دوست شــ❤ـهـید من
⚘﷽⚘ 🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃 ۳۰۸ ڪلام حق امروز هدیہ به روح: #شهید_محمودرضا_بیضائی •┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
🍃🌸تلــاوٺ قرآטּ 🌸🍃
۳۰۹
ڪلام حق امروز هدیہ
به روح:
#شهید_محمودرضا_بیضائی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
⚘﷽⚘
#حدیث_روز
#امام_علی_علیه_السلام
نجات و رستگارى در سه چيز است: پايبندى به حق، دورى از باطل و سوار شدن بر مركب جدّيت.
📚 غررالحکم ، حدیث 2661
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
7587b6bd24e55a04314f1a125339b60e.mp3
9.63M
♨️مجموعه صوتی وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی
🔹قسمت اول
📜خداونــــدا ! تــــو را ســــپاس کــــه مــــرا صلـب به صلـب، قـرن بــــه قــرن، از صلبـی بـه صلبـی منتقـل کردی و در زمانـی اجـازه ظهـور و وجـود دادی کـه امـکان درک یکــــی از برجســــته ترین اولیائـت را کـه قرین و قریـب معصومین اسـت، عبـد صالحــت خمینـی کبیر را درک کنـم و سـرباز رکاب او شــــوم
#حاج_قاسم
#وصیت_نامه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
03936bc9e973af0e5edf25285c00cf2f.mp3
11.95M
♨️مجموعه صوتی وصیت نامه حاج قاسم سلیمانی
🔹قسمت دوم
🤲خدایا یا به عفو ات امید دارم
ای خدای عزیز و ای خالق حکیم بیهمتا ! دستم خالی است و کولهپشتی سفرم خالی، من بدون برگ و توشهای به امید ضیافتِ عفو و کرم تو میآیم. من توشهای برنگرفتهام؛ چون فقیر [را] در نزد کریم چه حاجتی است به توشه و برگ؟!
#حاج_قاسم
#وصیت_نامه
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
تقدیم به روح پر فتوح سردار دلها
شهید حاج قاسم سلیمانی
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸/۱۰/۱۳
سالروز شهادتت گرامی باد حاج قاسم
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
فرهنگی هنری بسیج دانش آموزی
#شهادت_حاج_قاسم
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت134 بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت135
صدف ادامهداد:
–اون از نظر اخلاقی هم بیقید و بند بود. اولین بار که میخواست من رو به دوستا و آشناهاش معرفی کنه دعوای بدی بینمون شد. اون میخواست منم مثل خواهرش تو اون مهمونی لباس بپوشم، ولی من مخالفت کردم و همین باعث شد کمکم اختلافهامون بالا بگیره. توی همون مدت یک ماه چندتا مهمونی رفتیم که من چندتاش رو وسطش پاشدم امدم. چون واقعا یاد طویله و حیوونها افتادم که تو هم میلولن. زندگیشون فقط مهمونی دادن و مهمونی گرفتن بود. عجیبتر از خودش خانوادش بودن. خواهرش یه سگ داشت. براش تولد گرفته بود کلی پسر و دختر دعوت کرده بود، فکر کن کیک رو گذاشته بودن جلوی سگه میگفتن شمعهاش رو فوت کنه. بعد سگه شمعها رو لیست زد. اونا کلی کیف کردن و خندیدن. بعد اون کیک رو هم بریدن خوردن. وقتی خواهرش سهم کیک من رو جلوم گرفت همین که به کیک نگاه کردم یه تار مو دیدم که خیلی شبیهه موی سگش بود. همونجا روی کیک بالا آوردم. خواهرش گفته بود من از قصد اون کار رو کردم. من از سگها بدم نمیاد ولی نمیتونم قبول کنم تو خونم باشن.
امیر محسن خندید و گفت:
–یعنی تو خودت قبلا مهمونی نمیرفتی؟
–معلومه که میرفتم، اما نه اینجوری، توی مهمونیهای اونا حس بدی بهم دست میداد وقتی بهش از حسم میگفتم میگفت عادت میکنی یه بار یه دختری رو بهم نشون داد گفت دوست خواهرمه، اونم اولش مثل تو ادا درمیاورد ولی ببین الان چقدر متجدد شده. وقتی دختر رو دیدم دیگه همه چی بینمون تموم شد. از همون روز دیگه باهاش کات کردم.
امیرمحسن پرسید:
–مگه دختره چطور بود؟
صدف با ناراحتی گفت:
–هیچی، فقط زیادی های کلاس بود.
امیرمحسن اون الان از روی لج بازی میخواد زندگی من رو به هم بریزه، چون اون موقع همیشه با کاراش مخالف بودم.
گفته بود اگر باهاش ازدواج نکنم نمیزاره با کس دیگهایی زندگی کنم.
از حرفهایی که شنیدم شوکه شدم. احساس کردم گوشهایم اشتباه میشنوند. ولی این صدای خود صدف بود. مگر میشود، یعنی صدف قبلا نامزد داشته؟ پس چطور من خبر نداشتم. چرا به من هیچوقت چیزی نگفته بود؟ من رو باش که فکر میکردم از همه چیز صدف خبر دارم. امیر محسن گفت:
–یعنی بدون تحقیق جواب مثبت دادی؟ پدرت که کلی از ما زیرو رو کشید.
–پدرم وقتی ماشین مدل بالا و تیپ و حرف زدنشون رو دید خام شد. پدرها فکر میکنن خوشبختی یعنی پول. من وقتی باهاش بهم زدم، اولین کسی که مخالفت کرد پدرم بود. اصرار میکرد که باهاش زندگی کنم. فقط به خاطر این که پول داشت. وقتی شما امدید خواستگاری من به پدرم گفتم قضیهی نامزدیم رو به تو گفتم. برای همین کسی حرفش رو پیش نکشید.
بینشان سکوت شد تا این که امیرمحسن پرسید:
–دوسش داشتی؟
سوالش حالم را بدتر کرد. باید از آنجا میرفتم اصلا من چرا به حرفهایشان گوش میکنم. همین که تصمیم به بلند شدن گرفتم. حرفی که از صدف شنیدم توان را از پاهایم گرفت.
–آره، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
–برای همین بهش جواب مثبت دادم. یه دوست داشتن احمقانه و سطحی، ما هیچیمون به هم نمیخورد.
امیرمحسن گفت:
–اون گفت که عاشقته. گفت چون تو رو تهدید کرده از ترس خواستی زود ازدواج کنی و اصلا هم برات مهم نبوده که طرفت کی هست.
صدف با صدای لرزانی گفت:
–دروغ گفته، عشق هم باید بین دو نفر سنخیت داشته باشه، اصلا باید هر دونفر یک جور عشق رو معنی کنن وگرنه عاقبتش میشن مثل من. اون اینجوری گفته که تو رو عصبی کنه. البته تهدید که میکرد ولی اصلا برام مهم نبود، چون میدونستم ترسوتر از این حرفهاست. اون فقط فکر خودش بود حتی یک بار هم به خاطر من کاری نکرد مگر با جیغ و دعوا.
امیر محسن گفت:
–خب تو به خاطر اون چیکار کردی که میگی اون به خاطر تو هیچ کاری نکرده؟
صدف گفت:
–اون میخواست من مثل گاو زندگی کنم، چرا باید یه عمر به سبک اونا زندگی میکردم. من تا آخر عمرم خودم رو سرزنش میکنم که چرا نتونستم اون موقع جلوی احساساتم رو بگیرم. اصلا تصورم از عشق اشتباه بود.
امیرمحسن پرسید:
–اونوقت الان از عشق تصورت چیه؟
صدف آهی کشید و گفت:
–عشق یعنی هم مسیر بودن. یعنی هر دو طرف باید یه هدف از زندگی داشته باشن. باید مقصدشون یکی باشه، البته منظورم هدف ظاهری نیست در باطن باید یکی باشن. اینجوری روز به روز عشقشون بیشترم میشه. بعد اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت135 صدف ادامهداد: –اون از نظر اخلاقی هم بی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت136
–امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم. نزار حرفهای دیگران زندگیمون رو خراب کنه، مهم خود من هستم که فقط با تو احساس خوشبختی دارم. من نمیدونم تقدیرم چطور بوده که اول با اون هیولا نامزد کردم بعد با تو آشنا شدم. کاش از اول تو رو میدیدم. چون حالا مطمئنم که با تو عاقبت بخیر میشم.
امیرمحسن نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–مسئلهی تقدیر کاملا شناوره، یعنی بستگی به کارهای خودمون و خیلی چیزهای دیگه داره، خیلی وقتها تقدیر آدمها عوض میشه. همینطور عاقبتشون.
صدف نالید:
–اون یه دروغگو نامرده از اولش خیلی چیزها رو بهم دروغ گفته بود.
امیرمحسن گفت:
–تو خودتم از اولش به من دروغ گفتی، حتی به پدرت دروغ گفتی که ما از این قضیه خبر داریم.
–من پشیمونم. خودم همیشه به اون میگفتم دروغ نگه، حالا خودم... البته اون هیچ وقت پشیمون نبود میگفت وقتی دروغ میگم کارم جلو میوفته.
امیر محسن نفسش را سنگین بیرون داد و گفت:
ممکنه کار جلو بیفته ولی خود آدم عقب میفته.
غروب بود که صدف و امیرمحسن به خانه آمدند. هر دو غرق فکر بودند. جلو رفتم و کمی شلوغکاری کردم و سربه سرشان گذاشتم و بعد دسته گل را به صدف دادم و گفتم:
–برای عروس گلمون.
سرحال شد و لبخند زد.
–ممنون. به چه مناسبت؟
–به مناسبت این که چند ساعت پیش ناراحت دیدمت.
گلها را بو کرد و گفت:
–ناراحت نبودم. بعد گلها را طرف بینی امیر محسن گرفت و گفت:
–خیلی قشنگن اُسوه. امیر محسن بوشون کن.
امیرمحسن دستی به گلها کشید و خندید و گفت:
–صدف باور کن ازت باجی چیزی میخواد وگرنه اُسوه اهل گل دادن و این حرفها نیست، اونم در مقام خواهر شوهر.
صدف گفت:
–برای من که خواهر شوهر نیست. ما مثل دو تا خواهریم، رفیق آدم هیچ وقت خواهر شوهرش نمیشه. در دلم گفتم:
"اگه خواهرت بودم بهم میگفتی قبلا نامزد داشتی، یه خواهری بهت نشون بدم که شیشتا خواهر از کنارش بزنه بیرون"
امیرمحسن نوچ نوچی کرد و گفت:
–چند تا شاخه گل چه معجزهایی کرد، یادم باشه، در هر شرایطی گل خریدن کارم رو راه میندازه.
سر سفرهی شام همگی نشسته بودیم.
صدف قاشقش را در ظرف خورشت خودش و امیرمحسن زد و گفت:
–عه مامان مگه قیمه بادمجونه؟ آخه تو بشقابهای بقیه بادمجونی نیست. فقط اینجا دوتا دونه هست.
مادر نگاهی به قاشق صدف انداخت و گفت:
–نه، قیمس، دیشب خوراک بادمجون داشتیم یه کم بادمجونش اضافه امد دیگه گفتم حیفه ریختمش تو خورشت امشب.
پدر خندید و گفت:
–عروس جان برو خدا رو شکر کن که فقط بادمجون ریخته تو خورشت.
یه بار حاج خانم آبگوشت درست کرده بود قابلمه رو گذاشت کنار سفره که توی ظرفها بکشه. من چون خیلی گرسنه بودم ملاقه رو برداشتم تا یه تیکه گوشت زودتر بردارم و لای لقمم بزارم و بخورم. همچین که ملاقه رو زدم تو قابلمه یه تیکه کوفته امد بیرون. گفتم خانم مگه کوفتس؟ گفت نه از دیروز یه کم مونده بود حیفم امد بندازمش دور ریختم تو آبگوشت. منم کوفته رو انداختم و دوباره دنبال گوشت گشتم دوباره ملاقه رو آوردم بالا دیدم یه قارچ امد توش گفتم خانم با کلاس شدی تو آبگوشت قارچ میریزی؟
گفت نه بابا پری شب یه کوچولو باقی غذا بود دیگه نریختمش دور، نکنه انتظار داشتی بریزم دور اسراف کنم؟
گفتم نه خانم خیلی هم کار خوبی کردی.
پدر همانطور که خندهاش را کنترل میکرد ادامه داد:
–خلاصه ما دوباره یه چرخی تو قابلمه زدیم. اونقدر توش سیب زمینی ریخته بود که گوشتها لابهلای سیبزمینیها سنگر گرفته بودن و دیده نمیشدن. ملاقه رو که آوردم بالا دیدم یه چیزی مابین کدو و دنبهی له شده امد تو قاشقم، همینجور که داشتم براندازش میکردم پرسیدم: خانم، پری شب شام کدو داشتیم؟
حاج خانم چشم غرهایی رفت که من حساب کار دستم امد، ملاقه رو هم از دستم گرفت و گفت: نونت رو بده من.
نمیدونم با چه ترفندی همون دفعهی اول که ملاقه رو برد داخل قابلمه یه تیکه گوشت گیرآورد و گذاشت لای لقمم و فوری پیچیدش و داد دستم، باور کن عروس خانم از اون روز دارم فکر میکنم اونی که من خوردم چی بود چون یه مزهی تلفیقی داشت، فکر میکردم چند نوع غذا رو با هم خوردم. اصلا با همون سیر شدم. پدر نگاه شیطنت آمیزی به مادر انداخت و ادامه داد:
–این یکی از هنرهای حاج خانم ماست که توی یه قابلمه چند نوع غذا میپزه.
مادر هم که خندهاش گرفته بود گفت:
–حاجآقا همش تو گوشت کوبیده حل میشه میره، خب حیفه، این همه غذا رو بریزم دور، خوشت میاد؟
صدف از خنده صورتش قرمز شده بود و بادمجان هم هنوز داخل قاشقش بود. پدر بادمجان را از صدف گرفت و گفت:
–بده من دخترم، تو همون یه نوع غذات رو بخور، معدت عادت نداره تعجب میکنه. بعد رو به مادر گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
37.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهندس وسليماني ..
هردو مردانی شجاع اند، و کسی جز مردان غیور و شجاع ازآن ها تبعیت نمی کند.
#لن_نبقيهم
#فرماندهان_پیروزی_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر گلستان ولایت تاختن
غنچه را با لاله پرپر ساختن
غنچه زیرخاروخس افتاده بود باغبان هم از نفس افتاده بود
کاش از قلبم به قبرشان راه داشت کاش مادرم زهرا هم زیارتگاه داشت
عالم فدای چادر خاکی شما فدای ناله های شب وروز شما من فدای مهربانی شما مرادریابید که بی مهر شما هیچ هستم السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
⚫️شهدادعاداشتند__ادعانداشتند⚫️
⚫️نیایش داشتند__نمایش نداشتند ⚫️
⚫️حیاداشتند__ ریانداشتند⚫️
⚫️رسم داشتند__ اسم نداشتند⚫️
⚫️باید شهیدانه زندگی کنیم تاشهیدشویم ....⚫️
._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _
_..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت136 –امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت137
–خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوییهای شما نبود که ما الان به اینجا نمیرسیدیم.گفتم:
–آقا جان، فکر نکنم به جایی رسیده باشیما، ما از اولشم همینجا بودیم.
پدر گفت:
–چطور به جایی نرسیدیم. الان من یه قاشق از این غذا میخورم در آن واحد مزهی چند نوع غذا میاد تو دهنم. کدوم آشپزی تو دنیا میتونه همچین غذایی بپزه؟مادر خندید و گفت:
–پس چی، باید از من قدر دانی هم بکنید، قوهی چشاییتون رو اینقدر فعال کردم.امیر محسن گفت:من رو بگو که حالا چند روز دیگه که صدف قیمه درست کنه میگم ممنون کوفتهی خوشمزهایی بود. کوفته درست کنه میگم خوراک بود. مامان جان به من رحم میکردی. اینجوری که مزهی غذاهاروقاطی میکنم.مادر گفت:
–صدف باهوشه، زیر دست خودم همهی اینا رو بهش یاد میدم که دست پختش با من مو نزنه.
با التماس گفتم:
–نه، مامان اینکار رو نکن، بزار حداقل میریم خونهی امیر محسن اینا مزهی اصلی غذاها رو بفهمیم.
همه خندیدند و مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
موقع شستن ظرفها هر ترفندی که داشتم به کار گرفتم تا از زیر زبان صدف حرف بکشم ولی مگر میشد، خیلی زرنگ بود نم پس نمیداد. آخر شب که پدر صدف را برد که برساند پیش امیرمحسن نشستم. میخواستم از زیر زبان او حرف بکشم که خودش جلوتر گفت:
–بابت گل قشنگی که به صدف دادی ممنون، خوشحالش کردی.
فوری گفتم:
–امیر محسن اون از چی ناراحت بود؟
–چرا از خودش نپرسیدی؟
–پرسیدم نگفت.
–اونوقت انتظار داری من بگم؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–فقط میخواستم اگر کاری از دستم برمیاد...
–میفهمم چی میگی، ولی بزار خودش هر وقت خواست بهت بگه.
دو هفتهایی طول کشید تا قراردادها با شرکت بسته شد و کار شروع شد. آن شرکت خودش پیش قرار داد پرداخت کرد و دیگر نیازی به پول من نشد.
راستین خیلی انگیزه گرفته بود و خوشحال بود. کار رونق گرفته بود و رفت و آمدها در شرکت زیاد شده بود.
همه سرشان شلوغ بود. راستین چند نیروی نصاب استخدام کرده بود تا کارها حتی زودتر انجام شود.
اواخر مهر ماه بود که پیامهای عجیب و غریبی برایم میآمد. نمیدانم پری ناز بود یا نه، چون شمارهی قبلی نبود ولی شمارهی داخلی هم نبود.
گاهی برایم شعر میفرستاد و گاهی هم سوالات عجیب و غریب. مثلا میپرسید میخوای بیای خارج از کشور زندگی کنی؟
من هیچ کدام از پیامهایش را جواب نمیدادم.
تا این که یک روز که در اتاقم مشغول کارم بودم دیدم صفحهی گوشیام روشن شد. نگاهی به آن انداختم.
دوباره از همان شماره پیام آمده بود. پرسیده بود:
–تو با راستین نامزد کردی؟
با خواندن این پیام قلبم ریخت. گوشی را روی میز گذاشتم و به صفحهاش زل زدم.
یعنی پری ناز پیام فرستاده؟ او که رفته پس چرا دست از سر ما برنمیدارد؟
شمارهاش را برای راستین فرستادم و نوشتم:
–شما این شماره رو میشناسید؟
جوابی نیامد. گوشیام را بستم و به کارم ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه تقهایی به در خورد و راستین در قاب در ظاهر شد.
بلند شدم.
گوشیاش را طرفم گرفت و پیامکم را نشانم داد و پرسید:
این شماره باهات تماس گرفته؟
–بله، البته پیام داده، شماره کیه؟
جلو آمد و روی صندلی جلوی میزم نشست. من هم نشستم.
–شماره پرینازه.
–نه، شماره پریناز که این...
حرفم را برید.
–شمارش رو عوض کرده. چون من مسدودش میکنم از شماره دیگه زنگ میزنه. حالا چی پیام داده؟
سرم را پایین انداختم.
–پیامی که نوشته قابل گفتن نیست؟ بهت توهین کرده؟
سرم را بالا آوردم.
–نه، با این شماره تا حالا حرف توهین آمیزی برام نفرستاده.
–پس چی نوشته؟
–هیچی، چیز مهمی نبود. فقط خواستم مطمئن بشم که شماره خودشه یا نه.
سرش را تکان داد و بلند شد و زمزمه کرد:
–کی این دست از سر ما برمیداره. تا جلوی در رفت و بعد متفکر به طرفم برگشت.
–اگر در مورد من چیزی پرسید جوابش رو ندیا.
–مثلا چی؟
–نمیدونم در مورد کارم یا هر چیزی دیگه. خواست برود که پرسیدم:
–ببخشید شما در مورد من چیزی بهش نگفتید؟
جوری نگاهم کرد که حس کردم میخواهد منظورم را از چشمهایم کشف کند.
–چطور؟به صفحهی مانیتور نگاه کردم.
–سواله دیگه.
–چرا گفتم. من سکوت کردم و او ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•