13.71M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
تقدیم به روح پر فتوح سردار دلها
شهید حاج قاسم سلیمانی
تاریخ شهادت: ۱۳۹۸/۱۰/۱۳
سالروز شهادتت گرامی باد حاج قاسم
شادی روح این شهید بزرگوار صلوات
فرهنگی هنری بسیج دانش آموزی
#شهادت_حاج_قاسم
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت134 بعداز ظهر به خانه که رفتم با خوشحالی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت135
صدف ادامهداد:
–اون از نظر اخلاقی هم بیقید و بند بود. اولین بار که میخواست من رو به دوستا و آشناهاش معرفی کنه دعوای بدی بینمون شد. اون میخواست منم مثل خواهرش تو اون مهمونی لباس بپوشم، ولی من مخالفت کردم و همین باعث شد کمکم اختلافهامون بالا بگیره. توی همون مدت یک ماه چندتا مهمونی رفتیم که من چندتاش رو وسطش پاشدم امدم. چون واقعا یاد طویله و حیوونها افتادم که تو هم میلولن. زندگیشون فقط مهمونی دادن و مهمونی گرفتن بود. عجیبتر از خودش خانوادش بودن. خواهرش یه سگ داشت. براش تولد گرفته بود کلی پسر و دختر دعوت کرده بود، فکر کن کیک رو گذاشته بودن جلوی سگه میگفتن شمعهاش رو فوت کنه. بعد سگه شمعها رو لیست زد. اونا کلی کیف کردن و خندیدن. بعد اون کیک رو هم بریدن خوردن. وقتی خواهرش سهم کیک من رو جلوم گرفت همین که به کیک نگاه کردم یه تار مو دیدم که خیلی شبیهه موی سگش بود. همونجا روی کیک بالا آوردم. خواهرش گفته بود من از قصد اون کار رو کردم. من از سگها بدم نمیاد ولی نمیتونم قبول کنم تو خونم باشن.
امیر محسن خندید و گفت:
–یعنی تو خودت قبلا مهمونی نمیرفتی؟
–معلومه که میرفتم، اما نه اینجوری، توی مهمونیهای اونا حس بدی بهم دست میداد وقتی بهش از حسم میگفتم میگفت عادت میکنی یه بار یه دختری رو بهم نشون داد گفت دوست خواهرمه، اونم اولش مثل تو ادا درمیاورد ولی ببین الان چقدر متجدد شده. وقتی دختر رو دیدم دیگه همه چی بینمون تموم شد. از همون روز دیگه باهاش کات کردم.
امیرمحسن پرسید:
–مگه دختره چطور بود؟
صدف با ناراحتی گفت:
–هیچی، فقط زیادی های کلاس بود.
امیرمحسن اون الان از روی لج بازی میخواد زندگی من رو به هم بریزه، چون اون موقع همیشه با کاراش مخالف بودم.
گفته بود اگر باهاش ازدواج نکنم نمیزاره با کس دیگهایی زندگی کنم.
از حرفهایی که شنیدم شوکه شدم. احساس کردم گوشهایم اشتباه میشنوند. ولی این صدای خود صدف بود. مگر میشود، یعنی صدف قبلا نامزد داشته؟ پس چطور من خبر نداشتم. چرا به من هیچوقت چیزی نگفته بود؟ من رو باش که فکر میکردم از همه چیز صدف خبر دارم. امیر محسن گفت:
–یعنی بدون تحقیق جواب مثبت دادی؟ پدرت که کلی از ما زیرو رو کشید.
–پدرم وقتی ماشین مدل بالا و تیپ و حرف زدنشون رو دید خام شد. پدرها فکر میکنن خوشبختی یعنی پول. من وقتی باهاش بهم زدم، اولین کسی که مخالفت کرد پدرم بود. اصرار میکرد که باهاش زندگی کنم. فقط به خاطر این که پول داشت. وقتی شما امدید خواستگاری من به پدرم گفتم قضیهی نامزدیم رو به تو گفتم. برای همین کسی حرفش رو پیش نکشید.
بینشان سکوت شد تا این که امیرمحسن پرسید:
–دوسش داشتی؟
سوالش حالم را بدتر کرد. باید از آنجا میرفتم اصلا من چرا به حرفهایشان گوش میکنم. همین که تصمیم به بلند شدن گرفتم. حرفی که از صدف شنیدم توان را از پاهایم گرفت.
–آره، بعد از مکث کوتاهی ادامه داد:
–برای همین بهش جواب مثبت دادم. یه دوست داشتن احمقانه و سطحی، ما هیچیمون به هم نمیخورد.
امیرمحسن گفت:
–اون گفت که عاشقته. گفت چون تو رو تهدید کرده از ترس خواستی زود ازدواج کنی و اصلا هم برات مهم نبوده که طرفت کی هست.
صدف با صدای لرزانی گفت:
–دروغ گفته، عشق هم باید بین دو نفر سنخیت داشته باشه، اصلا باید هر دونفر یک جور عشق رو معنی کنن وگرنه عاقبتش میشن مثل من. اون اینجوری گفته که تو رو عصبی کنه. البته تهدید که میکرد ولی اصلا برام مهم نبود، چون میدونستم ترسوتر از این حرفهاست. اون فقط فکر خودش بود حتی یک بار هم به خاطر من کاری نکرد مگر با جیغ و دعوا.
امیر محسن گفت:
–خب تو به خاطر اون چیکار کردی که میگی اون به خاطر تو هیچ کاری نکرده؟
صدف گفت:
–اون میخواست من مثل گاو زندگی کنم، چرا باید یه عمر به سبک اونا زندگی میکردم. من تا آخر عمرم خودم رو سرزنش میکنم که چرا نتونستم اون موقع جلوی احساساتم رو بگیرم. اصلا تصورم از عشق اشتباه بود.
امیرمحسن پرسید:
–اونوقت الان از عشق تصورت چیه؟
صدف آهی کشید و گفت:
–عشق یعنی هم مسیر بودن. یعنی هر دو طرف باید یه هدف از زندگی داشته باشن. باید مقصدشون یکی باشه، البته منظورم هدف ظاهری نیست در باطن باید یکی باشن. اینجوری روز به روز عشقشون بیشترم میشه. بعد اشکش را پاک کرد و ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت135 صدف ادامهداد: –اون از نظر اخلاقی هم بی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت136
–امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که خیلی وقت بود دنبالش میگشتم. نزار حرفهای دیگران زندگیمون رو خراب کنه، مهم خود من هستم که فقط با تو احساس خوشبختی دارم. من نمیدونم تقدیرم چطور بوده که اول با اون هیولا نامزد کردم بعد با تو آشنا شدم. کاش از اول تو رو میدیدم. چون حالا مطمئنم که با تو عاقبت بخیر میشم.
امیرمحسن نفسش را محکم بیرون داد و گفت:
–مسئلهی تقدیر کاملا شناوره، یعنی بستگی به کارهای خودمون و خیلی چیزهای دیگه داره، خیلی وقتها تقدیر آدمها عوض میشه. همینطور عاقبتشون.
صدف نالید:
–اون یه دروغگو نامرده از اولش خیلی چیزها رو بهم دروغ گفته بود.
امیرمحسن گفت:
–تو خودتم از اولش به من دروغ گفتی، حتی به پدرت دروغ گفتی که ما از این قضیه خبر داریم.
–من پشیمونم. خودم همیشه به اون میگفتم دروغ نگه، حالا خودم... البته اون هیچ وقت پشیمون نبود میگفت وقتی دروغ میگم کارم جلو میوفته.
امیر محسن نفسش را سنگین بیرون داد و گفت:
ممکنه کار جلو بیفته ولی خود آدم عقب میفته.
غروب بود که صدف و امیرمحسن به خانه آمدند. هر دو غرق فکر بودند. جلو رفتم و کمی شلوغکاری کردم و سربه سرشان گذاشتم و بعد دسته گل را به صدف دادم و گفتم:
–برای عروس گلمون.
سرحال شد و لبخند زد.
–ممنون. به چه مناسبت؟
–به مناسبت این که چند ساعت پیش ناراحت دیدمت.
گلها را بو کرد و گفت:
–ناراحت نبودم. بعد گلها را طرف بینی امیر محسن گرفت و گفت:
–خیلی قشنگن اُسوه. امیر محسن بوشون کن.
امیرمحسن دستی به گلها کشید و خندید و گفت:
–صدف باور کن ازت باجی چیزی میخواد وگرنه اُسوه اهل گل دادن و این حرفها نیست، اونم در مقام خواهر شوهر.
صدف گفت:
–برای من که خواهر شوهر نیست. ما مثل دو تا خواهریم، رفیق آدم هیچ وقت خواهر شوهرش نمیشه. در دلم گفتم:
"اگه خواهرت بودم بهم میگفتی قبلا نامزد داشتی، یه خواهری بهت نشون بدم که شیشتا خواهر از کنارش بزنه بیرون"
امیرمحسن نوچ نوچی کرد و گفت:
–چند تا شاخه گل چه معجزهایی کرد، یادم باشه، در هر شرایطی گل خریدن کارم رو راه میندازه.
سر سفرهی شام همگی نشسته بودیم.
صدف قاشقش را در ظرف خورشت خودش و امیرمحسن زد و گفت:
–عه مامان مگه قیمه بادمجونه؟ آخه تو بشقابهای بقیه بادمجونی نیست. فقط اینجا دوتا دونه هست.
مادر نگاهی به قاشق صدف انداخت و گفت:
–نه، قیمس، دیشب خوراک بادمجون داشتیم یه کم بادمجونش اضافه امد دیگه گفتم حیفه ریختمش تو خورشت امشب.
پدر خندید و گفت:
–عروس جان برو خدا رو شکر کن که فقط بادمجون ریخته تو خورشت.
یه بار حاج خانم آبگوشت درست کرده بود قابلمه رو گذاشت کنار سفره که توی ظرفها بکشه. من چون خیلی گرسنه بودم ملاقه رو برداشتم تا یه تیکه گوشت زودتر بردارم و لای لقمم بزارم و بخورم. همچین که ملاقه رو زدم تو قابلمه یه تیکه کوفته امد بیرون. گفتم خانم مگه کوفتس؟ گفت نه از دیروز یه کم مونده بود حیفم امد بندازمش دور ریختم تو آبگوشت. منم کوفته رو انداختم و دوباره دنبال گوشت گشتم دوباره ملاقه رو آوردم بالا دیدم یه قارچ امد توش گفتم خانم با کلاس شدی تو آبگوشت قارچ میریزی؟
گفت نه بابا پری شب یه کوچولو باقی غذا بود دیگه نریختمش دور، نکنه انتظار داشتی بریزم دور اسراف کنم؟
گفتم نه خانم خیلی هم کار خوبی کردی.
پدر همانطور که خندهاش را کنترل میکرد ادامه داد:
–خلاصه ما دوباره یه چرخی تو قابلمه زدیم. اونقدر توش سیب زمینی ریخته بود که گوشتها لابهلای سیبزمینیها سنگر گرفته بودن و دیده نمیشدن. ملاقه رو که آوردم بالا دیدم یه چیزی مابین کدو و دنبهی له شده امد تو قاشقم، همینجور که داشتم براندازش میکردم پرسیدم: خانم، پری شب شام کدو داشتیم؟
حاج خانم چشم غرهایی رفت که من حساب کار دستم امد، ملاقه رو هم از دستم گرفت و گفت: نونت رو بده من.
نمیدونم با چه ترفندی همون دفعهی اول که ملاقه رو برد داخل قابلمه یه تیکه گوشت گیرآورد و گذاشت لای لقمم و فوری پیچیدش و داد دستم، باور کن عروس خانم از اون روز دارم فکر میکنم اونی که من خوردم چی بود چون یه مزهی تلفیقی داشت، فکر میکردم چند نوع غذا رو با هم خوردم. اصلا با همون سیر شدم. پدر نگاه شیطنت آمیزی به مادر انداخت و ادامه داد:
–این یکی از هنرهای حاج خانم ماست که توی یه قابلمه چند نوع غذا میپزه.
مادر هم که خندهاش گرفته بود گفت:
–حاجآقا همش تو گوشت کوبیده حل میشه میره، خب حیفه، این همه غذا رو بریزم دور، خوشت میاد؟
صدف از خنده صورتش قرمز شده بود و بادمجان هم هنوز داخل قاشقش بود. پدر بادمجان را از صدف گرفت و گفت:
–بده من دخترم، تو همون یه نوع غذات رو بخور، معدت عادت نداره تعجب میکنه. بعد رو به مادر گفت:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
37.61M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
مهندس وسليماني ..
هردو مردانی شجاع اند، و کسی جز مردان غیور و شجاع ازآن ها تبعیت نمی کند.
#لن_نبقيهم
#فرماندهان_پیروزی_ها
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
بر گلستان ولایت تاختن
غنچه را با لاله پرپر ساختن
غنچه زیرخاروخس افتاده بود باغبان هم از نفس افتاده بود
کاش از قلبم به قبرشان راه داشت کاش مادرم زهرا هم زیارتگاه داشت
عالم فدای چادر خاکی شما فدای ناله های شب وروز شما من فدای مهربانی شما مرادریابید که بی مهر شما هیچ هستم السلام علیک یا فاطمه الزهرا (س)
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
🌺بسم الله الرحمن الرحیم🌺
⚫️شهدادعاداشتند__ادعانداشتند⚫️
⚫️نیایش داشتند__نمایش نداشتند ⚫️
⚫️حیاداشتند__ ریانداشتند⚫️
⚫️رسم داشتند__ اسم نداشتند⚫️
⚫️باید شهیدانه زندگی کنیم تاشهیدشویم ....⚫️
._ _ _ _ _ ..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _ _..
@dosteshahideman
._ _ _ _ _..🌷🍃🌸🍃🌷._ _ _ _
_..
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت136 –امیرمحسن من با تو آرامش دارم چیزی که
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت137
–خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوییهای شما نبود که ما الان به اینجا نمیرسیدیم.گفتم:
–آقا جان، فکر نکنم به جایی رسیده باشیما، ما از اولشم همینجا بودیم.
پدر گفت:
–چطور به جایی نرسیدیم. الان من یه قاشق از این غذا میخورم در آن واحد مزهی چند نوع غذا میاد تو دهنم. کدوم آشپزی تو دنیا میتونه همچین غذایی بپزه؟مادر خندید و گفت:
–پس چی، باید از من قدر دانی هم بکنید، قوهی چشاییتون رو اینقدر فعال کردم.امیر محسن گفت:من رو بگو که حالا چند روز دیگه که صدف قیمه درست کنه میگم ممنون کوفتهی خوشمزهایی بود. کوفته درست کنه میگم خوراک بود. مامان جان به من رحم میکردی. اینجوری که مزهی غذاهاروقاطی میکنم.مادر گفت:
–صدف باهوشه، زیر دست خودم همهی اینا رو بهش یاد میدم که دست پختش با من مو نزنه.
با التماس گفتم:
–نه، مامان اینکار رو نکن، بزار حداقل میریم خونهی امیر محسن اینا مزهی اصلی غذاها رو بفهمیم.
همه خندیدند و مادر چشم غرهایی نثارم کرد.
موقع شستن ظرفها هر ترفندی که داشتم به کار گرفتم تا از زیر زبان صدف حرف بکشم ولی مگر میشد، خیلی زرنگ بود نم پس نمیداد. آخر شب که پدر صدف را برد که برساند پیش امیرمحسن نشستم. میخواستم از زیر زبان او حرف بکشم که خودش جلوتر گفت:
–بابت گل قشنگی که به صدف دادی ممنون، خوشحالش کردی.
فوری گفتم:
–امیر محسن اون از چی ناراحت بود؟
–چرا از خودش نپرسیدی؟
–پرسیدم نگفت.
–اونوقت انتظار داری من بگم؟
لبهایم را بیرون دادم و گفتم:
–فقط میخواستم اگر کاری از دستم برمیاد...
–میفهمم چی میگی، ولی بزار خودش هر وقت خواست بهت بگه.
دو هفتهایی طول کشید تا قراردادها با شرکت بسته شد و کار شروع شد. آن شرکت خودش پیش قرار داد پرداخت کرد و دیگر نیازی به پول من نشد.
راستین خیلی انگیزه گرفته بود و خوشحال بود. کار رونق گرفته بود و رفت و آمدها در شرکت زیاد شده بود.
همه سرشان شلوغ بود. راستین چند نیروی نصاب استخدام کرده بود تا کارها حتی زودتر انجام شود.
اواخر مهر ماه بود که پیامهای عجیب و غریبی برایم میآمد. نمیدانم پری ناز بود یا نه، چون شمارهی قبلی نبود ولی شمارهی داخلی هم نبود.
گاهی برایم شعر میفرستاد و گاهی هم سوالات عجیب و غریب. مثلا میپرسید میخوای بیای خارج از کشور زندگی کنی؟
من هیچ کدام از پیامهایش را جواب نمیدادم.
تا این که یک روز که در اتاقم مشغول کارم بودم دیدم صفحهی گوشیام روشن شد. نگاهی به آن انداختم.
دوباره از همان شماره پیام آمده بود. پرسیده بود:
–تو با راستین نامزد کردی؟
با خواندن این پیام قلبم ریخت. گوشی را روی میز گذاشتم و به صفحهاش زل زدم.
یعنی پری ناز پیام فرستاده؟ او که رفته پس چرا دست از سر ما برنمیدارد؟
شمارهاش را برای راستین فرستادم و نوشتم:
–شما این شماره رو میشناسید؟
جوابی نیامد. گوشیام را بستم و به کارم ادامه دادم.
بعد از چند دقیقه تقهایی به در خورد و راستین در قاب در ظاهر شد.
بلند شدم.
گوشیاش را طرفم گرفت و پیامکم را نشانم داد و پرسید:
این شماره باهات تماس گرفته؟
–بله، البته پیام داده، شماره کیه؟
جلو آمد و روی صندلی جلوی میزم نشست. من هم نشستم.
–شماره پرینازه.
–نه، شماره پریناز که این...
حرفم را برید.
–شمارش رو عوض کرده. چون من مسدودش میکنم از شماره دیگه زنگ میزنه. حالا چی پیام داده؟
سرم را پایین انداختم.
–پیامی که نوشته قابل گفتن نیست؟ بهت توهین کرده؟
سرم را بالا آوردم.
–نه، با این شماره تا حالا حرف توهین آمیزی برام نفرستاده.
–پس چی نوشته؟
–هیچی، چیز مهمی نبود. فقط خواستم مطمئن بشم که شماره خودشه یا نه.
سرش را تکان داد و بلند شد و زمزمه کرد:
–کی این دست از سر ما برمیداره. تا جلوی در رفت و بعد متفکر به طرفم برگشت.
–اگر در مورد من چیزی پرسید جوابش رو ندیا.
–مثلا چی؟
–نمیدونم در مورد کارم یا هر چیزی دیگه. خواست برود که پرسیدم:
–ببخشید شما در مورد من چیزی بهش نگفتید؟
جوری نگاهم کرد که حس کردم میخواهد منظورم را از چشمهایم کشف کند.
–چطور؟به صفحهی مانیتور نگاه کردم.
–سواله دیگه.
–چرا گفتم. من سکوت کردم و او ادامه داد:
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت137 –خانم من که تعریف کردم. اگر این صرفهجوی
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت138
–بهش گفتم تو دوباره شرکت رو زنده کردی. گفتم با دلسوزی کار میکنی.سرم را بالا آوردم دیدم رفت. یعنی قنددر دل آب شدن را با تمام گوشت وپوست و استخوانم فهمیدم. بعد ازرفتنش بلند شدم و در اتاق را بستم و چند بار بالا پایین پریدم. در این شرایط هیچ حرفی نمیتوانست این قدرخوشحالم کند.با صدای پیامک به طرف گوشیام رفتم.
پریناز نوشته بود:
–با تو بودم چرا جواب نمیدی؟ نامزدید؟
نمیدانم از هیجان بیش از حد بود یا این که میخواستم پریناز را از سرم باز کنم یا واقعا حس تعلق نسبت به راستین بود. هر چه بود تصمیم گرفتم پیام بدهم وبنویسم:
–آره، نامزد کردیم. هنوز داشتم با لبخند به پیامی که داده بودم نگاه میکردم که دیدم گوشیام زنگ خورد همان شماره بود. فوری گوشی را روی میز سُر دادم و از آن فاصله گرفتم. چه میگفتم؟ حتما زنگ زده مطمئن شود.
همینطور به گوشی زل زده بودم که دیدم راستین با یک سری اوراق وارد اتاق شد. با دیدن من جلو آمد و به گوشی نگاهی انداخت:
–پرینازه؟ بعد خودش گوشی را برداشت و فریاد زد:
–چی میخوای از جون ما؟نگاهی به صفحهی گوشی انداخت و گفت:
–قطع کرد. فکر کنم جا خورد من جواب دادم. گوشی را روی میز گذاشت. از فریادش جا خورده بودم و دستم را جلوی دهانم نگه داشته بودم و مبهوت نگاهش میکردم.با دیدن من، میمیک صورتش تغییر کرد و لبخند بر لبهایش نقش بست.
–تو چرا ترسیدی؟ بعد نوچی کرد و دستش را به بازویش کشید.
–ببخش مجبور بودم داد بزنم. اگه زنگ زد یا پیام داد جواب نده. اصلا مسدودش کن. دوباره گوشی را برداشت و به طرفم گرفت.
–رمزش رو بزن، خودم مسدودش کنم تاخیالم راحت بشه که دیگه مزاحمت نمیشه.کمی آرام شدم و نفس عمیقی کشیدم.
–رمز نداره.با چشمهای گرد شده نگاهم کرد.
–مگه میشه؟ بعد کنار گوشی را فشار داد صفحه باز شد دوباره نگاهم کرد.
–چرا رمز نزاشتی؟ شانهایی بالا انداختم.
–چرا بزارم؟زل زد به صفحهی گوشیام و با تامل گفت:
–خب برای این که یه وقت میدوزدنش به اطلاعاتش دسترسی پیدا میکنن.
–این همه گوشی میدزدن پس چطوری بازش میکنن؟ این چیزا جلودار اون جور آدمها نیست. همانطور که با گوشیام کارمیکرد گفت:
–به هر حال رمز لازمه رو گوشی باشه. یه وقت گوشیت جایی جامیمونه،یاهمینجا رو میز میزاریش میری دنبال کاری یکی میاد به اطلاعاتش رو چک میکنه. چه میدونم به هزار دلیل...
–چشم، از این به بعد رمز میزارم. لبخند محوی زد و گوشیام را روی میز گذاشت.
–از این به بعد هر شمارهایی از خارج از کشور بهت زنگ زد مسدودش کن. مطمئن باش این همین که بفهمه مسدود شده میره دنبال یه شماره جدید.کلافه گفتم:
–اون دنبال چیه؟ چی میخواد.اوراقی که دستش بود را روی میز گذاشت.
–دنبال عذاب دادن من. التماس میکنه منم برم اونور پیشش که باهاش زندگی کنم. از همون مدل گریه و التماسهایی که دفعهی پیش کرد و من رو به اشتباه انداخت. دوباره یه سری دروغ سر هم کرده و دلیل و برهان میاره. حالا که دیده من آب پاکی رو ریختم رو دستش دست به دامن تو شده.نگاهم را به اوراق انداختم.
–چقدر کارهاش عجیبه. راستین پوفی کرد.
–واقعا گاهی فکر میکنم دیوانس. ازبس که کارهای عجیب و غریب میکنه. البته هر چیمیگذره دیوانهترم میشه.
با نگرانی گفتم:
–یه وقت بلایی سرتون نیاره. خندید.
–نه بابا، نمیتونه بیاد ایران که، اگرمیتونست به قول خودش میومد دارم میزد و میرفت تا کسی دستش بهم نرسه، نه که خیلی غیور و غیرتمنده، به خاطر اون.منظورش را زیاد متوجه نشدم و فقط نگاهش کردم.گفت:
–از حسادت نمیدونه چیکار کنه، اون خطا کرده اونوقت نمیدونم چرا از من طلبکاره...همانطور که پا کج کرد به طرف در خروجی زمزمه کرد:
–اون الان چیزی نمیخواد جز اندازهی یه نخود عقل.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت 139
گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم. آنقدر زنگ خورد که آخر قطع شد.امکان نداشت من به نورا زنگ بزنم جواب ندهد.نگران شدم. دوباره شمارهاش را گرفتم.
دوباره بوق خورد. تقریبا بوق آخر بود که صدای بیجون و ضعیفی را شنیدم.
–سلام اُسوه جان، خوبی. معلوم بود گریه کرده است. پرسیدم:
–سلام. اتفاقی افتاده نورا؟ چرا تلفنت رو جواب نمیدی؟
–دراز کشیده بودم، تا بلند شم برم ازاتاق بردارم طول کشید ببخشید.
–حالت خوب نیست؟
–خوبم، اُسوه الان میتونی بیای پیشم؟از حرفش تعجب کردم. برای رفتن معذب بودم. کمی در جواب دادن معطل کردم که گفت:
–من طبقهی بالا هستم. در رو که زدم یه راست بیا بالا. البته کسی خونه نیست.حنیف که سرکاره، پایینیها هم سه تایی نمیدونم کجا رفتن. خیالت راحت، کسی نیست. حالا میای؟
–اگر امدن من حالت رو بهتر میکنه،باشه میام.
–آره، بیا میخوام یه چیزیم بهت بگم.بلند شدم و لباس پوشیدم. تصمیم گرفتم قبل از رفتن، به طبقهی بالا بروم و به مادر خبر بدهم. در حال کفش پوشیدن بودم که صدای پای مادر را شنیدم.
–باز دوباره کجا شال و کلاه کردی؟
سرم را بلند کردم و نگاهش کردم.
–باز دوباره؟ مامان من اصلا مگه ازخونه بیرون میرم که میگی باز دوباره؟
–تو کی خونهایی، بهتره بگی اصلا خونه میام. چشمهایم گرد شد.
–مامان؟ نکنه سرکار رفتنم رو هم حساب کردی؟ دستش را در هوا تکان داد.
–بیرون بیرونه دیگه، چه فرقی داره؟نفسم را با حرص بیرون دادم و سکوت کردم. دگمهی آسانسور را زدم و گفتم:
–یه سر میرم پیش نورا. حالش خوب نبود گفت برم...
–مگه تو دکتری؟
–خب تنهاست، گفت برم پیشش. من وارد آسانسور شدم و مادر هم وارد خانه شد و گفت:
–دوباره نری اونجا سرت رو به درودیوار بکوبیا، من دیگه حوصله ندارم.از حرفش لبخند زدم.
–یعنی الان منظورت این بود مواظب خودم باشم؟مادر را بست و رفت.گاهی فکر میکنم من بچهی سر راهی هستم. ولی وقتی به روزگار مادرم درروزهایی که بیمارستان بستری بودم فکر میکنم، میبینم نه بابا من دختر خودش هستم.وقتی پا به کوچهشان گذاشتم قلبم شروع به تپش کرد. با دیدن ماشین راستین جلوی در خانه همانجاایستادم.گوشیام را از کیفم دراوردم و شمارهی نورا را گرفتم.
–نورا جان برادر شوهرت که خونس.با تعجب گفت:
–کی گفته؟
–ماشینش جلوی در پارکه.
–نه، خونه نیست، گفتم که سهتایی با هم بیرون رفتن. با ماشین پدر شوهرم رفتن. وای خدای من، دو روز پیش که در مغازه طلا فروشی دیده شده، حالا هم که خانوادگی جایی رفتهاند. فشارم افتاد. باورم نمیشد، مگر میشود اینقدر بی سرو صدا؟ تازه امروز کمی بامن مهربان شده بود.دستم را روی زنگ گذاشتم. هنوز دستم را نکشیده بودم که نورا آیفن رازد.واردحیاط شدم. با دیدن تخت گوشهی حیاط تمام خاطرات آن روز از ذهنم گذشت.بخصوص مفقود شدن قلب چوبیام.ازهمان روز بود که دیگر قلب چوبیام راندیدم. همهی اتاقم را زیر و رو کردم ولی فایدهایی نداشت انگار یک قطره آب شده بود و به زمین فرو رفته بود. بادیدن باغچه فکر کردم شاید آن روزازکیفم داخل باغچه افتاده باشد. گرچه امکان نداشت اینطور شود ولی برای اطمینان تمام باغچه را از نظرگذراندم.جز خاک و برگهای ریز و درشت رنگی،چیزی نبود.به راه پلهها که رسیدم صدای نورا آمد.
–بیا بالا.نگاهی به جلوی در واحد پایین انداختم. کفشهایش جلوی در بودند. همان کفشهایی که هر روز میپوشید. حتما کفشهای مهمانیش را پوشیده و رفته.
فکرهای زیادی به فکرم یورش آورده بودند و من برای دور کردنشان خیلی ضعیف بودم. انگار سنگینی این افکاررابطهایی با پاهایم داشتند و مثل وزنه عمل میکردند. به سختی پله ها را طی کردم و به طبقهی بالا رفتم.نورا با دیدنم تعجب زده پرسید:
–تو چته؟من هم از دیدن چشمهای قرمز او سوالی نگاهش کردم. با یک دستش چهار چوب در را گرفته بود که تعادلش را از دست ندهد.
–نورا جان برو داخل بشین. از اون موقع اینجا منتظری که من بیام بالا؟سعی کرد لبخند بزند.
–خوبم. وارد خانه که شدم از ساده بودن خانه تعجب کردم. فقط یک کاناپه بودودو عدد پشتی که جلویش مثل خانههای قدیم پتویی با ملافهی سفید پهن بود.صدای نورا مرا از بهت درآورد.
–چرا ماتت برده، برو بشین دیگه. جلوی پنجرهی اتاق پذیرایی ایستادم و پرده را کنار زدم و به ماشین راستین نگاهی انداختم.نورا یک پیش دستی میوه روی میزجلوی کاناپه گذاشت و گفت:
–چیه؟ امروز یه جوری هستیا.برگشتم طرفش.
–از خودت خبر نداری. اونقدر گریه کردی چشمهات قرمزه.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
دوست شــ❤ـهـید من
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰 #نویسنده_لیلافتحیپور #پارت 139 گوشی را روی گوشم گذاشتم و منتظر ماندم.
#عبورزمانبیدارتمیکند🕰
#نویسنده_لیلافتحیپور
#پارت140
سرش را پایین انداخت و با پیراهن یاسی صورتیاش شروع به بازی کرد.
کنارش نشستم و چشم به چینهای پیراهنش دوختم.
–چی شده نورا؟ اینجوری من پس میوفتما، اگه میخوای جنازم رو دستت نمونه زود بگو. سرش را بلند کرد و نگاهم کرد.
چشمهای بیحالش غرق اشک بود و فقط
معطل یک پلک زدن بود که سرازیر شوند.
دستش را گرفتم.
–کسی مُرده؟
پلک زد و اشکهایش مثل کریستالهای یخ بر روی گونههایش افتاد.
–نه، اتفاقا برعکس. ابروهایم در هم رفت.
–یعنی چی برعکس؟ یعنی یکی زنده شده؟
بینیاش را بالا کشید و سرش را به علامت مثبت تکان داد. بعد دو ورق دستمال از روی میز برداشت و اشکهایش را پاک کرد.کمی سرم را خم کردم تا بتوانم به جشمهایش نگاه کنم.
–آخه یعنی چی؟ کی زنده شده؟ زنده شدن که گریه نداره؟نالید.
–آخه الان وقتش نبود. حالا دیگه؟ حالا که من شاید دیگه نباشم؟ دوباره اشکهایش سرازیر شدند.از حرفهایش گیج شدم. اصلا نمیفهمیدم چه میگوید.
بلند شدم و جلوی پایش زانو زدم.
–نورا جان، من رو دق دادی، درست حرف بزن ببینم چی شده.
به چشمهایم زل زد و گفت:
–من، من، حاملهام. در جا میخکوب شدم. کمی طول کشید تا بتوانم حرفش را در ذهنم تجزیه کنم.
–تو چیگفتی؟ درست شنیدم؟ اشاره به شکمش کردم.
–یعنی الان اون تو بچس؟سرش را تند تند تکان داد.
–واقعا؟
–من احساسش میکنم.بلند شدم.
–یعنی چی؟ مگه آزمایش ندادی؟سرش را به علامت منفی تکان داد.دوباره نشستم و صدایم کمی بالا رفت.
–آزمایش ندادی بعد میگی حاملهام؟
–من مطمئنم که حاملهام. اون تکون میخوره. امروز وقتی به مادرم گفتم باورش نشد گفت غیر ممکنه، آخه اونجا که بودم با مادرم پیش چندتا دکتر رفتیم اونا گفتن مریضی من طوریه که نمیتونم باردار شم. آخه من مشکلات هرمونی هم داشتم. به شوخی گفتم:
–این آقا حنیفم امده چه داغونی رو گرفتهها، یه مریضی هست که تو نداشته باشی. بالاخره خنده بر لبهایش نشست و گفت:
–به خاطر مشکلات هورمونی که داشتم هر چند وقت یه بار فکر میکردم باردارم و میرفتم آزمایش میدادم. همیشه هم جوابش منفی بود. برای همین این باردیگه نرفتم آزمایش.کنارش نشستم.
–خدا خیرت بده. اون دفعهها میرفتی آزمایش میدادی نبوده، حالا آزمایش نداده میگی هست؟ حالا به آقاتون گفتی؟
–نه، آخه بازم میترسم اشتباه کرده باشم.دستش را کشیدم و بلندش کردم.
–پاشو لباس بپوش، چرا روزه شک دارمیگیری. آزمایشگاه همین بغله دیگه، میریم آزمایش بده. راهی تا سر چهار راه نیست که تنبلی میکنی.
–دستش را آرام از دستم بیرون کشید.
–امروز بیبی چک گذاشتم مثبت بود.
–خب اگه مثبت بوده، پس چراناراحتی؟
–آخه مادرم میگه...حرفش را تمام نکرد.
–چیه؟ میگه توهم زدی؟سرش را پایین انداخت.
–امیدوار شدم، پس همهی مامانااینجوری هستن. ببین نورا بیا الان بریم یه آزمایش خون بده، تمام. با عجز نگاهم کرد.
–اگه نباشه چی؟ نمیدانستم چه بگویم، نکند واقعا خیالاتی شده است.آنقدر اصرار کردم که بالاخره راضی شدو به آزمایشگاه رفتیم.آزمایشگاه خلوت بود. یعنی به جز من و نورا کسی نبود. اینم از محسنات درمانگاههای خصوصی است دیگر.بعد از این که از نورا خون گرفتن گفتن دو ساعت دیگر جواب آماده میشود.به خواست نورا فوری به خانه برگشتیم. به نورا گفتم:
–من میرم خونمون دو ساعت دیگه خودم میرم جواب رو میگیرم.با استرس گفت:
–همونجا جواب رو ازشون بپرسیا، بعدم زود زنگ بزن بهم بگو. لبخند زدم.
–نگران نباش، حالا بگو ببینم اگه جواب مثبت باشه مژدگونی من چیه؟
–هر چی بخوای. به طرف خانه که میرفتم با خودم فکرکردم اصلا نورا حامله هم باشد با این حالش میتواند بچه نگه دارد. نکند بلایی سر جنین بیاید و حال نورا بدتر شود.من هم برای جواب آزمایش استرس گرفته بودم. تسبیح را برداشتم و شروع به ذکر گفتن کردم. کلا مسئلهی راستین را فراموش کردم و ماجرای نورا تمام فکرم را اشغال کرد. حالا چطور برای گرفتن جواب آزمایش نورا، از خانه بیرون بروم. مادر دوباره گیرمیدهد.نزدیک اذان مغرب بود.وضوگرفتم و آماده شدم. رو به مادر گفتم:
–مامان جان من امروز میرم مسجد نماز بخونم. مادر گفت:
–پس صبر کن منم آماده شم با هم بریم. خیلی وقته مسجد نرفتم."ای خدا حالا چیکار کنم؟"همان موقع زنگ تلفن خانه به صدا درآمد. مادر گوشی را برداشت.فهمیدم امینه است. مادر گفت:
–باشه بیا. نه بابا خونهایم.
–در دلم از خوشحالی کلی به جان امینه دعا کردم.مادر گوشی را قطع کرد و گفت:
–من نمیتونم بیام، امینه گفت شوهرش میخواد پنجشنبه، جمعه بره شهرستان.اون رو با آریا میاره میزاره اینجا.
–واسه چی میخواد بره شهرستان؟
–مثل اینکه یکی پولش روخورده،میخواد بره جلوی در خونش.
–باشه پس من برم دیگه.
–امدنی دوغ هم بگیر.
–چشم.
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
8.67M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⚘﷽⚘
فرا رسیدن سالروز شهادت حضرت
فاطمه زهرا سلام الله علیها بر تمام
مسلمانان جهان تسلیت باد
#شهادت_حضرت_زهرا_سلام_الله
#شهید_محمودرضا_بیضایی
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•
@dosteshahideman
•┈┈••✾•🌷🍃🌸🍃🌷•✾••┈┈•