eitaa logo
دوست شــ❤ـهـید من
934 دنبال‌کننده
11.7هزار عکس
2.5هزار ویدیو
68 فایل
🌹🌿بسم الله الرحمن الرحیم🌿🌹 #شهید_محمود_رضا_بیضائی: «اذا کان المنادی زینب (س) فأهلا بالشهادة» " «اگر دعوت کننده زینب (س) باشد، سلام بر شهادت»! #خادم_کانال: @gharibjamandeh
مشاهده در ایتا
دانلود
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۱ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۲ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🌹بسم الله الرحمن الرحیم 🌹 شهید # نام ونام خانوادگی شهید مدافع حرم : شهید حمید سیاهکالی مرادی نام پدر : حشمت الله محل تولد : قزوین تاریخ ولادت : 1368/2/4 تاریخ شهادت : 1394/9/4 محل شهادت : سوریه . جنوب غربی حلب مدت عمر :26 سال محل مزار : گلزار شهدای قزوین کتاب مربوط به این شهید بزرگوار : یادت باشد شهید حمید سیاهکالی مرادی 14 اردیبهشت ماه 1368 در قزوین به دنیا امدند این شهید بزرگوار دانشجوی مقطع کارشناسی حسابداری مالی بودند ایشان در تاریخ دهم ابان ماه سال 1391 ازدواج کردند . ایشان توسط سپاه صاحب الامر (عج) قزوین به عنوان مدافع حرم وفرمانده مخابرات وبیسیم چی در جبهه دفاعی سوریه حضور یافتند . ایشان خیلی مهربان ومودب بودند وبرای همه خانواده سرمشق بودند . شهید حمید سیاهکالی مرادی که از پاسداران تیپ 82 سپاه حضرت صاحب الامر(عج) بودند در 5 اذر سال 94 در راه دفاع از حرم حضرت زینب (س) ونبرد با تروریست های تکفیری داعش در سوریه به شهادت رسیدند این شهید بزرگوار دومین شهید سرفراز مدافع حرم عقیله بنی هاشم از استان قزوین می باشند شادی روح تمام شهدان بزرگوار صلوات 🥀🥀 ._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _.. @dosteshahideman ._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
🌸بسم الله الرحمن الرحیم 🌸 از وصیت نامه شهید سیاهکالی مرادی # با سلام وصلوات بر محمد وال محمد (ص) این جانب حمید سیاهکالی مرادی فرزند حشمت الله لازم دیدم تا چند جمله ای را از باب درد دل درچند سطر مکتوب کنم . ابتدا لازم است بگویم دفاع از حرم حضرت زینب (س) را بر خود واجب میدانم واز خداوند میخواهم تا مرا در این راه ثابت قدم بدارد انچه این حقیر تاکنون در زندگی خویش از کج فهمی ها وبی بصیرتی های برخی از انسان ها فهمیدم این است که یا خانواده اهل بیت (ع) را درک نکرده‌اند ودر هیچ برههای در کنارشان قرار نگرفته اند ویا در کنارشان بودند ولی در صحنه های حساس میدان را خالی کرده اند ویا مانعی بودند در این مسیر انان که ماندند از دین داری به دین یاری رسیده بودند وفهم درک کرده بودند که در این مسیر تنها راه رسیدن به خداست وعامل انحراف بشریت دور ماندن وکور ماندن از راه واز نور هدایت است . ._ _ _ _ _ 🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _ @dosteshahideman ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
💐بسم الله الرحمن الرحیم 💐 سلام بر شهادت که بزرگترین نتیجه حرکت است . خوشابه حال انان که پروازشان اسیر هیچ قفسی نشد وهیچ بالی اسیر پروازشان نساخت .. خوشابه حال انان که از رهایی رهیدندوبال وبال جانشان نشدخوشا به حال انان که .. اسمانی شدن نه بال می خواهد نه پر دلی می خواهد به وسعت خود اسمان مردان اسمانی بال پرواز نداشتن تنها به ندای دلشان لبیک گفتند وپریدن .. ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _ @dosteshahideman ._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
5.07M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🎥 آموزش‌تیراندازی‌به‌سبک‌شهیدمدافع‌ حرم‌محمودرضابیضایی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
چجوری‌انقدر‌آدم‌حسابی‌هستی‌آخه؟! •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عاشقانه دو مدافع #قسمت_شصت_و_یکم بپرسید؟ بله حتما. دیگه چی ؟؟ _دیگه این که من که خواهر ندارم شما
دومدافع واسه دیدنش روز شماری میکردم ... هر روز که میگذشت ذوق و شوقم بیشتر میشد هم برای دیدن علی عزیزم هم برای عروسیمون احساس میکردم هیچ کسی تو دنیا عاشق تر از من و علی نیست اصلا عشق ما زمینی نبود. _ به قول علی خدا عشق ما رو از قبل تو آسمونا نوشته بود. همیشه میگفت:اسماء ما اون دنیا هم با همیم من بهت قول میدم. همیشه وقتی باهاش شوخی میکردم و میگفتم: آها یعنی تو از حوری های بهشتی میگذری بخاطر من از دستم ناراحت میشد و اخم میکرد _ اخم کردناشم دوست داشتم وای که چقدر دلتنگش بودم با خودم میگفتم: ایندفعه که بیاد دیگه نمیزارم بره من دیگه طاقت دوریشو ندارم چند وقتی که نبود، خیلی کسل و یی حوصله شده بودم دست و دلم به غذا نمیرفت کلی هم از درسام عقب افتاده بودم _ حالا که داشت میومد سرحال تر شده بودم میدونستم که اگه بیاد و بفهمه از درسام عقب افتادم ناراحت میشه. شروع کردم به درس خوندن و به خورد و خوراکم هم خیلی اهمیت میدادم. تو این مدت چند بار زنگ زد. یک هفته به اومدنش مونده بود. قسمم داده بود که به هیچ وجه اخبار نگاه نکنم و شایعاتی رو که میگن هم باور نکنم. _ از دانشگاه برگشتم خونه بدون اینکه لباس هامو عوض کنم نشستم رو مبل کنار بابا چادرمو در آوردم و به لبه ی مبل آویزو کردم بابا داشت اخبار نگاه میکرد بی توجه به اخبار سرم رو به مبل تکیه دادم و چشمامو بستم. خستگی رو تو تمام تنم احساس میکردم... _ با شنیدن صدای مجری اخبار چشمامو باز کردم: تکفیری های داعش در مرز حلب یاد حرف علی افتادم و سعی کردم خودمو با چیز دیگه ای سر گرم کنم اما نمیشد که نمیشد. قلبم به تپش افتاده بود این اخبار لعنتی هم قصد تموم شدن نداشت یه سری کلمات مثل محاصره و نیروهای تکفیری شنیدم اما درست متوجه نشدم. _ چادرمو برداشتم رفتم تو اتاق به علی قول داده بودم تا قبل از اینکه بیاد تصویر همون روزی که داشت میرفت، با همون لباس های نظامیش رو بکشم این یه هفته رو میتونستم با این کار خودمو مشغول کنم. هر روز علاوه بر بقیه کارهام با ذوق وشوق تصویر علی رو هم میکشیدم. _ یک روز به اومدنش مونده بود. اخرین باری که زنگ زد ۶ روز پیش بود. تاحالا سابقه نداشت این همه مدت ازش بی خبر بمونم. نگران شده بودم اما سعی میکردم بهش فکر نکنم. اتاقم تمیز و مرتب کردم و با مریم رفتم خرید. دوست داشتم حالا که داره میاد با یه لباس جدید به استقبالش برم. _ خریدام رو کردم و یه دسته ی بزرگ گل یاس خریدم. وقتی رسیدم خونه هوا تقریبا تاریک شده بود گل هارو گذاشتم داخل گلدون روی میزم. فضای اتاق رو بوی گل یاس برداشته بود. پنجره ی اتاقو باز کردم نسیم خنکی وارد اتاق شد و عطر گلهارو ییشتر تو فضا پخش کرد. یاد حرف علی موقع رفتن افتادم. گل یاس داخل کاسه ی آب رو بو کرد و گفت: اسماء بوی تورو میده. لبخند عمیقی روی لبام نشست _ ساعت ۱۰ بود و دیدار آخر من ماه و آخرین شب نبود علی روبروی پنجره نشستم. هوا ابری بود هرچقدر تلاش کردم نتونستم ماه رو بیینم. باخودم گفتم: عییی نداره فردا که اومد بهش میگم. بارون نم نم شروع کرد به باریدن. نفس عمیقی کشیدم بوی خاک هایی که بارون خیسشون کرده بود استشمام کردم . پنجره رو بستم و رو تختم دراز کشیدم. تو این یک هفته هر شب خوابهای آشفته میدیدم. نفس راحتی کشیدمو با خودم گفتم امشب دیگه راحت میخوابم. تو فکر فردا و اومدن علی، و اینکه وقتی دیدمش میخوام چیکار کنم، چی بگم بودم که چشمام گرم شد و خوابم برد. _ نزدیک اذان صبح با صدای جیغ بلندی از خواب ییدار شدم. تمام تنم عرق کرده بود و صورتم خیس خیس بود معلوم بود تو خواب گریه کردم. نمیدونستم چه خوابی دیدم ولی دائم اسم علی رو صدا میکردم. مامان و بابا با سرعت اومدن تو اتاق. _ مامان تکونم میدادو صدام میکرد نمیتونستم جواب بدم. فقط اسم علی رو میبردم بابا یه لیوان آب آورد و میپاشید رو صورتم ... •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت95 با صدای پرستاری بیدار شدم. –بلند شو تنبل
🕰 دلم نمی‌خواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم و به روی دستم نگاه کنم. ولی وقتی این گرما تبدیل به نوازش شد علی‌رغم میلم چشم‌هایم را باز کردم. سقف اتاق بیمارستان اولین چیزی بود که دیدم. همین کافی بود تا بفهمم که همه‌اش خواب بوده. دیدم نورا با چشم‌های شفاف کنارم ایستاده است. تعجب کردم انتظار داشتم یکی از اعضای خانواده‌ام کنارم باشد. نورا لبخند زد و با صدای بغض آلودی گفت: –خدا رو شکر که حالت خوب شد. فقط خدا می‌دونه چقدر نگرانت بودم. من‌هم لبخند زدم. –آره دیدم. چشم‌هایش گرد شد. –دیدی؟ دوباره لبخند زدم و سعی کردم موضوع را عوض کنم. –نورا جان مامانم کجاست. راستش اون خیلی خسته بود بردنش خونه، فردا میاد ملاقاتت. امینه خانمم بیرونه، بعد از من میاد پیشت. بیچاره وقتی دید من دوست دارم زودتر بیام پیشت گفت اول تو برو ببینش من بعدا میرم. راستی یه خبر خیلی خوبم برات دارم. البته برای هممون خبر خوبی بود. برای من که بهترین خبر عمرم بود. کنجکاو شدم. –چه خبری؟ چی شده؟ –دکتر بعد از این که سی‌تی‌اسکنت رو دید گفت مشکلی نداری، گفت اون لخته دیگه طوری نیست که نیاز به عمل باشه، با دارو برطرف میشه. گفت احتمالا یکی دو روز دیگه می‌تونن مرخصت کنن. –یعنی دکتر گفته بود توی سرم لخته‌ی خون هست؟ –آره، اگه بدونی چی به ما گذشت. البته دکتر به پدرت گفته تشخیصش درست بوده، سی‌تی قبل و حالا رو هم نشون داده و توضیح داده که لخته‌خون اول وجود داشته ولی بعد خود به خود برطرف شده که جزوه موارد نادره. خلاصه این که هممون یه نفس راحت کشیدیم و از این استرس چند روزه راحت شدیم. –ببخشید خیلی اذیت شدی. –تو باید ما رو ببخشی. هممون عذاب وجدان گرفتیم. یه جورایی تقصیر ماست که این بلا سر تو امد. –ولی من خوشحالم که این اتفاق افتاد. نورا مبهوت نگاهم کرد. من سرم را برگرداندم و به پنجره‌ی اتاق که با پرده‌ی کرکره‌ایی آبی رنگی پوشانده شده بود نگاه کردم. دل تنگ بودم، خیلی دل تنگ. از وقتی برگشته بودم مدام به این موضوع فکر می‌کردم که چرا عمرم را اینطور گذراندم؟ اگر قدر لحظاتم را می‌دانستم شاید آن صدا ناراحت نمیشد و حتی مرا با خودش می‌برد. دلم نمی‌خواست دوباره به اینجا برگردم. با صدای نورا به خودم آمدم. –اُسوه، نگاهش کردم. –یعنی اینقدر از دست پری‌ناز ناراحتی؟ ابروهایم را بالا دادم. –پری‌ناز؟ چرا اون؟ –فکر کردم به خاطر اون میگی خوشحالی که این اتفاق افتاد. –چه ربطی داره؟ –خب اینجوری از چشم راستین میوفته دیگه. لبخند زدم. –نه بابا، منظورم اصلا اون نبود. بامِن و مِن پرسید: –میگم... پری...‌ناز رو می‌بخشی؟ پرسیدم: –معلومه. اتفاق دیگه، اون که نمی‌خواست اینجوری بشه. ممکن بود من هولش می‌دادم و این بلا سر اون میومد. حالا ازش خبری داری؟ –نه، من اصلا ندیدمش و خبری ازش ندارم. ولی می‌‌بینم که بیچاره راستین چقدر ناراحته و درگیره. اون خودش رو مقصر می‌دونه. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبور‌زمان‌بیدارت‌می‌کند🕰 #نویسنده_لیلا‌فتحی‌پور #پارت96 دلم نمی‌خواست مسیر نگاهم را تغییر بدهم
🕰 –وقتی حنیف بهش زنگ زد و گفت که دکتر گفته دیگه عمل نیاز نداری و به زودی مرخص میشی اونقدر خوشحال شد که از ذوقش اگه بال داشت حتما پرواز می‌کرد. با حرفش یاد خوابم افتادم. –نورا، تو می‌دونی اگر خواب پرواز ببینیم تعبیرش چیه؟ –من معبر نیستم ولی حنیف یه چیزایی بلده. یادمه اون موقع که تازه ازدواج کرده بودیم منم یه همچین خوابی دیدم. حنیف گفت تعبیرش اینه که به رشد معنوی می‌رسم. البته نوع پرواز و مسیر هم تو خواب مهمه. یعنی چی نوع پرواز؟ –یعنی با یه وسیله‌ایی پرواز می‌کردی یا خودت؟ به طرف بالا و عمودی می‌رفتی بالا یا... حرفش را بریدم. –من به صورت عمودی پرواز می‌کردم ولی گاهی به راست و چپ کشیده میشدم. لبخند زد. –مهم اینه که آخرش پرواز کردی و بالا رفتی دیگه. درسته‌؟ –اهوم. –این خیلی خوبه، انشاالله که خیره. خیالم از حرفش راحت شد و احساس خوبی پیدا کردم. نورا ادامه داد: –من خودم قبل از این که اون خواب رو ببینم برای کارهام احتیاج به تمرکز زیادی داشتم، ولی حواسم جمع نمیشد، به همه چی فکر می‌کردم الا به چیزی که باید فکر کنم. مطالعاتی بود که باید با تمرکز بالا انجام می‌دادم، ولی نمیشد. یه روز از حنیف پرسیدم، چی کار کنم تمرکزم بیشتر بشه. اونم بی‌تعارف همونطور که سرش تو کتابش بود گفت: –اولا کم حرف بزن، بعدشم قبل از هر حرفی بهش فکر کن بعد. وقتی به حرفهات فکر کنی خودت متوجه میشی که نصف بیشتر حرفها مطرح کردنش لزومی نداره. –از حرفش ناراحت نشدی؟ –اولش یه کم ناراحت شدم. ولی وقتی فکر کردم دیدم راست میگه واقعا چقدر حرفهای غیرضروری می‌زنم. ولی ربطش رو به تمرکز نمی‌دونستم. ازش پرسیدم: –خب چرا حرف زدن تمرکز رو از بین می‌بره، اصلا چه ربطی داره؟ گفت: –چون قوه‌ی خیالت درگیر حرفهایی میشه که میگی. آدمهایی که پرگو هستن تشویش فکر دارن، بعد این تشویش توی خواب خودش رو نشون میده و خوابشون مشوش می‌شه، خواب دیدنمون وابسته به حرفهامونه مثلا آدمهایی که به هیچ قیمتی دروغ نمیگن خوابشاشونم صادق‌تر میشه. پرسیدم: –حالا خواب دیدن به چه درد ما می‌خوره؟ گفت: –عالم برزخ ما همین خوابامونه، وقتی خوابت مدام مشوشه برزختم همینه، اصلا اکثرا اعمال ما با زبونمون درست میشه. زبون که کنترل بشه هم تمرکز خواهیم داشت هم خواب خوب و راحت. البته خیلی توضیح‌های دیگه هم داد، که حالا شاید تو یه فرصت مناسب همه رو برات بگم. خلاصه این که بعد از اون به توصیش عمل کردم و بعد از یه مدت اون خواب پرواز رو دیدم. البته خیلی سخت بود. من یه عمر پرگویی کردم و هر ماجرایی رو با جزییات واسه دوستام تعریف می‌کردم کنترل کردنش یه ماراتن بود. ولی بعد یه مدت دیدم تمرکزمم خیلی بهتر شده. آن روز پدر و امینه و عمه هم تک به تک به دیدنم امدند و من از همه‌شان سراغ مادر را گرفتم. گفتند که حتما فردا به دیدنم می‌آید. تا به حال اینقدر کمبود مادر را احساس نکرده بودم. •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈• @dosteshahideman •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا