eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
996 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⚘﷽⚘ امروز برابر است با : ✨ ۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ ه.ش ✨ ۲۰ شعبان ۱۴۴۰ ه.ق ✨ ۲۶ آوریل ۲۰۱۹ میلادی 🌸 ذڪر روز 🌸 🌤| @dosteshahideman
⚘﷽⚘ دراین رهگذرچه می‌خواهم به غیرآمدنت ازسفرچه می خواهم😔 برات نامه نوشتم سلام ودیگرهیچ💔 بجزسلامتی تودیگرچه می خواهم🙌 اللهـم عجـل لولیڪ الفرج ❤️| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ امروز #جمعه برابر است با : ✨ ۶ اردیبهشت ماه ۱۳۹۸ ه.ش ✨ ۲۰ شعبان ۱۴۴۰ ه.ق ✨ ۲۶ آوریل ۲۰۱۹
⚘﷽⚘ چشم بر دریچه ی طلوعـ☀️ دیدار تا ترانه ی باران بوسه بــ🌧ـاران کند زمزمه ی چشمانتـ😍 را 🌷| @dosteshahideman 🍃🌷 🌷🍃🌷 🍃🌷🍃🌷 🌷🍃🌷🍃🌷
✨﷽✨ 🔵 🔷 دوستاش می‌گفتن هر وقت آماده نماز جماعت می‌شديم سيد هميشه صف اول نماز بود 🔹و وقتی روحانی نداشتيم اين آقا سيد بزرگوار جلو وای میستاد و سید امام جماعت ما می‌شد  راوی 👈 دوستان شهید مدافع حریـم ولایت 🌷 🌸| @dosteshahideman
اینکه نمیشود برادر من هروقت دوست داشتی، می آیی و هر وقت هم دلت نخواست ،نمی آیی😒؛ رفت و آمد خادم مسجد جمکران روی نظم و انضباط است👌 ،دل بخواهی نیست یا تعهد اخلاقی میدهی که هر سه شنبه در مسجد حاضر باشی یا اینکه دور خادم بودن را خط بکش🙁 و وقت ما را هم نگیر وقتی حرف حاج آقا تمام شد مهدی لبخندی زد و گفت چشم تعهد میدهم هر سه شنبه سر وقت در مسجد حاضر باشم پای برگه تعهد را امضا کرد😊 و از اتاق بیرون آمدیم گفتـم مهدی لااقل دلیل غیبت این چند هفته را به حاج آقا میگفتی که به سوریه رفته بودی😞 سه شنبه شد و حاج آقا زیر تابوتی که پیکر سوخته مهدی در آن بود؛ بلند لبیک یا زینب س میگفت😭💔💔 مهدی طهماسبی❤️ 🕊| @dosteshahideman 🕊🕊 🕊🕊🕊 🕊🕊🕊🕊
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
مامان مجید بهش گفته بود وقتی برگشتی واست میرم خاستگاری... مجید برگشت.... عروسیش خیلی شلوغ بود... 💔😔 🕊| @dosteshahideman
✍سوال؟چرا غروب های جمعه دلم می‌گیرد؟😔 ✅جواب :از آیت الله بهاءالدینی رحمه الله علیه پرسیدنــد :علت ایــن که عصرهای جمعه دل انسان می گیــرد و غمگیــن می شود چیست ؟ 🤔 فرمودنــد😇 ✅ چون در آن لحظه قـلب مقدّس امـام عـصــر ارواحنافداه بــه سبب عرضــه ی اعمال انسان ها ، ناراحت و گرفتــه است😞 آدم و عالم متأثــر می شونــد 💔 حضــرت قلب و مدارِ وجـود است❤️  📚شرح چهل حدیـث،432 @dosteshahideman
کاسه صبرِ زمین ، لبریز است..... شانه یِ کوه خمیــده سرِ دلتنگی تو! عقل من ، تا به دوتا کوچه جلوتر نرود..... تو بگــو ؛ تا عبورِ تو از این کوچه ی سرد ؛ چند تکرارِ شب و روز، زمان لازم هست ؟! #شهید_صادق عدالت_اکبری 🌷 @dosteshahideman❤️
میدانم از اینجا که ما نشسته ایم تا آنجاکه تو ایستاده ای فاصله بسیارست اما کافیست تو فقط دستمان رابگیری دیگر فاصله ای نمی ماند #شهید–صادق–عدالت–اکبری @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° #یک_فنجان_چای_باخدا °○❂ 🔻 قسمت #شصت_هفتم ✍سر
❂◆◈○•-------------------- ﴾﷽﴿ ❂○° °○❂ 🔻 قسمت نمیدانم چقدر گذشت.. چند ساعت؟؟ یا چند روز؟؟ اما اولین دریافتیِ حسی ام، بویِ تندِ ضدعفونی کننده ی بیمارستان بود و نوری شدید که به ضربش، جمع میشد پلکهایِ سنگینم. و صدایی که آشنا بود.. آشنایی از جنسِ چایِ شیرین با طعم خدا.. باز هم قرآن میخواند.. قرآنی که در نا خودآگاهم،نُت شد و بر موسیقاییِ خداپرستیم نشست.. در لجبازیِ با دیدن و ندیدن، تماشا پیروز شد. خودش بود. حسام. قرآن به دست، رویِ ویلچر با لباسِ بیمارانِ بیمارستان.. لبخند زدم. خوشحال بودم که حالش خوب است، هم خودش، هم صدایش.. باز دلم جایِ خالیِ دانیال را فریاد زد. صدایم پر خش بود و مشت شده ( دا.. دانیال کجاست؟) تعجب زده، نگاهم کرد، اما تند چشمانش را دزدید.. راستی چشمانش چه رنگی بود؟؟هرگز فرصت شناساییش را نمیداد این جوانِ با حیا.. لبخند به لب قرآنش را بوسید و روی میز گذاشت ( الحمدالله به هوش اومدین.. دیگه نگرانمون کرده بودین.. مونده بودم که جوابِ دانیالو چی بدم؟؟) با موجی بریده دوباره سوالم را تکرار کردم و او با تبسم سرش را تکان داد (همه ی خواهرا اینجورین یا شما زیادی اون تحفه رو دوست دارین؟؟ آخه مشکل اینجاست که هر چی نگاه میکنم میبینم که چیزی واسه دوست داشتن نداره.. نه تیپی.. نه قیافه ایی.. نه هنری.. از همه مهمتر، نه عقلی..) دوست داشتم بخندم. دانیال من همه چیز داشت.تیپ، قیافه، هنر، عقل و بهترین مهربانی هایِ برادرانه یِ دنیا.. صندلی اش را به سمت پنجره هل داد. پرده را کنار زد ( ایران نیست..) نگران به صورتِ ریش دارش خیره شدم. ( اما اصلا نگران نباشید.. جاش امنه.. من تمام ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. ) مردی چاق و میانسال وارد اتاق داشت ( آقا سید، میشه بفرمایید من و همکارام چه گناهی کردیم که تو بیمارِ این بیمارستانی؟؟ ) حسام با لبهایی جمع شده از شدت خنده، دست در جیبش کرد و موزی درآورد ( عه.. نبینم عصبانی باشیا.. موز بخور.. حرص نخور.. لاغر میشی، میمونی رو دستمون..) این جوان در کنارِ داشتنِ خدا، طبع شوخ هم داشت؟؟ خدا و شوخ طبعی منافات نداشتند؟ پرستار سری تکان داد (بیا برو بچه سید.. مادرت در به در داره دنبالت میگرده.. آخه مریضم انقدر سِرتِق؟؟ بری که دیگه اینورا پیدات نشه..) حسام خندید ( آمینشو بلند بگو..) سرش را پایین انداخت و با صدایی پر متانت مرا خطاب قرار داد (سارا خانووم. الان تازه بهوش اومدین. فردا با اجازه پزشکتون میامو کلِ ماجرا رو براتون تعریف میکنم.. فعلا یا علی..) نام علی غریب ترین، اسم به گوشم بود.. چون تا وقتی پدر بود به زبان آوردنش در خانه، فرقی با هنجارشکنی نداشت.. دو پرستار زن وارد اتاق شدند و حسام کَل کَل کنان با آن پرستار چاق از اتاق خارج شد. و من خوابِ زمستانی را به انتظار کشیدن تا فردا ترجیح میدادم.. ✍🏻 : زهرا اسعد بلند دوست @dosteshahideman