دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت131 نورا بلند شد و چادرش را مرتب کرد و گف
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت133
–بیچاره ها، خب اینا باید یقهی خباز رو بگیرن دیگه، بگن تو که این رو نمیشناختی چرا به ما معرفیش کردی.
دوباره روی صندلی نشست.
–یقش رو که گرفتن، الانم با هم درگیرن، خبازم گفته پیداش میکنه، چون درصدی هم که قرار بوده از وامه به خباز بده بهش نداده. حالا این وسط میدونی چی برام عجیبه؟
–چی؟
آرنجهایش را به شکل افقی روی زانوهایش گذاشت و دستهایش را در هم گره زد و چشم به زمین دوخت و با طمانینه گفت:
–این که، تو از کجا میدونستی؟
تا آنجا که میشد صاف نشستم تا بیشترین فاصله را با او داشته باشم.
–منظورتون چیه؟
انگار متوجهی معذب بودنم شد.
او هم صاف نشست.
–یادت رفته؟ تو از همون لحظهی اول با این رامین مخالفت کردی، حتی بهت گفتیم کارهای بانکی رو تو انجام بده همونجا فوری گفتی نمیتونی، بعد خودت این ماجرای مناقصه رو پیشنهاد دادی. تازه گفتی همه کارهاش رو خودت انجام میدی و حتی برای سرمایه گذاریش گفتی از پساندازت میگذری. حتما چیزی میدونستی که اینقدر مطمئن حرف میزدی دیگه، درسته؟
"خدایا چی بگم این قانع بشه، خودت آبروم رو حفظ کن."
فکری کردم و گفتم:
–دلیلش رو نمیتونم بگم، چون میدونم باور نمیکنید.
کنجکاوتر نگاهم کرد.
–حرف عجیبی میخوای بزنی؟
سرم را کج کردم.
–به نظر خودم اصلا عجیب نیست ولی برای شما...
–تو بگو، نگران باور کردنش نباش.
به کفشهایش زل زدم.
–خب اون، از اول که وارد شرکت شد خیلی بد نگاه میکرد. من حدس زدم کسی که یه نگاهش رو نمیتونه کنترل کنه حتما تو کار هم نمیشه بهش اعتماد کرد. من که نمیدونستم اون میخواد چیکار کنه فقط از رفتارش بدم امد.
همان موقع آقا رضا وارد اتاق شد و سلام کرد.
نفس راحتی کشیدم. میدانستم حرفم را باور نکرد ولی در آن لحظه حرف بهتری به نظرم نرسید. بلند شدم و گفتم:
–من دیگه برم.
آقا رضا پرسید:
–جلسه بود؟ مزاحم شدم؟
راستین گفت:
–نه بابا داشتیم در مورد رامین حرف میزدیم، بعد همه چیز را برایش توضیح داد.
آقا رضا خیلی خوشحال به نظر میرسید برای همین عکسالعمل خاصی به حرفهای راستین نشان نداد و رفت پشت میزش نشست. راستین گفت:
–چیه؟ کبکت خروس میخونه.
لبخند آقا رضا عمیقتر شد.
–اگه خبر رو بشنوید پرواز میکنید.
هر دو چشم به دهان آقا رضا دوختیم.
ژست خاصی گرفت و گفت:
–ما مناقصه رو برنده شدیم.
دستهایم را به هم کوبیدم و گفتم:
–واقعا آقا رضا؟
از خوشحالی من خندید.
راستین به طرفش رفت و سرش را دو دستی گرفت و محکم بوسیدش.
–پسر تو همیشه خوش خبر بودی.
آقارضا گفت:
–اگه به سختی کارش فکر کنی اونقدرام خوشحالی نداره.
راستین با سر تایید کرد و گفت:
–آره میدونم. ما از همه ارزونتر پیشنهاد دادیم.
سود زیادی هم عایدمون نمیشه ولی همین که تونستیم این کار رو بگیریم خیلی برای شرکت خوب شد.
آقا رضا خندید.
–دیگه آتیش زدیم به مالمون، حراجش کردیم. همه تعجب میکردن، میگفتن با این قیمتی که گفتین چیزی هم عایدتون میشه؟
گفتم:
–درسته سودش کمه، ولی میدونید این وسط چقدر شغل ایجاد میشه، اونم فقط به خاطر این که دوربین ایرانی میخریم. تازه ممکنه دیگران هم ترغیب بشن.
راستین گفت:
–فقط امیدوارم جنس ایرانی کارمون رو خراب نکنه. بعد رو به رضا ادامه داد:
–حالا کی میریم واسه قرار داد؟
–خودشون زنگ میزنن میگن.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت133 –بیچاره ها، خب اینا باید یقهی خباز
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت134
بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی خبر را به مادر گفتم عکسالعمل خاصی نشان نداد. چند دقیقه بعد هم صدف آمد. کمی خرید کرده بود. به مادر گفت که تقریبا چیدمان خانهی جدیدشان تمام شده. قرار بود آخر هفتهی دیگر سر خانه و زندگیشان بروند. البته بعد از این که یک سفر زیارتی رفتند. صدف وقتی خبر برنده شدن در مناقصه را شنید لبخند زورکی زد و تبریک گفت. یک تبریک خشک و خالی. کمی در چهرهاش دقت کردم انگار لاغرتر شده بود. کمی هم به نظرم آمد که استرس دارد.
پرسیدم:
–صدف حالت خوبه؟
احساس کردم از سوالم استرسش بیشتر شد.
–آره، چطور مگه؟
–هیچی، به نظرم ناراحت امدی.
دوباره همان لبخند مصنوعیاش را تحویلم داد.
–نه بابا، اتفاقا الان قراره امیرمحسن بیاد بریم خرید، خیلی هم خوشحالم.
به اتاقم رفتم. کمی جمع و جورش کردم. روی تختم نشستم. دلم میخواست خوشحالیام را با کسی تقسیم کند. بی هدف دوباره لباس پوشیدم و از خانه بیرون زدم. صدف را ندیدم حتما با امیرمحسن بیرون رفته بود.
همان طور در خیابان قدم میزدم و از دیدن برگهای رنگارنگ لذت میبردم که چشمم به یک گلفروشی افتاد. چطور است برای خودم گل بخرم. کسی که برای من گل نمیخرد حداقل خودم خودم را تحویل بگیرم. چند شاخه گل رز نباتی برداشتم و دادم تا گل فروش بپیچد. بعد که از مغازه بیرون آمدم تصمیم گرفتم یک مانتو و دامن پاییزه هم برای خودم بخرم. پاساژ سر چهار راه همیشه از این جور مدلها میآورد. از پلههای پاساژ که بالا رفتم صدف و امیرمحسن را دیدم که تقریبا روبروی من ولی در انتهای پاساژ روی نیمکت نشستهاند. امیرمحسن چیزی به صدف میگفت، انگار حرفهایش سرزنش بار بود چون با حرص دستهایش را هم تکان میداد. صدف هم سر به زیر حرفی نمیزد و فقط گوش میکرد.
نگران شدم. امیرمحسن همیشه خیلی آرام بود اصلا ندیده بودم اینطور با کسی حرف بزند.
خیلی با احتیاط طوری که مرا نبینند به قسمت پشتشان رفتم. تقریبا پشت به صدف روی صندلی نشستم. چون دو ردیف صندلی پشت به هم گذاشته بودند. دسته گل را هم طوری روی صورتم گرفتم که دیده نشوم.
صدای امیرمحسن را شنیدم که میگفت:
–تو اگه از اول همه چیز رو میگفتی من خوشحالتر میشدم. این که میخواستی بعد از عروسیمون بگی خیلی ناراحت کنندس. بدتر از اون اینه که یکی دیگه امد این حرف رو بهم گفت کاش از خودت میشنیدم. اصلا نیازی به پنهون کاری نبود. اگر میگم این ازدواج اشتباهه برای اینه که تو یه جورایی انگار مجبور شدی...
صدف حرفش را برید.
–امیرمحسن به کی قسم بخورم باور کنی؟ من واقعا به خاطر خودت، به خاطر حرفهات خواستم باهات ازدواج کنم. من بهت علاقه دارم. باور کن این موضوع رو چندین بار خواستم بهت بگم ولی ترسیدم یه وقت من رو نخوای. از وقتی اون نامرد تهدیدم میکنه دیگه تصمیمم جدی شد برای این که بهت بگم. همون روز که اون بهت گفت خودم امده بودم رستوران که همه چیز رو بهت بگم. اون یه زمانی محرمم بود ما فقط یه محرمیت دوماهه داشتیم، به یک ماه نرسید که فهمیدم مرد زندگی نیست و ولش کردم. نمیخوام حالا بگم چه کارهایی که نمیکرد. اصلا نونی که درمیاورد حلال نبود. نمیخوام بگم من آدم مذهبی هستم. ولی دیگه این چیزا برام مهمه، وقتی هم اعتراض میکردم بهم میتوپید. میگفت همه دارن مملکت رو میخورن یه ذره به جایی برنمیخوره.
حرفها و رفتاراش رو نتونستم تحمل کنم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
📖 تقویم شیعه
☀️ امروز:
شمسی: یکشنبه - ۱۲ دی ۱۴۰۰
میلادی: Sunday - 02 January 2022
قمری: الأحد، 28 جماد أول 1443
🌹 امروز متعلق است به:
🔸مولی الموحدین امیر المومنین حضرت علی بن ابیطالب علیهما السّلام
🔸(عصمة الله الكبري حضرت فاطمة زهرا سلام الله عليها)
❇️ وقایع مهم شیعه:
ا 🔹امروز مناسبتی نداریم.
#روزتون_منور_با_یاد_شهید_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#امام_زمان
سلام امام مهربانم✋🌸
سلام آرام قلب خسته ما
سلام ای مهربان آقای عالم
سلام ای آسمان مرد زمینی
سلام ای ناخدای کشتی عشق
بگو یابن الحسن پس کی می آیی؟
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
میخندی و زمین بهشت میشود😍
باید بوسید🌸
دستِ " طراح خنده هایت " را🌱
#شهید_محمودرضا_بیضائی
#سلام_صبحت_بخیر_علمدار
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
نجات و رستگارى در سه چيز است: پايبندى به حق، دورى از باطل و سوار شدن بر مركب جدّيت.
📚 غررالحکم ، حدیث 2661
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
....7587b6bd24e55a04314f1a125339b60e.mp3
زمان:
حجم:
9.63M
♨️مجموعه صوتی وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی
🔹قسمت اول
📜خداونــــدا ! تــــو را ســــپاس کــــه مــــرا صلـب به صلـب، قـرن بــــه قــرن، از صلبـی بـه صلبـی منتقـل کردی و در زمانـی اجـازه ظهـور و وجـود دادی کـه امـکان درک یکــــی از برجســــته ترین اولیائـت را کـه قرین و قریـب معصومین اسـت، عبـد صالحــت خمینـی کبیر را درک کنـم و سـرباز رکاب او شــــوم
#حاج_قاسم
#وصیت_نامه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
...03936bc9e973af0e5edf25285c00cf2f.mp3
زمان:
حجم:
11.95M
♨️مجموعه صوتی وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی
🔹قسمت دوم
🤲خدایا یا به عفو ات امید دارم
ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کولهپشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
#حاج_قاسم
#وصیت_نامه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
تقدیم به روح پر فتوح سردار دلها
شهید حاج قاسم سلیمانی
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸/۱۰/۱۳
سالروز شهادتت گرامی باد حاج قاسم
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
فرهنگی هنری بسیج دانش آموزی
#شهادت_حاج_قاسم
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•