✴️حاج حسین یکتا:
بچه ها میبینین روزای جمعه هر چی به غروب نزدیک میشیم،
💔دلها ميگیره؟!
همه فکر میکنن برا این که فردا دوباره روز از نو و يه دنيا كار دوباره
💢ولي دليلش اين نيست!
بابا جمعه که ظهر آفتاب میزنه دیگه
💠 صدای انا_بقیة_الله نمیاد!
همه ی عالم دلش میگیره،
یه هفته ی دیگه ظلم
یه هفته ی دیگه جنایت
یه هفته ی دیگه غربت...😔
🌸یا فاطمـــة الزهرا سلام الله علیــــها(امُ الشــهداء)🌸
🍃| @dosteshahideman
🌷🍃
🍃🌷🍃
🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃🌷🍃
🍃🌷🍃
🔴کوثرِ محمودرضا
🌷«وقتی تماس میگرفت، بعد از دوسه کلمه احوالپرسی، معمولا اولین حرفش دخترش بود. با آب و تاب تعریف میکرد که کوثر چقدر بزرگ شده و چه کارهای جدیدی انجام میدهد. به دوستان خودش هم که زنگ میزد، اگر دختر داشتند، با آنها درباره اینکه «دختر من بهتر است یا دختر تو» بحث میکرد. عشق «محمودرضا» به دخترش، مثل عشق همهی پدرها به دخترشان بود،
اما ؛
محمودرضا پُز دخترش را زیاد میداد. یکبار در شهرک شهید محلاتی قرار گذاشته بودیم. آمد دنبالم و راه افتادیم سمت اسلامشهر. توی راه گفت: کوثر را برده آتلیه و ازش عکس گرفته. مرتب درباره ماجرای آن روز و عکاسی رفتنشان گفت. وقتی رسیدیم اسلامشهر، جلوی یکی از دستگاههای خودپرداز نگه داشت. پیاده شد. رفت پول گرفت و آمد، تا نشست توی ماشین گفت:
«اصلا بگذار عکسها را نشانت بدهم» ماشین را خاموش کرد. لپتاپش را از کیفش بیرون آورد و عکسهای کوثر را یکییکی نشانم داد. درباره بعضی هایشان خیلی توضیح داد و با دیدن بعضی هایشان هم میزد زیر خنده.
🌷شبی که برای استقبال از پیکر محمودرضا رفتیم اسلامشهر، در منزل پدرخانمش جلسهای بود، چند نفر از مسئولان یگانی که محمودرضا در آن مشغول خدمت بود هم آنجا حاضر بودند. یکی از همان برادران به من گفت: «محمودرضا رفتنش این دفعه، با دفعات قبل فرق داشت. خیلی عارفانه رفت.»
فضای جلسه، سنگین بود، برای همین ادامه ندادم. بعد از جلسه با چند نفر و آن برادر بزرگوار مسئول رفتیم محل کار محمودرضا.
🌷 توی ماشین، قضیه عارفانه، رفتن محمودرضا را از ایشان پرسیدم. گفت: وقتی داشت میرفت، پیش من هم آمد و گفت: فلانی این دفعه از کوثر دل بریدهام و میروم. دیگر مثل همیشه شوخی و بگوبخند نمیکرد و حالش متفاوت بود.»
📚کتاب تو شهید نمی شوی صفحه ۱۰۳-۱۰۴ / روایتهایی از حیات جاودانه شهید محمودرضا بیضائی به روایت برادر
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
هر صبـح
چیزے #قبل از #خورشید
در ما #طلوع مے کنـد
مے دانم هنـوز
تڪہ اے از یـاد شما،
عطـر شما
در مـا باقے ستـــ...
سلام.صبحت.بخیر.علمدار
❤️| @dosteshahideman
🍃🌷🍃
#آیه_ے_عشق😍
وَلَاتَهِنُواوَلَاتَحْزَنُواوَأَنْتُمُ الْأَعْلَوْنَ إِنْ كُنْتُمْ مُؤْمِنِين
وسست نشوید!
وغمگین نگردید! وشمابرتریداگرایمان داشته باشید!
آل عمران۱۳۹
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷🍃🌷🍃🌷🌷🍃🌷🍃🌷🍃🌷
#حدیث_عشق😍
🌸✨پیامبر ص؛
هر کس میخواهد رزق او زیاد شود
هر صبح و شب ۳ مرتبه این دعا را
بخواند این دعا به حدی نتیجه
میدهد که تا ۷ نسل او
نیز محتاج نشوند✨
📚 مفاتیح الحاجات ۸۷
🌹| @dosteshahideman
#خاطرات_شهدا 🌷
✍️رفته بودیم براے بازدید از موشڪ های
فوق پیشرفته ے روسی.
🍁وقتی بازدیدمون تموم شد،حسن رو ڪرد به ڪارشناس موشڪی روسیه و گفت: میشه فن آورے این موشڪ رو در
اختیار ما قرار بدید!❓
🍁🌷ژنرال ها و ڪارشناسان روسی خندیدند و گفتند:امڪان نداره این فن آورے 👌فقط در اختیار کشور ماست.
🍁🌷حسن 👌خیلی جدی و محکم گفت:
ولی ما #خودمون_این_موشڪ_رو_میسازیم
و دوباره صداے خنده ے اونا بلند شد.
🍁🌷وقتی برگشتیم ایران،خیلی تلاش ڪردیم نمونه شو بسازیم، ولی نشد. وقتی از
ساخت موشک ناامید شدیم ،حسن راهی #مشهدالرضا شد.
🍁🌷خودش تعریف مے ڪرد،
به امام رضا #متوسل شدم و سه روز توی حرم موندم. روزسوم بود ڪه عنایت امام رضا رو حس ڪردم و حلقهی مفقوده ڪار
به ذهنم خطور کرد .
🍁🌷وقتی زیارتم تموم شد دفترچه نقاشی دخترم رو برداشتم و طرحی رو ڪه به ذهنم رسیده بود ڪشیدم تا وقتی رسیدم تهران عملیش کنم.
🍁🌷وقتی حسن از مشهد برگشت، سریع دست به ڪار شدیم و موشڪ رو ساختیم
ڪه به مراتب از مدل روسی، بهتـر و
پیشـرفتـه تر بود.
#توسل_به_امام_رضا_علیه_السلام
#پدر_موشکی_ایران
#شهید_حسن_تهرانی_مقدم
🌷| @dosteshahideman
🍃🌷
🌷🍃🌷
🍃🌷🍃🌷
🖌 #خاطرات_شهدا
وقتی صلوات مردمی که برای تشییع پیکر محمد رضا دیرینه ی حقیقی آمده بودند تمام شد ، پیکر شهید به آرامی از داخل تابوت درون قبر قرار داده شد. لحظاتی بعد محمد رضا آرام تر از همیشه درون قبر خوابیده بود.
تا این لحظه همه چیز روال عادی خود را طی می کرد. اما هنوز فرازهای اول تلقین تمام نشده بود که عموی شهید فریاد زد:
الله اکبر! شهید می خندد !!!
او که خم شده بود تا برای آخرین بار چهره ی پاک ، آرام و نورانی محمد رضا را ببیند ، متوجه شده بود که لب های محمد رضا در حال تکان خوردن است و دو لب او که به هم قفل و کاملاً بسته شده بود ، درحال باز شدن و جدا شدن است و دندان های محمدرضا یکی پس از دیگری در حال نمایان و ظاهرشدن است...
عموی او می گفت:
ابتدا خیال کردم لغزش حلقه های اشک در چشمان من است که باعث می شود لب های شهید را در حال حرکت ببینم، با آستین ، اشک هایم را پاک کردم و متوجه شدم که اشتباه نکردم.
لب های او در حال باز شدن بود و گونه های او گل می انداخت.
پدر و مادر شهید را خبر کردند.
آن ها هم آمدند و به چهره ی پاک فرزند دلبندشان نگریستند. اشک شوق از دیدن چنین منظره ای به یک باره بار غم و رنج فراق محمدرضا را از دل آن ها بیرون آورد.
مادرش فریاد زد:
بگذارید همه بیایند و این کرامت الهی را ببینند....
تمام کسانی که برای تشییع پیکر شهید به بهشت آباد اهواز آمده بودند ، یکی پس از دیگری بالای قبر محمدرضا آمده و لبخند زیبای او را به چشم دیدند.
روی قبر را پوشاندند ، درحالی که دیگر آن لب ها بسته نشد و تبسم شیرین و لب های باز شده ی شهید باقی بود.
🖌 دست نوشته ی شهید در دفترچه ی یادداشت:
روی بنما و وجود خودم از یاد ببر
خرمن سوختگان را گو همه باد ببر
روز مرگم نفسی وعده ی دیدار بده
وانگهم تا به لحد خرم و دلشاد ببر
این سخن شهید در خصوص تبسم لحظه ی تدفین است که پس از شهادت در خواب به مادر می گوید:
مادرم ! آن چه را که شما فکر می کنید در دنیا و آخرت بهتر از آن نیست ، مشاهده کردم !!....
#شهیدمحمدرضا_دیرینه_حقیقی
@dosteshahideman