دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت64 آن روز با نورا در مورد همه چیز حرف زدیم.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت65
چندروزی بود که دوباره سرو کلهی پری ناز پیدا شده بود. ولی این بار رفتارش با من خیلی متفاوت بود. به طور عجیبی مهرورزی داشت.وقتی راستین شرکت نبود برای خودش و من چایی میریخت و کنارم مینشست. با هر جرعهی چاییاش شاید صد جمله حرف میزد. گاهی من هم همراهیاش میکردم. کمکم به این نتیجه رسیدم که در موردش اشتباه کردم. دختر بدی نیست. تنها چیزی که در موردش عذابم میداد این بود که گاهی جلوی من راستین را با محبت صدا میزد. به نظرم کارش از روی عمد بود. شاید هم میخواست زیرپوستی مرا حرص دهد. گرچه با همهی اینها آخر کارشان جنگ ودعوا بود. وقتی از دست راستین ناراحت میشد میآمد کنارم مینشست و درد و دل میکرد. خیلی دلم میخواست بگویم اخر چه مرگت است کمی لیاقت داشته باش. پسر به این خوبی دیگر چه میخواهی. بروید ازدواج کنید مرا هم راحت کنید دیگر. ولی فقط سکوت میکردم و بعد از رفتنش جگر پاره پارهام را از نو به هم میدوختم. گاهی هم اگر آقای طراوت در اتاق نبود اشکهایم را رها میکردم. گاهی هم پنجره را باز میکردم و به ابرها خیره میشدم. آنقدر به همان حال میماندم که صدای آقای طراوت درمیآمد. نمیدانم آسمان چه نیرویی داشت که آرامم میکرد.انگار دست باد مشت مشت ابربرمیداشت و مرا پُر میکرد.سبک میشدم. مثل خود ابر، مثل خود باد.یک روز که چیزی به پایان ساعت کاری نمانده بود. پری ناز به اتاقم آمد و با لبخند کنارم نشست و دوباره شروع به حرف زدن کرد. کمکم حرف به خانواده کشیده شد. من در مورد سختگیریهای مادرم حرف زدم. او هم گفت که خانوادهاش شهرستان هستند وازاین سختگیریهاراحت است.باتعجب پرسیدم:
–یعنی تنها زندگی میکنی؟لبهایش رابیرون داد و گفت:
–نه، اینجا یه خاله دارم، گاهی پیش اون میرم.ازوقتی تهران دانشگاه قبول شدم پیش خالمم، بااین که درسم تموم شده به شهرمون برنگشتم.البته گاهی هم پیش دوستام هستم.خیلی باحالن وخوش میگذره.اگه بخوای یه روز میریم اونجا.
–پس خانوادهی اونا کجا هستن؟
–بعضیهاشون شهرستانن، بعضیها هم کلا مستقل هستن دیگه. مگه بچه ننه هستن که بچسبن به ننه، باباشون؟ خودشون کار میکنن درآمددارن وراحت زندگی میکنن. البته موسسهایی که توش هستن خوابگاه داره.باهیجان گفتم:
–چه جالب، با رفقا بدون غرغرماماناحسابی خوش میگذره.خندید.
–دقیقا، پس توام درگیر این غرغرها هستی؟
–آره دیگه، کیه که نباشه.
–پس واجب شدبیای ببینی. شایدم امدی و باهم همخونه شدیم. یه سری بچههایی که از دست همه خستهان اونجان.توام میتونی بیای.ازحرفش جا خوردم.
–نه بابا، خانوادهی من ازاین جور مستقل بودنا خوششون نمیاد.اونا میگن مستقل بودن مساوی ازدواج کردن. من خودمم نمیتونم.چشمکی زدوگفت:
–اونش درست میشه نگران نباش.البته چون من اونجا مربی هستم میتونم پارتیت بشم.
–چه جالب.حالا هر وقت فرصت شد...همان موقع موبایلش زنگ خورد.گوشی را برداشت وگفت:
–ببخشیدراستینه، بایدجواب بدم.سلام عزیزم. پس چرا نمیای؟
–عه؟ باشه خودم میرم.
گوشی را قطع کردوباخوشحالی گفت:
–بیا فرصتشم جور شد. راستین دیگه نمیاد، بیازودتر بریم اونجایی که گفتم.
مرددگفتم:
–حالا نیم ساعت مونده تاتموم شدن ساعت...نگذاشت حرفم را تمام کنم.
–ول کن بابا، بیا بریم. دستم راگرفت وکشید.
–باشه پس چنددقیقه صبر کن.کاغذی برداشتم وتقاضای مرخصی نیم ساعته کردم و به منشی دادم.
–بی زحمت این روفردا بده به مدیر.من زودتر میرم.سوارماشین پریناز شدیم و به طرف موسسهایی که میگفت راه افتادیم.وقتی واردموسسه شدم، تعجب کردم.بیشترشبیهه یک خانهی بزرگ بود. سه طبقه داشت ودرهرطبقه اتاقهای زیادی داشت، که در هر کدام به گفتهی پرینازکاری انجام میدادند. وقتی ازحیاط بزرگ وسر سبز گذشتیم به یک سالن رسیدیم.پری نازاشارهایی به اتاقهاکردوگفت:
–اتاقهای طبقهی اول اکثراکارهای مقدماتی را برای ورودیهای جدید انجام میدن.
–یعنی چی مقدماتی؟
–یعنی ثبت نام، معرفی موسسه، توضیح کارهایی که باید انجام بشه و کلاسهایی که برگزار میشه، توضیح شرایط.چون اینجاشرایط خاصی داره ممکنه بعضیها قبول نکنن، باید از اول گفته بشه.البته اکثراقبول میکنن،ازخیابون موندن و آوارگی که بهتره.صورتم راجمع کردم.
–آوارگی؟
–آره دیگه، اینجا دخترا و زنهای بیخانمان و فراری رو جذب میکنن.بهشون کار وامکانات میدن.ازحرفش یک جورناامنی احساس کردم.
اشاره به طبقهی بالا کرد.
– توی طبقهی دوم کلاسها برگزار میشه. طبقهی سومم خوابگاهشونه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت65 چندروزی بود که دوباره سرو کلهی پری ناز پ
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت66
پری ناز مرانزدمدیرموسسه بردومعرفی کرد. یک آقای مسن و جاافتاده که اولین چیزی که با دیدنش جلب توجه میکرد تیشرت جذبش و ریش بزیاش بود. تیپ پسرهای امروزی لباس پوشیده بود.خانمی هم آنجا سرش داخل سیستم بود.بادیدن ما بلند شد و به من و پری نازدست داد و خوش امد گفت.پری نازکنارگوشم گفت:
–زن و شوهرن.آن خانم سوالهایی از من درموردتحصیلات و خانوادهام پرسید. بین جملاتش انقدر کلمهی عزیزم رو به کارمیبرد که حالت تهوع گرفتم. تقریبا مثل پریناز که با راستین اینطور صحبت میکرد.نمیدانم چرا ولی از برخوردشان خوشم نیامد. یک جور محبت مصنوعی و قانونمند. بعد از کلی سوال و جواب گفت:
–ببین عزیزم تو این موسسه تو میتونی خودت رو بشناسی و اعتماد به نفس پیدا کنی.بالحن شوخی گفتم:
–ولی مامانم میگه من اعتماد به نفسم زیادی بالاست، اونقدر که میتونم به دیگرانم قرض بدم.خانم، شالی که روی شانهاش بود را روی سرش انداخت و گفت:
–اگر اعتماد به نفس داشتی اینجا چیکار میکردی عزیزم. کسی که خودش روبشناسه و اعتماد به نفس داشته باشه که از خونه فرار نمیکنه عزیز دلم.باچشم های گرد شده گفتم:
–فرار؟پری ناز خودش را وسط انداخت و گفت:
–نه، خانم فرعی، اُسوه جون فراری نیست، میخواد مستقل باشه.خانم فرعی ابروهایش را بالا داد.
–خب چرا از اول نمیگی.بعد رو به من ادامه داد:
–ببخشید عزیزم پس باید بری پیش مشاورمون و چندتا فرم پر کنی.باتعجب پرسیدم:
–برای چی؟ چه فرمی؟خانم فرعی گفت:
–خب عزیزم برای ثبت نام دیگه. برای استفاده از امکانات اینجا باید پرونده تشکیل بدی و هر اطلاعاتی که در موردت خواستن بهشون بدی.پری ناز حرفش را تایید کرد و گفت:
–بعد از ثبت نام، باید بری پیش دکتروپرونده پزشکی هم تشکیل بدی.
–اون برای چی؟
آقایی که پشت میز نشسته بود و از همان اول یک لحظه نگاهش را از روی مابرنمیداشت خیلی خودمانی رو به پری نازگفت:
–پریناز این چند سالشه؟پری ناز دستش را در هوا چرخاند.
–سنش از بیست و پنج سال بیشتره، ولی خب شما یه کاریش بکنید.خانم فرعی با لبخند گفت:
–اتفاقا یه سن بالا برای کنترل بچهها میخواستیم. بعد چشمکی حوالهام کرد و لبخند کجی گوشهی لبش نشاند.از شوهرش که ما را نگاه میکرد خجالت کشیدم.روبه پری نازآرام گفتم:
–میشه چند دقیقه بیرون بریم؟ پری ناز از آنها عذر خواهی کرد و از اتاق بیرون آمدیم. به پری ناز گفتم:
–من که نمیخوام اینجا بمونم. یا تحت پوشش اینا باشم. من اصلا فکر نمیکردم اینجور جایی باشه.
–مگه خودت نگفتی میخوای از غرغرهای مامانت راحت بشی؟همان موقع دختری که یک تیشرت و شلوار لی تنش بود از طبقهی بالا به پایین آمد. موهای بلند و سیاهی داشت که خیلی زیبا گیس بافت شده بود.بادیدن پری ناز لبخندی زد و گفت:
–کلاس رقص الان شروع میشهها زودباش بجنب دیگه. بعد به طرف اتاق مدیر رفت.من با چشمهای گرد شده از پریناز پرسیدم:
–اینجا شال رو سرشون نمیندازن؟
–نه بابا کلا اینجا آزادیه. ولی میگن شال بندازیم بهتره چون یه وقت یکی ازبیرون میاد برای موسسه بد میشه. اینم که دیدی، خودش مربیه یه دقیقه امده پایین که زود بره وگرنه شالش رومیندازه.
–مگه طبقهی بالا همهی مربیا خانم هستن؟بیتفاوت گفت:
–نه، آقا هم هست.مات جوابش بودم که گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۳ آبان ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 14 November 2021
قمری: الأحد، 8 ربيع ثاني 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹ولادت امام حسن عسکری علیه السلام، 232ه-ق
🔹شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (بنابرروایتی)
📆 روزشمار:
▪️2 روز تا وفات حضرت فاطمه معصومه سلام الله علیها
▪️26 روز تا ولادت حضرت زینب سلام الله علیها
▪️34 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️54 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️64 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#صبحتبخیرمولایمن
🏝هر صبح وقتی سلامتان میکنم،
همچون ذرهای در برابر آفتاب،
جان میگیرم...
سر تا پا سرشار از امید میشوم...
در پرتو نگاهتان،
بالهای یخزدهام،
کم کم جان میگیرد و
با اعجاز نام زیبایتان
به پرواز در میآیم...
پر میکشم تا اوج....
من به شما زندهام...🏝
⚘..وَ قَدِ امْتَلَأَتِ الْأَرْضُ مِنَ الْجَوْرِ وَ أُفَوِّضُ أُمُورِي كُلَّهَا إِلَيْكَ
..در صورتى كه هم اكنون زمين پر از جور گرديده است و تمام امورم را به حضرتت تفويض كنم⚘
📚مفاتیح الجنان،دعای عصر غیبت
الّلهُـمَّعَجِّــلْلِوَلِیِّکَـــالْفَـــرَج
#امام_زمان
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
✹﷽✹
شاید
یـڪ روز
بہ نـدیدنت
بـہ نشنیدن صدایت
و بہ جاے #خالے_ات عادت ڪنم!
امـا...
فراموش ڪردنت
هنـرے است
ڪہ اصلا ندارم
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#پيامبر_اکرم_ص
گشاده رو باش ، كه خداوند انسان هاى گشاده رو را دوست دارد و با اخموى ترش رو دشمن است .
📚 الشهاب فى الحكم والاداب، صفحه ۳۸
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۲۸۵ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۲۸۶
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•