⚘﷽⚘
📣 #رزمندگان گردان تخریب لشکر 10 سیدالشهدا در چند #مأموریت برای شکافتن دژهای دشمن در جزیره شرکت کردند و با #شکافتن دژ شرقی جزیره مجنون جنوبی و رها کردن آب در منطقه مانور تانکهای دشمن، از مانور ادوات نظامی دشمن #کاستند.
📣به گزارش سرویس «فرهنگحماسه» ایسنا، تیپ 10 #سیدالشهدا به فرماندهی شهید «حاج کاظم نجفی رستگار»، #علیرغم انجام عملیاتهای «والفجر2» در منطقه #پیرانشهر و ادامه پدافندی عملیات والفجر4» در منطقه #مریوان در تابستان و پائیز سال 1362، در یک نقل و #انتقال بزرگ،
👌کلیه نیروها و عقبه خود را از پادگان #ابوذر در غرب کشور در مدتی کمتر از 10 روز به جنوب و پادگان دوکوهه انتقال داد تا روز #سوماسفند ماه سال 1362 با #رمز 👈«یا رسول الله(ص)» در جزایر مجنون آماده انجام مأموریت بشود.
👌 از همین رو همزمان با شروع عملیات، این یگان با انتقال نیروها از دزفول به منطقه جفیر آماده اجرای ماموریت شد.
در این بین شهید «فرداد علیپور» هنوز سند غربت #تخریبچیها در جزیره مجنون است.
💣 او از #اعضای گردان تخریی این لشکر بود که برای همراهی با عناصر اطلاعات و عملیات در #شناسایی مواضع و موانع دشمن در #جزیرهمجنون جنوبی مأمور شد.
💦🕊 تا اینکه #روز18اسفند ماه برخاک افتاد و «شُرّه» #خونش خاک مجنون را در #طلائیهسرخ کرد.
#جاویدالاثر شهید فرداد علیپور...
پیکرش هنوز برنگشته....
💦🕊در لشگر ده سیدالشهدا در گردان تخریب به شهادت رسید
.
🤲•روحمون با یادشون شاد•🤲
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
1241650552.mp3
3.35M
🌴مهدی فاطمه،آقای من سلام...
----------------------------------------------
🎧 #شور احساسی
----------------------------------------------
🎤 #کربلایی_حسن_عطایی
----------------------------------------------
🤲🏻اَللّٰهُمَ عَجِّل لِوَلیڪَ الْفَرَج🤲🏻
┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅┅
@dosteshahideman🌸🍃
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_ششم6
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هفتم7⃣8⃣
با فاطمه به مغازه برگشتیم و همون مانتو آبی کاربونی رو گرفتم.
یه ست روسری آبی ساتن هم رنگ خودش برداشتم.
توی راه خونه نه اون حرف میزد نه من فاطمه رو در خونه شون پیاده کردم و بعدم رفتم خونه🏡
شب شده بود مامان بابا داشتن سریال نگاه میکردن🖥
یه سلام کوتاه دادم و بعد رفتم توی اتاق و لباس عوض کردم.
دوباره رفتم پیش مامان اینا نشستم.
بابا زهر چشمی نگاهم کرد و گفت: خب عروس خانوم الان دیگه از همه چیز مطمئنی؟ الان زنگ بزنم خالت اینا برای فردا شب بیان برنامه ریزی کنیم وقت کمه.
_بله باباجان بهشون خبر بدید.😐
بابا همون لحظه گوشی خونه رو برداشت و زنگ زد☎️
بعد یه رب حرف زدن گفت: خانوم فردا خواهرت اینا میان برای برنامه ریزی عقد این دوتا جوون. هرچی میخوای تدارک ببین.
با حرص با ناخونای دستم داشتم روی پوست دستم میکشیدم👌
مامان داشت از همین الان درباره دعوت مهمونا با بابا حرف میزد.
با حرص بلند شدم و اومدم تو اتاق خودم و در رو محکم بستم.
احتیاج به هوای آزاد داشتم.
پنجره اتاق رو باز کردم.
از سرما به خودم لرزیدم پتومو دور خودم مثل شنل انداختم و نشستم پشت میز تحریرم😔
بغض داشتم به چه بزرگی... مثل یه سیب راه گلومو بسته بود😢
گوشی رو برداشتم و به تنها عکس دونفره خودم و محمد خیره شدم... عکسی که با گوشی اون یه پسر بچه توی جنگل قائم ازمون گرفت کنار آبشار مصنوعی... همونجا که برای اولین بار محمد دستمو گرفت... اونم کجا توی آب... 😢
احساس میکردم با یاد آوریشون راه نفسم گرفته شده.... به خودم که اومدم دیدم چشمام غرق اشکه...😭 صفحه گوشی رو روی همون عکس قفل کردم و آهنگ شهرباران حامد رو پلی کردم.📱
سرمو گذاشتم روی میز و چشمامو بستم... ای کاش میشد فکرمو از همه چیز خالی کنم و بخوابم... خیلی خسته بودم...😭
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ #بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین #رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه #نویسنده_فائزه_وحی #قسمت_هشتاد_و_هفتم
⚘﷽⚘
#بسم_رب_شهدا_و_الصدیقین
#رمان_خانم_خبرنگار_و_اقای_طلبه
#نویسنده_فائزه_وحی
#قسمت_هشتاد_و_هشتم8⃣8⃣
صبح زود با صدای اذان که از پنجره باز اتاق میومد بیدار شدم.
رفتم وضو گرفتم و دوباره اومدم توی اتاقم سجاده رو پهن کردم و نماز خوندم.
امروز چند تا کلاس نظری پشت سرهم داشتم.
تصمیم گرفتم یکم جزوه هامو بخونم.
تا ساعت هشت خوندم و بعد وسایلم رو گذاشتم تو کولم و از اتاق اومدم بیرون که برم دانشگاه😊
مامان: حداقل یه لقمه صبحانه بخور که ضعف نکنی دختر 😣
_وای نه مامان ساعت نه کلاس دارم همینجوریم کلی دیرم شده بخدا😱
دوییدم از خونه بیرون و دیدم ماشین نیست... پس بابا بردش... باید با تاکسی برم...😁
بالاخره بعد یه رب معطلی تاکسی رسید و این ساعتم اوج ترافیک و شلوغی ولی بالاخره ساعت نه و رب رسیدم دانشگاه.
پله هارو دوتا یکی بالا رفتم و رسیدم بالاخره به کلاس😊
بعد کلاس رفتم یه شیرکاکائو و کیک گرفتم و خوردم.
بعدم دوباره سه تا کلاس پشت سر هم😁
از آخرین کلاس که بیرون اومدم مامان زنگ زد بهم📱
_سلام مامان.
مامان:سلام دختر کجایی؟
_کلاسم دیگه مامان😐
مامان: امشب خالت اینا میان ها دختر من دست تنهام.
_یادم نبود اصلا... باشه الان میام...😔
مامان: بدو دختر دیر میشه😁
دلم میخواست دیر برسم... میخواستم یه خراب کاری بکنم... ای کاش یه اتفاق میوفتاد تا مهدی یا خاله از من بدشون میومد و همه چیزو بهم میزدن... 😔
تصمیم گرفتم تا خونه پیاده برم😊
از در دانشگاه اومدم بیرون و از همون اول سعی کردم از دورترین راه برم😝
به خودم که اومدم دیدم روی پل عابر پیاده وایسادم و دارم پایین رو نگاه میکنم😕
به آسمون نگاه کردم دم غروب شده بود و صدای اذان بلند شد😱
وای خدا واقعا مامان منو میکشهههه😖
سریع از از پل اومدم پایین و پیچیدم توی کوچه و کلید انداختم و رفتم تو😵 داشتم دعا میخوندم به جون خودم که مامان قیمه قیمه م نکنه😣
_سلام مامان عزیزم😍
مامان با جیغ: الان وقت اومدنه؟؟؟ زود باش برو آمده شو دختره دیوونه الان خالت اینا میان😡
_حالا چرا جیغ میکشی بابا رفتمممم😁
خوشبختانه سریع دوییدم توی اتاقم و جارویی که پرت کرد تو سرم نخورد😊
حوصله لباس آن چنانی نداشتم.
یه تنیک ساده پوشیدم و یه چادر سر کردم.
همون لحظه زنگ در به صدا اومد.... فکر کنم خودشونن😔
#خدا_ایستاده_ها_رو_به_پا_هم_نوشته
#ادامه_دارد...
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
4_6026180596252804392.mp3
16.27M
مداحیمۆݩ....🏴
🍃مے خۆنم بࢪاٺ،بازم
🍃از عشق ٺۅ بے ټابم حسیݩ
#نۅاۍ؏اشقے🦋
بانـواے:⇩
سیدࢪضانࢪیمانے
🇮🇷°•| #طنز_الشهدا |•°🇮🇷
در مدتی که در حلب بود،زبان عربی را دست و پا شکسته یاد گرفته بود.
اگر نمیتوانست کلمهای را بیان کند با حرکات دست و صورتش به طرف مقابل میفهماند که چه میخواهد بگوید.
یکروز به تعدادی از رزمندههای نبل و الزهراء درس میداد.وسط درس دادن ناگهان همه دراز کشیدند!
به عربی پرسید:«چتون شده؟» گفتند:«شما گفتید دراز بکشید!»😁
به جای این که بگوید ساکت باشید، کلمهای به کار برده بود که معنیاش میشد دراز بکشید!
به روی خودش نیاورد. گفت:«میخواستم ببینم بیدارید یا نه!»
بعد از کلاس که این موضوع را برای دوستانش تعریف کرد،
آنقدر خندید و خندیدند که اشک از چشمانشان جاری شد.😄
🔖 شهید #حسین_جوینده
راوی-همرزم شهید
@dosteshahideman🌸🍃
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#دارۍیہرفیقکہ...؟!
•●🇸 🇹 🇴 🇷 🇾 ●•
💌🕊💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌
💌🕊
🕊
#قرار عاشـــ❤ـــقی
کانـــال#دوست شــ❤ـــهید من
معرفی#شهید_محمد_اسدی
💌
💌🕊
💌🕊💌
💌🕊💌🕊
💌🕊💌🕊💌
💌🕊💌🕊💌🕊
⚘﷽⚘
كوله بارى پر زمهر انبیا دارد شهید
سینه اى چون صبح صادق، باصفا دارد شهید
این نه خون است اى برادر بر لب خشكیده اش
بر لب خونرنگ خود، آب بقا دارد شهید
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ كوله بارى پر زمهر انبیا دارد شهید سینه اى چون صبح صادق، باصفا دارد شهید این نه خون است اى بر
⚘﷽⚘
نام:محمد
نام خانوادگی:اسدی انجیله
نام پدر:ابراهیم
سن هنگام شهادت:41 سال
تاریخ تولد:1326/04/01
تاریخ شهادت:1367/05/05
استان:تهران
شهر:تهران بزرگ.منطقه5,22
مزار:انجیله
وظیفه/کادر:کادر
سازمان :نزاجا
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
زندگینامه شهید محمد اسدی انجیله
نام و نام خانوادگي: محمد اسدي
نام پدر: ابراهيم
تاريخ تولد: 1326/4/1
محل تولد: قم
وضعيت تاهل: متاهل
تعداد فرزند: 4پسر، 1دختر
شغل: راننده تريلي در ارتش
مدرک تحصيلي: ششم ابتدائي
تاريخ شهادت: 1367/05/05
محل شهادت: اسلام آباد غرب
مزار شهيد: قم
شهيد در سال 1326 در حومه قم در يک خانواده متوسط و مذهبي چشم به دنيا گشود، 2 خواهر و يک برادر داشت، تحصيلاتش را تا ششم ابتدائي ادامه داد، در سال 1349 با دختر دايي اش ازدواج نمود و در تهران ساکن شد. بعد از مدتي وارد ارتش شده و در قسمت ترابري مشغول خدمت گرديد، در تمام مدت جنگ، در جبهه ها حضور فعال داشت و بيشتر مدت جنگ، در جبهه بود، هميشه افسوس مي خورد که چرا به شهادت نرسيده ام؟ سرانجام بعد از امضاء قرار داد بين ايران و عراق و در زمان حمله منافقين کوردل به جبهه هاي غرب در عمليات مرصاد به دست مزدوران به شهادت رسيد و به لقاء الله پيوست. از ايشان 5 فرزند، 4 پسر و يک دختر به يادگار مانده است.
اين شهيد گرامي:
ـ بسيار فعال و از لحاظ اجتماعي ـ سياسي بسيار هوشيار بود و متفكرانه عمل مي كرد.
ـ بسيار بخشنده، مهربان، خانواده دوست، باگذشت، خوش اخلاق و فداکار بود. شب قبل از رفتنش، مرخصي استعلاجي داشت، ولي چون به او ماموريت خورده بود، به جبهه شتافت. البته همان شب تا صبح مانند پروانه دور بچه هايش مي چرخيد، آرامش نداشت و دائم بالاي سر بچه ها مي رفت و تا صبح آرام نبود.
ـ در عمليات مرصاد در قسمت ترابري، براي کمک به خانواده اي که در محاصره بودند رفته بود و خانواده را نجات مي دهد، با پدر آن خانواده پشت سر آنها سوار ماشين شده و در حال فرار به طرف تهران بودند که منافقين کوردل ابتدا لاستيک ماشين را هدف گرفته، بعد از آن دو پاي شهيد را هدف قرار داده و سرانجام او را به شهادت مي رسانند.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•