یک پله پایین آمد.
فریاد زدم:
–از جات تکون نخور وگرنه همکارت رو دیگه نمیبینی. همانجا ایستاد.
سرم را به عقب کج کردم ولی نگاهم به سیا بود. به اُسوه گفتم:
–به خاطر تو نیست، به خاطر خودمه، اگه بلایی سر تو بیاد، من تا ابد خودم رو نمیبخشم. الانم هر کاری میگم انجام بده و نگران هیچی نباش. ما خدا رو داریم کمکمون میکنه. سکوت سنگینی کرد، جوری که گریهاش بند آمد. فهمیدم از حرفم تعجب کرده. از نیم رخ نگاهش را میدیدم.
–اونجوری نگاه نکن. من قبلا تو مایههای رضای خودمون بودم بابا، فقط یه مدت اجازهی ترمز کردن به عقلم ندادم و...
–چی میخوای؟
صدای سیا حرفم را برید.
–هیچی فقط میخوام برم.
–تو برو، ولی اون دختره میمونه، قولش رو به یکی دیگه دادم.
کم کم و با احتیاط به طرف در خروجی پا میکشیدم.
–تو غلط کردی، همین که این حرف را زدم دو نفر دیگر از خانه بیرون آمدند و هر کدام در گوشهایی سنگر گرفتند. من هم سرعتم را برای رسیدن به در خروجی بیشتر کردم.
–اُسوه.
–بله.
–همونجا که وایسادی پیراهن من رو بگیر تا اگر سرعتم رو زیاد کردم جا نمونی.
کمی با مکث و تامل با نوک انگشتهایش پیراهنم را گرفت و گفت:
–یکیشون رفته سمت راستتون، اونم اسلحه داره؟
همانطور که پریناز را با خودم میکشیدم نیم نگاهی به جایی که اُسوه گفت انداختم.
–نمیدونم. ولی باید مراقب باشیم. چیزی به در خروجی نمانده بود.
–اُسوه، ببین حالا در قفل نباشه.
پریناز سرش را به بالا تکان داد یعنی قفل نیست.
–خوبه، پس تو هم همکاری میکنی؟ سرش را به علامت مثبت تکان داد.
–اُسوه.
–بله.
–قشنگ گوش کن ببین چیمیگم. به یه قدمی در که رسیدیم در رو باز میکنی و فرار میکنی، پشت سرتم نگاه نمیکنی که ببینی من امدم یا نه. فهمیدی؟
با صدای لرزانی گفت:
–نه، من بدون شما نمیرم.
غریدم.
–من سر اینارو گرم میکنم بعدا میام، اینجوری شانسمون بیشتره، حداقل مطمئن میشم که تو رفتی، اگه بخواهیم باهم فرار کنیم احتمال موفق شدنمون خیلی کمه.
ببین وقتی بهت گفتم فقط بدو و خودت رو به سر خیابون برسون. اونجا یه دربست بگیر و برو به اولین کلانتری و همه چیز رو بگو. بدون این که برگردی نگاه کنی برو. راستی تو که کیفت رو برنداشتی. دست کن جیب سمت راستم و همهی پول رو بردار. فقط سریع.
–نه، راستین، اگه من برم بلایی سر تو بیاد چی؟ مجبور بودم سرش داد بزنم. دیگر به یک قدمی در رسیده بودیم و سیا هم دو پلهی دیگر را پایین آمده بود.
–کاری رو که گفتم انجام بده، اونا میخوان تو رو بفروشن لعنتی، زود باش، بردار برو.
—چی بفروشن؟
–آره، حالا اگر زنده موندم توضیح میدم. الان پول رو بردار و برو.
–تعلل کرد. خجالت میکشید دستش را داخل جیبم ببرد.
با تشر گفتم:
–الان وقته خجالت نیست زود باش.
با گفتن ببخشیدی دست برد و از داخل جیبم چند اسکناس برداشت.
–نصفش رو برای امدن خودتون گذاشتم.
بعد شروع به گریه کردن کرد.
–فقط تو رو خدا بیایید.
–باشه، فقط فکر کن مسابقه دو هستیا. مثل یه دونده حرفهایی بدو.
با گریه سرش را به کمرم چسباند. احساس کردم لباسم را بوسید و گفت:
–به امید دیدار. دلم تکان خورد. برگشتم به طرفش، از چشمهایش مثل چشمه اشک میجوشید. دید من هم تار شد، گفتم:
–به هر دلیلی نیومدم منتظرم میمونی؟
سرش را تند تند تکان داد.
–تا آخر عمرم.
–صدای شلیک گلوله و بعد سوزشی که در پایم احساس کردم باعث شد فریاد بزنم:
– آخ، بعد اسلحه را به طرف سیا که جلو میآمد گرفتم.
تکون بخوری میزنمت. اُسوه فرار کن. زود باش. او هم جیغ زد.
–تو تیر خوردی من ولت نمیکنم. به در تکیه زدم خون از پایم جاری شد. پریناز هم به دست و پا افتاده بود.
–اُسوه اگه نری زحمتهام به باد میره، تو رو جون من برو، حرف آخر را زدم.
–اگه دوسم داری خودت رو نجات بده، به خاطر من برو. بعد آرامتر ادامه دادم:
–به خاطر مردم برو، مگه نگفتی هر طور شده باید از اینجا فرار کنیم؟ مگه نگفتی به خاطر جون بقیه باید به پلیس خبربدیم.
–چرا گفتم ولی تو رو اینجوری...
–آره، همینجوری باید بری. من خوبم، برو دیگه.رو به پریناز گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت166 –از جاتون تکون نخورید. جلوی در ورودی س
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت167
–پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم به سیا بود و یک چشمم به اُسوه، سیا یک قدم دیگر جلو آمد. اسلحه را به طرف اُسوه گرفتم و فریاد زدم.
–برو دیگه دختر. بعد اسلحه را به طرفش گرفتم. با چشمهای گرد شده یک پایش را از در بیرون گذاشت. فوری در را فشار دادم وبه زور بستم و هوار زدم:
–بدو، تا میتونی دور شو. صدای گریهاش میآمد ولی کمکم صدا ضعیفتر شد، فهمیدم از در دور شده. خدا را شکر کردم و نفس راحتی کشیدم. با این که هوا تاریک بود چراغهای پر نور حیاط همه جا را روشن کرده بودند.فهمیدم مردهایی که از دور تحت نظرم داشتند اسلحه ندارند. برای همین دیگر تمام حواسم پیش سیا بود.همانجا ایستادم تا اُسوه فرصت پیدا کند کاملا دور شود. سیا با حرف زدن میخواست حواسم را پرت کند.
–توام میتونی بری، ما از اولشم باهات کاری نداشتیم. پریناز وسط این همه کارفیلش یاد هندستون کرد. وگرنه ماکارهای واجبتری داریم.
–تو شاید با من کاری نداری، ولی واسه اون دختره نقشه کشیده بودی.
–چه نقشهایی؟ خیالاتی شدی؟ توام میتونی فرار کنی.گفتم:
–فرار کنم که بزنی سوراخ سوراخم کنی بعد به پریناز بگی چون فرار کرد ترسیدم بره لومون بده زدمش؟
–نمیزنم، یه جنازه بزارم رو دست خودم که چی بشه؟ مگه دیوونهام.
–اگه میخواستی برم چرا تیر زدی؟بااین پا میتونم فرار کنم؟ من رو زدی که دستت به اون برسه و بفروشیش. ولی کور خوندی. الانم سعی نکن راهی بازکنی و بری دنبالش.
–من فقط میخواستم یه جا بفرستمش که تا آخر عمر خانمی کنه.پوزخندی زدم.
–مثل پریناز که داره خانمی میکنه؟ یا مثل خودت که داری آقایی میکنی؟
در دلم فقط برای اُسوه دعامیکردم.دردپایم امانم را بریده بود.دیگر نمیتوانستم پریناز را نگه دارم. حتی دیگر نمیتوانستم بایستم.همانجاپشت در نشستم و به درتکیه دادم.گفتم:
–پریناز ولت میکنم ولی هر کس طرفم بیاد میکشمش فهمیدی؟ حتی تو.سرش را تند تند تکان داد.
رهایش کردم چون دیگر نیرویی نداشتم. اسلحه را طرف سیا که تقریبا تا وسط حیاط آمده بود نشانه رفتم و گفتم:
–جلو نیا، وگرنه تلافی میکنم.پرینازباعجله دستمال را از دهنش باز کرد و به طرف سیا رفت و چیزی در گوشش گفت:
–او هم اسلحهاش را پایین گرفت و به طرف زیر زمین رفت. یکی از آن دو نفر را هم صدا کرد و با خودش برد. آن دو نفر تیپ بسیار ساده و روستایی داشتند. و این برای من عجیب بود. پریناز آرام به طرفم قدم برداشت.
–من فقط میخوام زخمت رو ببندم که بیشتر از این خونریزی نکنه. قسمت پایین شلوارم از خون خیس شده بود و خط باریکی از خون روی زمین جاری بود.پریناز به نظر از رفتن اُسوه ناراحت نبود. خم شد و دستمال را روی زخمم بست. گرهاش را آنقدر محکم زد که فریاد زدم.
–چیکار میکنی؟ عقدههات رو خالی میکنی؟ اشارهایی به مردی که پشت درخت مانده بود کرد و گفت:
–بیا کمک کن ببریمش تو ماشین.اسلحه را به طرف مردی که سمت راستم بود گرفتم و رو به پریناز گفتم:
–اگه جلو بیاد میزنم. من میخوام از اینجا برم.
–تو با این وضع تا سر خیابونم نمیتونی بری.
–اونش به تو مربوط نیست. همین که خواستم به خودم تکانی بدهم. با یک حرکت ضربهایی به دستم زد و اسلحه به وسط حیاط پرت شد. بعد رفت اسلحه رابرداشت و فریاد زد:
–سیا زیرزمین رو تخلیه کردی؟ باید زودتر از اینجا بریم. روبرویم چمباتمه زد.
–حالا که دیگه به خواستت رسیدی و اون دختره رفت، دیگه چی میخوای؟پرسیدم:
–به نظرت تونسته سوار ماشینی چیزی بشه؟
–تو این شیر تو شیر اگه تونسته باشه هنر کرده، امیدوارم یه تیر بخوره توسرش و سالم به خونه نرسه. با صدای بلندی گفتم:
–دهنت رو ببند، خدا نکنه. تیز نگاهم کرد و پوزخندی زد.
–واسه اون کاری کردم که نتونه سرش رو پیش دوست و آشنا بلند کنه واسه توام کاری میکنم که داغش به دلت بمونه.
–چی کار کردی؟بیخیال گفت:
–صداش بعدا درمیاد. تا اون باشه دیگه پا تو کفش من نکنه.
–همش بولوفه. تو میدونستی سیا میخواست اُسوه رو بفروشه؟
–فروش؟ مگه طلا جواهره که بفروشه؟
–پس میدونستی؟ پریناز از این لجنزاربیا بیرون. نرو اونور، بمون همینجا مثل آدم زندگی کن. از کجا معلوم فردا خودتو رو نفروشن؟ اینا هیچی حالیشون نیست. بفهم. نگاهی به زخمم انداخت.
–من دیگه راه برگشت ندارم. خیلی دیر یادت افتاده نصیحتم کنی.لجنزاراینجاییه که تو داری الان توش زندگی میکنی.
–دیر شد چون خودمم به نصیحت احتیاج داشتم. فقط الان خدا رو شکر میکنم که چشمهام رو به جهنمی که تو توش هستی باز کرد. شماها مثل خوک میمونید نمیفهمید کجا دارید زندگی میکنید.عصبی نگاهم کرد.
–بسه دیگه ادامه نده. گوش من از این حرفها پره. بعد پاچهی شلوارم را کمی بالا زد و گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: جمعه - ۰۸ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Friday - 28 January 2022
قمری: الجمعة، 25 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸صاحب العصر و الزمان حضرت حجة بن الحسن العسكري عليهما السّلام
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️4 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️5 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️7 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️14 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️17 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#سلام_امام_زمانم
✨تمام عمرم برای مهدی💚
#اللهمعجللولیکالفرج
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
صبح آن است کہ با یاد تو من برخیزم
ورنہ هرصبح مثال شب تارے دگر است💔
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#حدیث_روز
#امام_صادق_ع
منتظر #ظهور_امام_دوازدهم مانند كسى است كه در ركاب #پيامبر خدا #شمشير كشيده است و از ايشان #دفاع مى كند .
🔹 كمال الدّين ، صفحه ۶۴۷
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت167 –پریناز، تو رو خدا مواظبش باش، یک چشمم
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت168
–وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، باید دکتر ببینتش.
اگر میخواستم حرفی هم بزنم دیگر توانی نداشتم. احساس ضعف پیدا کرده بودم. مرا داخل ماشین گذاشتند پریناز کنارم نشست و گفت:
–چند دقیقه دیگه میریم یه خونهایی که دکترم داره، اونجا دیگه مزاحمی نیست. بعد لبخندی زد و نفسش را محکم بیرون دا و گفت:
–سخت بود ولی بالاخره به دستت آوردم.
از حرفش حالت تهوع گرفتم و ضعفم بیشتر شد. همه جا را سیاه دیدم و دیگر نفهمیدم چه شد.
***
اشکهایم اجازه نمیدادند جلوی پاهایم را درست ببینم. دل کندن از راستین کار من نبود. انگار تمام وجودم را جا گذاشته بودم و حالا توخالی و تنها فقط میدویدم. هوا کاملا تاریک شده بود. فقط صدای پای من بود که سکوت خوفآور آنجا را میشکست.
آنقدر دویده بودم که دیگر نفسم بالا نمیآمد. شروع به آرام راه رفتن کردم تا نفس تازه کنم. خیابان اصلی خلوت بود. گاهی ماشینی رد میشد که هر چه دست تکان میدادم ترمز نمیکرد.
مدام برمیگشتم و پشت سرم را نگاه میکردم و در دلم خدا را شکر میکردم که کسی دنبالم نیست. وقتی راه میرفتم ترس بر من غلبه میکرد. برای همین دوباره دویدن را از سر گرفتم. انگار وقتی میدویدم ترس از من جا میماند و دورتر و دورتر میشد.
آنقدر دویدم تا این که به چهار راهی رسیدم که کمی شلوغتر و روشنتر بود. هوای سرد پاییزی اشکهایم را خشک کرده بود و راهش را به ریههایم تونل زده بود. سوزشی در گلویم احساس میکردم که باعث سرفههای گاه و بیگاهم میشد. روسریام را جلوی دهانم گرفتم و چشمی به اطراف چرخاندم. دقیقا نمیدانستم کجا هستم. خیابانها برایم آشنا نبودند. انگار آنجا مکانی دور از شهر بود. شاید منطقهی کوچکی در حاشیهی شهر.
بالاخره یک ماشین درب و داغان به دست تکان دادنهای من عکسالعمل نشان داد و جلوی پایم ترمز کرد.
بدون این که مسیرم را بگویم با عجله سوار شدم و با همان نفس نیمهام گفتم:
–آقا من رو به نزدیکترین کلانتری برسونید. راننده مرد میانسالی بود که بیشتر موهایش سفید شده بودند. ماشین راه افتاد.
راننده از آینه نگاه مشکوکی خرجم کرد و پرسید:
–خانم چیزی شده؟
از روی سادگی فوری گفتم:
–بله، باید زود به کلانتری برم و خبر بدم یه سری آدم کش دو تا خیابون پایین تر دارن...
نگذاشت حرفم تمام شود، آنچنان ترمزی کرد که سرم به پشتی صندلی جلویی خورد.
–خانم پیاده شو، واسه من دردسر درست نکن. من دنبال یه لقمه نون واسه زن و بچمم. پولهایی که از جیب راستین درآورده بودم را نشانش دادم.
–آقا من کاری به شما ندارم، پولتون رو...
صدایش را بالا برد.
–پولت رو بزار تو جیبت، نخواستم، برو پایین، آخر عمری من رو بدبخت نکن.
–آقا به خدا من کاری نکردم، من...
–نمیخوام چیزی بدونم خانم، برو پایین، از همین گیر دادنت معلومه چه کارهایی.
گنگ و مبهوت از ماشین پیاده شدم. در آن تاریکی احساس تنهایی و بیکسی آنقدر سینهام را سنگین کرد که برای خفه نشدن چارهایی جز گریه برایم نماند. نمیخواستم در خیابان گریه کنم ولی از خودم اختیار نداشتم. اشکهایم را تند تند پاک میکردم تا توجه کسی جلب نشود. احساس درماندگی میکردم. گاهی به پیاده رو و گاهی به خیابان میرفتم. باید راهی پیدا میکردم. فکر راستین و وضعیتش اجازه نمیداد تمرکز بگیرم که باید چه کار کنم. مغزم کاراییاش را از دست داده بود. سرم را بالا آوردم و به آسمان چشم دوختم. ستارهایی ندیدم. نگاهم را در آسمان چرخاندم، فقط یک ستاره آنهم با نور کم خودش را به من نشان داد. با صدای بوق ماشینی نگاهم را از آسمان گرفتم. ماشین جلوی پایم ترمز کرد. ماشین شیکی بود که رانندهی جوانی داشت که آدامسی را داخل دهانش میچرخاند. به طرف پنجرهی ماشین خم شد و با لحن خاصی گفت:
–بیا بالا تنها نرو. با خشم فقط نگاهش کردم.
–اونجوری نگاه نکن، بیا بالا همه چی با پول درست میشه. سرم را به طرف دیگری چرخاندم و چند قدم عقبتر رفتم. او هم دنده عقب گرفت و دوباره کنار من ترمز کرد. کاش به جای این چند اسکناسی که در دستم مچاله کرده بودم کمی مردانگی داشتم و مشت محکمی بر دهان این بدبخت میکوبیدم. از خیابان به پیاده رو رفتم و مسیر مخالف را در پیش گرفتم. هنوز چند قدمی نرفته بودم که دیدم پایش را روی پدال گاز گذاشت و صدای جیغ چرخهای ماشینش را درآورد. آقای موجهی جلوی مغازهاش ایستاده بود و این صحنه را نگاه میکرد. جلو رفتم و پرسیدم:
–آقا نزدیکترین کلانتری به اینجا کجاست؟ اشاره به خیابان کرد و گفت:
–دیگه رفت، کلانتری میخوای چیکار؟
–نه واسه اون نمیخوام.
–پس واسه چی میخوای؟ نمیدانستم بگویم یا نه، برای همین گفتم:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت168 –وای، هنوزم از زخمت داره خون میره، بای
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت169
–آقا من عجله دارم، نباید وقت رو تلف کنم وگرنه دیر میشه. میخوام برم کلانتری، هیچ ماشینی نگه نمیداره، تو رو خدا اگه اینجاها آژانسی چیزی سراغ دارید راهنماییم کنید. بعد اسکناسهای مچاله شده را هم نشانش دادم.
–ببینید پولش رو هم میدم. جون یکی تو خطره باید عجله کنم.
انگار حرفهایم کمی دلش را سوزاند.
–کلانتری دوتا چهار راه انورتره، ولی الان ماشین گیرت نمیاد. چون یه کم اوضاع شلوغ شده، ملت تاریک میشه میرن خونه، بعدشم خطرناکه کلا نرو. اگه مسئله جون کسیه خوب چرا به پلیس زنگ نمیزنی؟ میخوای بری اونجا که چی بشه؟
–آخه گوشی ندارم. اونا گوشیم رو نابود کردن. یکی اونجا تیر خورده باید زودتر...
کمی دستپاچه شد.
–تو به من بگو چی شده من خودم الان زنگ میزنم. بعد گوشیاش را از جیبش درآورد. شاید در عرض یک دقیقه مختصری از وقایع را برایش توضیح دادم. اول باور نکرد. میگفت مگر میشود در روز روشن دو نفر آدم بزدگ را بدزدند. ولی وقتی نشانی کوچه و خانه را گفتم کمی کوتاه آمد و شماره را گرفت.
–خانم میگم خودتون بهشون بگید بهترهها. فوری گوشی را گرفتم و به کسی که پشت خط بود موضوع را گفتم. آنها گفتند تا چند دقیقهی دیگر میآیند.
از آن مرد تشکر کردم و گفتم:
–من باید برگردم اونجا، که اگر پلیسها امدن براشون توضیح بدم.
آقا گفت:
–بیا با ماشین من بریم تا اونجا راه زیاده، تا تو پای پیاده برسی پلیسها رفتن و برگشتن. گرچه این روزها سرشون شلوغه بعید میدونم به این زودی بیان. از خدا خواسته قبول کردم. آقا مغازه را به شاگردش سپرد و راه افتادیم.
با پلیس هم زمان به جلوی در آن خانه رسیدیم. آقا گفت:
–پلیسها هم فرز شدنا، با دیدن پلیس قوت قلب پیدا کردم. از آن آقا تشکر کردم و پیاده شدم و به سمتشان دویدم آن آقا هم رفت. پلیسها چند دقیقهای جلوی در معطل در زدن و زنگ زدن شدند. بعد وقتی دیدند من مثل آتیش روی اسفند بالا پایین میپرم و التماسشان میکنم که وقت را نباید هدر بدهند، یکی از آنها بیسیم زد و کسب تکلیف کرد. بعد از چند دقیقه دیدم که یکی از نیروهای پلیس از در بالا رفت و در را برایمان باز کرد. همین که وارد حیاط شدیم با خونی که روی زمین پخش شده بود مواجه شدیم. گریهام گرفت و گفتم:
–این خون راستینه، نمیدونم چه بلایی سرش آوردن. یکی از پلیسها خونها را بررسی کرد و گفت:
–معلومه خون زیادی ازش رفته، گفتین مدیر شرکتی بود که شما توش کار میکردید؟
–بله، ما از صبح تا حالا اینجا زندانی بودیم. بعد به سمت زیر زمین دویدم. امید داشتم ماشین شیشه دودی آنجا باشد. ولی نبود. کیفم را هم برده بودند. از ناراحتی نمیدانستم چه کار باید بکنم. روی اولین پلهی زیر زمین نشستم و سرم را با دستهایم گرفتم و زجه زدم. پلیسها همه جا را گشتند. مدام از من سوال میپرسیدند و میگفتند برای شناسایی چهره باید همکاری کنم.
من هم گفتم هر کاری بخواهند برایشان انجام میدهم فقط باید زودتر به خانوادهام خبر بدهم که الان خیلی نگرانم هستند. طولی نکشید که یک گروه پلیس دیگر هم آمد. از هر چیزی انگشت نگاری میکردند و خیلی با دقت همه جا را بررسی میکردند و عکس میانداختند. یک نفر دوربین دستش بود و از همه چیز عکس میگرفت. چند دقیقه بعد افسر نگهبان آمد و گفت:
–خانم یه جنازه بالا تو اتاق افتاده بیا ببین میشناسیش. قلبم ریخت و با لکنت گفتم:
–جنازه؟... تیر... خورده؟ سرش را با تاسف تکان داد. مثل فنر پریدم. از جوابش سرم گیج رفت. دیوار را گرفتم تا سقوط نکنم.
–مواظب باشید. فکر نمیکنم مدیر شرکتتون باشه.
–چطور؟
–چون چهره و لباسهایی که تنشه این رو نشون نمیده. با این حال ببینید بهتره.
کمی دلگرم شدم و دنبال او به طبقهی بالا رفتم.
به سالن که رسیدیم دیدم چند نفر در آنجا در رفت و آمد هستند و همه جا را جستجو میکنند. انتهای سالن یک اتاق بود. او وارد اتاق شد ولی من نزدیک اتاق ایستادم. جرات این که جنازه را ببینم نداشتم. نفسم بالا نمیآمد.
مامور پلیس از اتاق بیرون آمد و سوالی نگاهم کرد.
درمانده گفتم:
–من نمیتونم. فکری کرد و گوشیاش را درآورد و رفت داخل، عکس مقتول را گرفت و آورد نشانم داد.
–میشناسید؟
سرم را به علامت مثبت تکان دادم و سرم را گرفتم و بعد همانجا روی زمین نشستم. خم شد و به صورتم نگاه کرد و پرسید:
–حالتون خوبه؟ بعد به یکی از همکارهایش اشاره کرد که لیوان آبی برای من بیاورد. جرعهایی از آب خوردم و تشکر کردم.
–اون جنازهی کیه؟ با عجز گفتم:
–میشه از اینجا بریم بیرون؟
–اگه میتونی بلند شی، میریم.
حیاط سرد بود ولی من ترجیح میدادم در سرما بمانم تا این که در آن خانهی نفرین شده بنشینم.
مامور پلیس گفت:
–اینجا سرده، میتونید داخل ماشین بشینید. با کمال میل پیشنهادش را قبول کردم. پرسید:
–عکس جنازه مال کی بود؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: شنبه - ۰۹ بهمن ۱۴۰۰
میلادی: Saturday - 29 January 2022
قمری: السبت، 26 جماد ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸پبامبر گرامی اسلام حضرت محمد مصطفی صلی الله علیه و آله وسلّم
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️3 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
▪️4 روز تا ولادت امام باقر علیه السلام
▪️6 روز تا شهادت امام هادی علیه السلام
▪️13 روز تا ولادت امام جواد و حضرت علی اصغر علیهما اسلام
▪️16 روز تا ولادت امیرالمومنین حضرت علی علیه السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور
وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...
بی حضورٺ عاشقـی درمانده گفت:
"رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور"
🌸اللهمعجللولیکالفرج🌸
🌸سلام امام زمانم🌸
#_انتظارمنتظر
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
غبارِ صبح تماشاست!
هرچه باداباد
تو هم بخند🌿
جهانِ خراب میخندد...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#،سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
نجات و رستگارى در سه چيز است: پايبندى به حق، دورى از باطل و سوار شدن بر مركب جدّيت.
📚 غررالحکم ، حدیث 2661
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•