eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
زنده تر ازتو نمیبینم به دنیا ای  در کلاس  تو استادها بنشسته اند!   @dosteshahideman
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
... *به استقبال از ۴۴ شهید تازه تفحص دوران دفاع مقدس* ♻️با بهره مندی از : اساتید و فضلای حوزه علمیه اهواز 📜با موضوع : تبیین معنویت و جایگاه شهدا در گام دوم انقلاب اسلامی 🎙با نوای : کربلایی مصطفی مروانی همراه با قرائت دعای کمیل ✅باحضور خادمین آستان قدس رضوی 🕘زمان : پنجشنبه ۲۰ تیرماه ساعت ۲۱:۱۵ 📍مکان : معراج الشهدای اهواز سه راه خرمشهر . پادگان شهید محمودوند @dosteshahideman
از آسمان بگو تا یک دنیا زمینگیرت شوم! و برایت بنویسم از آرزوهای دور و درازم که بال پروازم را بسته و راه شهادتم را..... و بنویسمَت از شرار دلتنگےهایی که گاه به جان مےزند..... @dosteshahideman
🌹جانانه به جانِ خویش جان پس دادند درسی که به جایِ دیگران پس دادند در سوریه دیدیم دهه شصتی ها با نمره ی امتحان پس دادند 🌷🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @dosteshahideman
هوای حسین، هوای حرم.mp3
زمان: حجم: 3.82M
🎤 مداحی شنیدنی هوای حسین، هوای حرم، هوای شب جمعه زد به سرم... 🍃🌹 @dosteshahideman
ڪاروان رفت... تو درخواب... بیابان در پیش... ڪی روی؟ ره زِ که پرسی؟ چه کنی؟ چون ‌باشی؟! 🌹 🌷🌷🌷🌷🌷🌷 @dosteshahideman
هرگاه شب جمعه را یاد کردید، آن‌ها شما را نزد (ع) یاد می‌کنند. بیاد 💐 شادی روحش صلوات 🌸🌸🌸🍃🍃🍃🌸🌸🌸 @dosteshahideman
سلام همراهان عزیز عاشقان شهادت وشهدا😍😊 امشبم دوقسمت از داستان واقعی رو قراره داشته باشیم😊👇 🍀| @dosteshahideman
دوست شــ❤ـهـید من
🔥🔥🔥🔥 📕 #فرار_از_جهنم ✍ #قسمت_یازدهم خداحافظ حنیف 👋 سریع تی شرت رو برداشتم و خداحافظی کردم ... قط
🔥🔥🔥🔥 📕 سال نحس 🚬 یه مهمونی کوچیک ترتیب داد ... بساط مواد و شراب و ... . گفت: وقتی می رفتی بچه بودی، حالا دیگه مرد شدی ... حال کن، امشب شب توئه ... . حس می کردم دارم خیانت می کنم ... به کی؟ نمی دونستم ... مهمونی شون که پا گرفت با یه بطری آبجو رفتم توی حیاط پشتی ... دیگه آدم اون فضاها نبودم ... یکی از اون دخترها دنبالم اومد ... یه مرد جوون، این موقع شب، تنها ... اینو گفت و با خنده خاصی اومد طرفم ... دختر جذابی بود اما یه لحظه یاد مادرم افتادم ... خودم رو کشیدم کنار و گفتم: من پولی ندارم بهت بدم ... . کی حرف پول زد؟ ... امشب مهمون یکی دیگه ای ... دوباره اومد سمتم ... برای چند لحظه بدجور دلم لرزید ... هلش دادم عقب و گفتم: پس برو سراغ همون ... و از مهمونی زدم بیرون ... . تا صبح توی خیابون ها راه می رفتم ... هنوز با خودم کنار نیومده بودم ... وقتی برگشتم، ویل بهم تیکه انداخت ... تو بعد از 9 سال برگشتی که زندگی کنی، حال کنی ... ولی ول می کنی میری. نکنه از اون مدلشی و ... . حوصله اش رو نداشتم ... عشق و حال، مال خودت ... من واسه کار اینجام ... پولم رو که گرفتم فکر می کنم باهاش چه کار کنم ... . با حالت خاصی سر تکون داد و زد روی شونه ام ... و دوباره کار من اونجا شروع شد ... . با شروع کار، دوباره کابوس ها و فشارهای قدیم برگشت ... زود عصبی می شدم و کنترلم رو از دست می دادم ... شراب و سیگار ... کم کم بساط مواد هم دوباره باز شد ... حالا دیگه یه اسلحه هم همیشه سر کمرم بود ... هر چی جلوتر میومدم خراب تر می شد ... ترس، وحشت، اضطراب ... زیاد با بقیه قاطی نمی شدم ... توی درگیری ها شرکت نمی کردم اما روز به روز بیشتر غرق می شدم ... کل 365 روز یک سال ... سال نحس ... داشتم موادها رو تقسیم می کردم که یکی از بچه ها اومد و با خنده عجیبی صدام کرد ... هی استنلی، یه خانم دم در باهات کار داره ... یه خانم؟ کی هست؟ ... هیچی مرد ... و با خنده های خاصی ادامه داد ... نمی دونستم سلیقه ات این مدلیه ... . پله ها رو دو تا یکی از زیر زمین اومدم بالا و رفتم دم در ... چشمم که بهش افتاد نفسم بند اومد ... زن حنیف بود ... یه گوشه ایستاده بود ... اولش باور نمی کردم ... . یه زن محجبه، اون نقطه شهر، برای همه جلب توجه کرده بود ... کم کم حواس ها داشت جمع می شد ... با عجله رفتم سمتش ... هنوز توی شوک بودم ... شما اینجا چه کار می کنید؟ ... . چشم هاش قرمز بود ... دست کرد توی کیفش و یه پاکت در آورد گرفت سمتم ... بغض سنگینی توی گلوش بود ... آخرین خواسته حنیفه ... خواسته بود اینها رو برسونم به شما ... خیلی گشتم تا پیداتون کردم ... نفسم به شماره افتاد ... زبونم بند اومده بود ... آخرین ... خواسته ... ؟ دو هفته قبل از اینکه ... . بغضش ترکید ... میگن رگش رو زده و خودکشی کرده ... حنیف، چنین آدمی نبود ... گریه نذاشت حرفش رو ادامه بده ... مغزم داشت می سوخت ... همه صورتم گر گرفته بود ... چند نفر با فاصله کمی ایستاده بودن و زیر چشمی به زن حنیف نگاه می کردن ... تعادلم رو از دست دادم و اسلحه رو از سر کمرم کشیدم ... 🍀| @dosteshahideman