☘بسم الله الرحمن الرحیم☘
🍁وصیت نامه شهید مدافع حرم بابک نوری 🍁
اینجانب بابک نوری فرزند محمد به تو حسادت می کنند تو مکن تو را تکذیب میکنند ارام باش تو را میستایند فریب مخور تو را نکوهش میکنند شکوه مکن مردم از تو بد می گویند اندوهگین مشو وهمه مردم تو را نیک می خوانند مسرور باش .. انگاه از ما خواهی بود
حدیثی بود که همیشه خواستم به چیز هایی که از ان ها اگاه هستم عمل کنم ولی در این دنیای فانی به قدری غرق گناه والودگی بودم که نمیدانم لیاقت قرب به خدارا دارم یا نه ؟
خدایا گناه های من را ببخش اشتباهاتم را در رحمت ومغفرت خودت ببخش وتا وقتی که مرا نبخشیدی مرا از این دنیا مبر . تا وقتی که راه هم راه حق است مرابمیران. خدایا کمکم کن تا در راه تو قدم بردارم ودر راه تو جان بدهم .
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
@dosteshahideman
._ _ _ _ _🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت100 باچشمهای گرد شده نگاهش کردم. –خب چرا
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت101
از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و به مادر گفتم:
–مامان میشه یه لیوان آب بدی؟
مادر لیوانی از آبچکان برداشت.
–میگفتی برات میاوردم، چرا پاشدی امدی؟
–مامان جان من خوبم. کمرم شمشیر نخورده که، تو این چند روز اونقدر خوابیدم زخم بستر گرفتم. بعدشم واسه خودم آب نمیخوام، میخوام به اسفنج این سبد گل یه کم آب بدم. گلهاش بیحال شدن.
مادر لیوان را از آب پر کرد و به طرف سبد گل رفت.
–میگم مریم خانم اینا چه سبد گل بزرگی برات آوردنا، وقتی پسرش رو توی راهرو سبد به دست دیدم، نفهمیدم کیه سبدجلوی صورتش روگرفته بود.لبخندزدم.
–من اول فکر کردم این سبد رو عمه ایناآوردن، آخه دست آقا راستین وقتی وارداتاق شد چیزی نبود.مادرآخرین قطرات ته ماندهی آب داخل لیوان را روی گلهای رز هلندی پاشید.
–نه، عمه وقتی جلوی در مریم خانم رودید به استقبالش رفت بعد پسر مریم خانم گل رو داد دست عمه، با یه حالت شرمندگی این کار رو کرد که دلم براش سوخت. انگار میخواست یه جورایی ازش دلجویی کنه. آخه عمه میگفت اون روز که تو زمین خوری و عمه رفته خونشون به پسر مریم خانم تشر زده.لبم را گاز گرفتم.
–واقعا؟ آخه اون بیچاره چیکار کنه.
–آره منم بهش گفتم که تو خودت خوردی زمین اون که گناهی نداره، خب دیگه عمه اون لحظه لابد هول کرده.یکی از گلهای داخل سبد را از اسفنجش خارج کردم و به گلبرگهایش خیره شدم و زمزمهوار گفتم:
–باید ازش تشکر کنم. مادر گفت:
–من نمیدونستم تو پیش پسر مریم خانم کار میکنی، خب حداقل بهم میگفتی که پیش مریمخانم کوچیک نشم. وقتی ازش شنیدم خیلی تعجب کردم.یادم آمد که من موضوع راستین را به همه گفتهام جز مادرم. از ناراحتی سرم را پایین انداختم و عذر خواهی کردم.ولی باز هم نتوانستم موضوع را برایش توضیح دهم.
–عصر آن روز صدای آیفن بلند شد. مادر نگاهی به آیفن انداخت و لبخند پهنی زدو گفت:
–عه، صدفه.
صدف خوشحال و خندان با یک جعبه شیرینی وارد شد و بعد از این که بامادراحوالپرسی کرد کنارم نشست و سرم رابوسید و گفت:
–وای اُسوه، خدا رو شکر که زندهایی اگه میمردی این محرم شدن من وامیرمحسن حالا حالاها داستان میشدا.نوچ نوچی کردم و گفتم:
–زن داداش این مدلی نوبره والله،چقدرنگرانم بودی، فکر کنم از نگرانی زیاددخیل بسته بودی دم در بیمارستان نه؟
–باور کن من میخواستم بیام، مامانم نذاشت، گفت نه به داره نه به بار، درست نیست بری اونجا، فک و فامیلاشون اونجا میبینن میپرسن این کیه،اونوقت خانواده امیرمحسن چی جواب بدن.زیر چشمی نگاهش کردم و او ادامه داد:
–عوضش کلی برات دعاکردم،اصلاازدعاهای من بود که یهو دکتره گفته نیازبه عمل نداری پاشو برو خونتون.دستم را مشت کردم و آرام به شکمش زدم. او هم خواست کم نیاورد با کف دستش ضربهایی به سرم زد. همان لحظه مادر جعبه شیرینی به دست از آشپزخانه وارد سالن شد و این صحنه را دید.جعبه شیرینی از دستش افتادوهردودستش را به صورتش کشیدوگفت:
–خاک به سرم، دست به سرش نزن،خطرناکه...دکتر گفته فعلا باید مواظب باشه.بیچاره صدف خیره به مادر بیحرکت ماند. بلند شدم تا شیرینیهایی که روی زمین ریخته بود را جمع کنم.
–مامان چیزی نشده، چرا اینجوری...مادر حرفم را برید و گفت:
–تو تکون نخور برو بشین خودم جمع میکنم. نشنیدی دکتر چی گفت؟نگاهی به صدف انداختم هنوزهمانطوربیحرکت بود.کنارش نشستم و با خنده گفتم:
–فکر کنم دعات نگرفته عزیزم، دیدی دکتر چی گفته؟ هر لحظه امکان داره ضربه مغزی، سکتهایی چیزی رخ بده.صدف فوری بلند شد و شروع به جمع کردن شیرینیها کرد و رو به مادر گفت:
–ببخشید، من نمیدونستم. خیلی آروم زدم شما چرا اینقدر حساس شدید؟مادر هم به صدف کمک کرد و گفت:
–تو ببخش عزیزم، اصلا نفهمیدم چی شد. از بس چشمم ترسیده .آخه تونمیدونی تو این چند روز من چی کشیدم، مُردم و زنده شدم.صدف دوباره لبخند به لبهایش آمد و گفت:
–نترسید، باور کنید این هیچیش نمیشه، مثل بادمجون بم میمونه.مادر هم لبخند زد و نگاهی به شیرینیها انداخت.
–فکر کنم اینا رو دیگه نمیشه خورد.
صدف جعبه شیرینی را از دست مادر گرفت.
–چرا نشه، چیزیشون نشده که، شیرینی تر که نبوده، له بشه. با یه چایی خوش رنگ میخوریمش.خندیدم.
–مامان جان این صدف تا همهی اینارو به خورد ما نده ول کن نیست. الان اینارو بریزیم دور فکر میکنه شکست مالی خورده و پولش هدر رفته. اونوقت ممکنه به جای من این سکته کنه.مادر خندید.
–اتفاقا این یه صفت خوبیه برای خانما. امان از روزی که شوهر آدم از این اخلاقا داشته باشه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت101 از جایم بلند شدم. به آشپزخانه رفتم و ب
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت102
مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی به آشپزخانه رفت.صدف دوباره کنارم نشست و گفت:
–توام حالا هی من رو ضایع کنا، الحق که خواهر شوهری. من کجا اینجوریام؟ خسیسم خودتی.دستش را گرفتم.
–ول کن این حرفها رو از امیر محسن چه خبر؟
–تو خواهرشی از من میپرسی؟
–اصل حالش رو تو خبر داری.
–این روزا که به خاطر تو حالش خوب نبود ولی الان بهتره. دیروز دوباره با هم حرف زدیم. قرار شد دیگه آخر هفته اگه تو این دفعه زیر تریلی نری ما به هم محرم بشیم.خندیدم.
–نمیدونم تا ببینیم با چی راحتترهستم. راستی صدف یه چیزی میخواستم بگم. خیالت از امیرمحسن راحت باشه، اون خیلی پسر خوبیه. آخه مامان میگفت بابات هنوزم داره درموردش تحقیق میکنه.
–دیگه خواهر دوماد ازش تعریف نکنه پس عمهی من میخواد تعریف کنه.ضربهایی بر سرش زدم.
–ایبابا دارم جدی حرف میزنم.او هم دستش را بالا برد تا ضربهام راتلافی کند ولی دستش همان بالاماند.نگاهی به آشپزخانه انداخت و دستش رانوازش وار روی سرم کشید و زمزمهکرد.
–بالاخره که حالت خوب میشه عزیزم.
حالا بگو،داشتی از داداشت میگفتی. البته بابای من تا حالا نتونسته یه نقطه ضعف پیداکنه، واسه همین کوتا نمیاد، میخواد یه چیزی پیدا کنه که بعدا چماقش کنه روی سرم.لبم را به دندان گرفتم.
–نگو صدف، اونم نگرانته دیگه،درموردامیر محسن خواستم بگم، شاید زندگی باهاش سخت باشه ولی خوبیهاش خیلی زیاده، حتما خوشبختت میکنه.سرش را پایین انداخت.
–میدونم، گاهی ازش خجالت میکشم،
یه وقتهایی یه حرفهایی میزنه که به زنده بودن خودم شک میکنم.
–چطور؟
–اون برای هر روزش حتی هر ساعتش برنامه داره، خیلی برای وقتش ارزش قائله. باید خیلی چیزا ازش یاد بگیرم اُسوه، همش فکر میکنم خیلی عقبم،یعنی امیر محسن یه جوری حرف میزنه که من اینطور فکر میکنم. همش در حال جمع کردنه و میگه وقتمون خیلی کمه.اصلا یه حرفهایی میزنه که من استرس میگیرم و با خودم میگم تا حالا پس من چیکار میکردم. واقعا چه زندگی مسخرهایی داشتما، بخور، بخواب،کارکن، تهشم برو مسافرت و تفریح، بعدشم پیش خودت فکر کن خیلی داره بهت خوشمیگذره، مثلا امروز فلان رستوران لاکچری رفتی خیلی حال کردی، بعد بیابه بقیه پزش رو بده، یعنی ته خوشی وزندگیمون شده این چیزا، خوب آخرش...یعنی خاک توی سرت صدف...سرم را به علامت تایید تکان دادم.
–آره، به منم از این حرفها میزد ولی من کلا حرفهاش رو جدی نمیگرفتم. دلیلش رو تازه الان میفهمم.صدف سوالی نگاهم کرد.
–دلیلش این بود که چیزهایی که امیرمحسن میگفت رو نمیدیدم و پیش خودم فکر میکردم اون چون زیباییهای دنیا رو نمیبینه اینقدر راحت حرف میزنه. ولی حالا...صدف حرفم را برید.
–یعنی خاک عالم، تو واقعا اینجوری فکرمیکردی؟
–اهوم.
–باز صد رحمت به من، تو خاک برات کمه، گل توی اون مخ نصفه و نیمت کنن که حالا دیگه معیوبترم شده.ولی کلا یه کم عوض شدیا اُسوه، به نظرم حرفهات یه جوری عجیب غریب شدهها...مادر با سینی چای واردشدوروبه صدف گفت:
–پس توام حس کردی؟ به نظر منم اُسوه یه جوری شده.صدف زیر گوشم گفت:
–آخ، آخ، چه شانسی آوردم، اگه چندثانیه زودتر میومد و حرفهای من رومیشنید الان سینی چایی پخش زمین بود، ولی این بار دیگه با جارو حل نمیشدباید میرفتیم سوانح سوختگی.با تعجب گفتم:
–کدوم حرفهات؟
–همون گِل و خاک تو سرت واینادیگه ...بلند خندیدم و آرام گفتم:
–بگم بهش؟لبهایش را بیرون داد.
–انگار نه انگار یه ساعته داریم از آدم بودن حرف میزنیما، فکر نکنم به کار تو بیاد.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت102 مادر بعد از جارو زدن برای دم کردن چایی ب
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت103
چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بود و دیگر کارهای روزمرهام را خودم انجام میدادم.
قرار بود دو روز دیگر مراسم کوچکی برای امیرمحسن و صدف بگیریم. در حقیقت یک مهمانی کوچک.
احساس میکردم صدف خیلی بیشتر از امیرمحسن خوشحال است و برای روز موعود لحظه شماری میکند.
از روی تختم بلند شدم و به طرف آشپزخانه رفتم. مادر همانطور که با گوشی حرف میزد سبزی هم پاک میکرد.
سینی سبزی را از مقابلش برداشتم و سمت دیگر کانتر گذاشتم و شروع به پاک کردم کردم.
چند دقیقهایی طول نکشید که مادر با ناراحتی گوشی را قطع کرد و با خودش گفت:
–این پسره دیوونه شده، میخواد آبروی ما رو ببره.
–چی شده مامان؟
مادر کلافه دستهایی از جعفریهای تر وتازه را برداشت و گفت:
–میگه قبل از مهمونی با پدر و مادر صدف صحبت کنید که ما نمیخواهیم عروسی بگیریم، بعد نگن چرا از اول نگفتید.
–خب مامان حتما با صدف هماهنگه که میگه دیگه، شما چرا ناراحت میشید.
–آخه اون روز که رفتیم خواستگاری باید بهشون میگفتیم، اون روز ما همهی حرفهامون رو زدیم تموم شد. قرار شد عروسی هم بگیریم الان نمیشه که بزنیم زیر حرفمون.
بعد بغض کرد و دنبالهی حرفش را گرفت.
–بعدشم مگه من یه پسر بیشتر دارم میخوام تو لباس دامادی ببینمش، میخوام براش عروسی بگیرم. این همه سال زحمتش رو کشیدم که بهترین شب زندگیش رو...
با صدای تلفن، مادر حرفش را نیمه گذاشت و تلفن را برداشت و من با خودم فکر کردم، شاید چشمهای امیرمحسن باعث شده مادر اینقدر نسبت به او حساس و آرزو به دل باشد. چون در مورد من اینطور نیست. شاید هم هست و من بیخبرم.
مادر گوشی را روی کانتر گذاشت و گفت:
–اینم از آقا جانت، میگه بزار امیرمحسن همون کاری که میخواد رو انجام بده. میگم آرزو دارم، میگه شما حیفی خانم که آرزوهات این چیزا باشه. یه حرفهایی هم میزنه که دیگه من لال میشم. میگم اُسوه تو با برادرت صحبت کن. شما دوتا با هم رابطتون خوبه، شاید حرفت رو بخره.
لبخند زدم.
–مامان میدونم برات سخته، کلا برای یه مادر اولویت زندگیش بچشه، من که مادر نشدم پس نمیتونم درکت کنم، ولی تو با خونسرد جلوه دادن خودت خدا رو غافلگیر کن.
مادر خندید.
–خدا رو غافلگیر کنم؟ دختر دیوونهی من، خدا مگه غافلگیر میشه؟
–چه میدونم، خب خوشحالش کن.
مادر دوباره خندید.
–میگم اُسوه کاش زودتر میرفتی خونهی مریم خانم و میخوردی زمین. به قول صدف کلا مخت جابهجا شدهها...
با انگشت سبابه به پیشانیام اشاره کردم.
–شایدم مخم به جای اصلی خودش برگشته.
مادر خندهاش را جمع کرد و پرسید:
–چی؟
صدای زنگ گوشیام اجازه نداد جواب مادر را بدهم. فوری دستهایم را شستم و به طرف اتاقم رفتم. صدایش از آنجا میآمد.
صدف بود میگفت موضوع عروسی نگرفتن را در خانه مطرح کرده پدرش موافقت نکرده، برای همین با ناراحتی گفت:
–اُسوه میشه از پدر و مادرت بخوای که
دوباره بیان در این مورد با پدرم صحبت کنن. من میدونم این دفعه اگرم تو چیزیت نشه، خانواده من یه چیزی رو بهونه میکنن تا آخر هفته مهمونی گرفته نشه.
–اینقدر آیهی یاس نخون، باشه میگم. آقاجانم راضیش میکنه، خیالت راحت. اینقدر ضایع بازی در نیار و خودت رو تابلو نکن. تو بشین خونه کار رو بسپر به دست شوهر آیندت. آهی کشید و خداحافظی کرد.
بعد از قطع تماس، پیامکی را دریافت کردم.
نوشته بود: زندهایی؟
شماره برایم آشنا نبود، یک شمارهی طولانی و عجیب و غریب بود.
با خودم گفتم لابد از این پیامهای تبلیغی است که چند پیام پشت هم میفرستند.
شاید این هم مدل جدید تبلیغ است.
فردای آن روز دوباره پیامکی برایم آمد که نوشته بود.
سلام، حالت بهتر شد؟
پیام از طرف راستین بود. نکند دیروز هم راستین با شمارهی دیگری بوده که برایم پیام داده.
نوشتم:
–سلام، بله خوبم.
نوشت:
–پس، من فردا تو شرکت منتظرتم. کلی اینجا کار مونده.
ماندم چه بنویسم. جوابی ندادم و به صفحهی گوشیام خیره ماندم.
چند دقیقه بعد زنگ زد و بعد از احوالپرسی دوباره حرفش را تکرار کرد.
گفتم:
–آقا راستین من نمیخوام دیگه بیام اونجا...
حرفم را برید و با صدایی که انگار ناگهان چنگ رویش کشیده باشند گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت103 چند روزی گذشت و من دیگر حالم خوب شده بو
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت104
–یعنی توام تو این شرایط من رو تنها میزاری؟
از شنیدن حرفش چشمهایم گرد شد. باورم نمیشد این راستین بود که اینطور از من میخواست که دوباره به شرکت برگردم. کمی این پا و آن پا کردم. چه میگفتم، آن طور که او گفت مگر دلم میآمد که جواب منفی بدهم؟
سکوت کردم. یعنی نمیدانستم چه جوابی باید بدهم.
او ادامه داد:
–اگه به خاطر اتفاقهای گذشته میگی، دیگه هیچ کدوم از مشکلات قبل برات پیش نمیاد. مطمئن باش.
کمی مکث کردم و گفتم:
–یعنی با امدن من مشکلی از شما بر طرف میشه؟
–اگه نمیشد که نمیگفتم.
از حرفش دلم گرم شد. دلم میخواست گوشی را قطع کنم و به طرف شرکت راه بیوفتم. تمام سعیام را کردم تا خونسردی خودم را حفظ کنم. گوشی را کنار کشیدم و به یکباره هوای ریهام را بیرون دادم، باید کمی کلاس میگذاشتم. نباید هول شوم. به آرامی گفتم:
–ام. باشه، پس تا وقتی که کارتون راه بیفته میام. ولی از شنبه میتونم بیام چون الان یه کم سرمون شلوغه.
–آره میدونم، الان تو رستوران پدرت هستم، اتفاقا با ایشون داشتم حرف میزدم گفتن که مراسم امیرمحسنه، مبارک باشه خوشحال شدم.
با تعجب پرسیدم:
–ممنون، به این زودی ناهار میخورید؟ قبلا که تو شرکت میخوردید؟
–اون موقع فرق میکرد. هر وقت امدی سرکار دوباره تو شرکت غذا میخوریم. من زودتر امدم اینجا تا اگه واسه امدن به شرکت نتونستم قانعت کنم از برادرت کمک بگیرم که خدا رو شکر راضی شدی.
به نظرم مهربانتر شده بود. شاید هم حواس جمعتر.
دیگر از این همه هیجان نتوانستم ایستاده بمانم. روی تختم نشستم. چرا من اینقدر برایش مهم شده بودم که حتی میخواسته دست به دامان محسن شود.
قرار شد آن شب همگی به خانهی صدف برویم تا آقاجان با پدر صدف صحبت کند. مادر به امینه و شوهرش هم گفته بود بیایند. من آماده شدم و از اتاقم بیرون رفتم. آریا وسط سالن دراز کشیده بود و خیلی با دقت تلویزیون نگاه میکرد. امیر محسن هم کنارش نشسته و مدام چیزهای از آریا در مورد حرکات نقش اول کارتن میپرسید. نگاهی به تلویزیون انداختم. کارتن لوک خوش شانس بود.
–چه داماد ریلکسی.
امینه وقتی تعجب من را دید گفت:
–منم همین رو گفتم، دوباره این دوتا نشستن پای کارتن، به تحلیل کردن.
مادر رو به امینه گفت:
–هنوز که شوهرت نیومده، عجله نکن.
امینه گفت:
–گفت راه افتاده، تا نیم ساعت دیگه میرسه.
امیر محسن و آریا غرق کارتن بودند و انگار اصلا حرفهای ما را نمیشنیدند.
امیر محسن از آریا پرسید:
–الان صداش چرا یه جوری شد؟
–دایی جون سیگار تو دهنش گذاشت،
امیرمحسن گفت:
–خب حالا با توضیحاتی که دادم دلیل سیگاری بودنش چیه؟
آریا فکری کرد و گفت:
–خب شاید منظورشون اینه آدمهای هفتتیر کش همیشه سیگاری هستن.
–اونم هست، ولی مهمترش اینه که میخوان بگن سیگار چیز بدی نیست ببین حتی لوک خوششانسم که اینقدر به همه کمک میکنه و آدم خوبیه میکشه.
آریا نگاهش رنگ تعجب گرفت و گفت:
–آره دایی، من خودمم همش دوست دارم مثل لوک یه سیگار گوشهی لبم بزارم و حلقههای دود بیرون بدم.
امینه لبش را گاز گرف و نالید.
–خدا بگم چیکارشون کنه با این کارتن ساختنشون.
امیرمحسن رو به آریا گفت:
–اتفاقا اونا هم همین رو میخوان آریا جان. به نظرت چرا لوک دوستی نداره و تنهاست؟ آریا گفت:
–چرا داره، سگش و اسبش دوستاشن، باهاشون خیلی جوره. خیلی بامزن.
امینه زیر لب گفت:
–حالا فردا نیاد بگه واسم سگ بخرید.
امیرمحسن به آریا گفت:
–آفرین، حالا چرا دوست آدمیزادی نداره؟
آریا کمی تامل کرد.
–چون میخواد به ما بگه که تنهایی خوش میگذره، آدمهای خوب و زرنگ که همه رو نجات میدن تنها زندگی میکنن.
امیرمحسن لبخند زد و ضربهایی به کمر آریا زد.
–چشم نخوری داری راه میوفتیا.
آریا با سادگی گفت:
–دایی خودتون سر اون قسمت قبلی که خونهما دیدیمش یه همچین چیزی گفتید. ولی میدونم که تو ایران تنها زندگی کردن خوب نیست. اونا میخوان ما مثل اونا زندگی کنیم.
خوشبختانه کارتن تمام شد. موسیقی تیتراژ پایانی به صدا درآمد.
آریا بعد از این که تصاویر تیتراژ را برای امیر محسن توضیح داد پرسید:
–دایی چرا هر دفعه میگی تیتراژ رو برات تعریف کنم؟ تغییری نمیکنه که، همیشه همینه لوک همینجوری تو غروب آفتاب میره جلو.
امیرمحسن سکوت کرد.
–راستی دایی این لوکه چرا خونه نداره همش آخر هر قسمت تنها تو بیابون داره میره، بعد خندید و ادامه داد:
–من همیشه فکر میکنم این چرا به خونش نمیرسه. بعد همشم تو غروب آفتاب میره، مثلا هیچ وقت شب نمیره.
امیرمحسن با خوشحالی سر آریا را بوسید و گفت:
–ایول دایی جان، میدونی چند قسمت منتظرم این سوال رو بپرسی؟ برای همین میگفتم هر دفعه تیتراژ رو برام تعریف کن.
آریا خندید و گفت:
–دایی کارهای خودتم باید تحلیل کردا.
همه خندیدیم.
امیرمحسن گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۲۱ آذر ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 12 December 2021
قمری: الأحد، 7 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم
📆 روزشمار:
▪️6 روز تا شهادت حضرت زهرا سلام الله علیها (روایت 75روز)
▪️26 روز تا شهادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها (روایت 95روز)
▪️36 روز تا وفات حضرت ام البنین سلام الله علیها
▪️43 روز تا ولادت حضرت فاطمه زهرا سلام الله علیها
▪️52 روز تا وفات حضرت ام کلثوم علیها السلام
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
💚سلام امام زمانم💚
"السَّلَامُ عَلَيْکَ يَا ابْنَ سَادَةِ الْبَشَرِ..."
🍃سلام بر شکوه سَروَری و آقايی تو که از پدران خويش به ارث برده ای...
🍃سلام بر تو و بر روزي که بر تمام خلق سروري خواهی کرد!
🌷اللّهُمَّ اجْعَلْ عَواقِبَ امُورِنا خَيْراً اللهم
صَل عَلى مُحَمَّد وَآلِ مُحَمَّد وَ عَجِل فَرَجَهُم.
أللَّـھُـمَــ؏َـجـّلْ لِوَليِـڪْ ألــْفــَرَج🤲🏻
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
دیدارِ تو گر
صبحِ ابد هم دهَدَم دست!
من
سَرخوشم از
لذتِ این
چشم به راهی...
#شهید_محمود_رضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
#صبـحتون_شهـدایـی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•